ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

هفده

من خوابگاه زندگی میکنم.

یه هم اتاقی داشتم که اذیتم کرد یخورده... ازینایی که پشت سرت همه چی میگن و وقتی به خودت میرسن مهربون میشن و نمیدونن که میفهمی! من خیلی خوبی کرده بودم بهش، اذیتش نکرده بودم واقعا، و اون ناراحتیش از من به خاطر حسودی و این چیزا بود. یعنی از یه سری چیزایی ناراحت شده بود که به اون مربوط نیست اصلا. مثلا میرفت با یکی دیگه مینشست درباره ی این حرف میزد که من کلی دوست پسر دارم و واییی واااییی چقد بده مخصوصا اینکه ازشون!!! سواستفاده هم میکنم! و خب البتع فضای حاکم بر دانشکده ی ما فرق میکنه، منم که کلا همیشه دوستام پسر بودن و واقعا فقط دوستیم. سواستفاده رو نمیدونم از کجاش دراورد ولی :)) یا اینکه من شبا دیر میرم خوابگاه :)) خو دانشکده م نزدیکه و تا ساعت ۱۰ بازه... چرا باید بیام خوابگاه بوی جوراب تحمل کنم و حرفای خاله زنکی شمارو اخه؟! بگذریم.

من اتاقم رو به خاطر زانو دردم عوض کردم. چون اونجا ناراحت بودم، تنها هم بودم ، پام هم خیلی درد میکرد. اینا ۲۰ روز یک بار میومدن، و تختشون پایین بود، با همین وجود حاضر نشدن تختشون رو عوض کنن با من و کلی بهونه های بنی اسرائیلی آوردن و اینا. مثلا همین خانوم که تا دیروزش هی میگفت بریم کوه بریم کوه؛ اول که هیچی نگفت... و سعی کرد مثل همیشه زیر پوستی عمل کنه و خب منم طبق معمول خر نیستم دیگه. بعدش اومد گفت من هم پام درد میکنه هم کمرم هم ترس از ارتفاع دارم!!! حالا من صرفا یه سوال بلی خیر پرسیده بودم و واقعا نیاز به این همه دروغ نبود! (یعنی میخوام بگم یذره انسانیت وجود نداره)... که خب من زانوم واقعا درد میکرد و نتونستم دیگه کوتاه بیام. اتاقمو عوض کردم اومدم یه جایی که خداروشکر هیچ کس به هیچ کس کاری نداره!


بعد هراز گاهی این دخترخانوم رو میبینم. اوایل سلام هم میکردم بهش با روی خوش، به این دلیل که باور داشتم من بدی ای نکردم بهش. ولی اون انگار فکر میکنه کردم!!! یعنی برای عوض کردن اتاقم هم انگار باید از ایشون اجازه میگرفتم و این قصه سر خیلی درازی دارد!! خلاصه اینکه یجوری رفتار میکرد انگار منو ندیده و منم که خدارو شکر خر نیستم.


امروز برا سحری رفتم پلو درست کنم که اومد توو اشپز خونه. طبق معمول انگار ندیده من به این بزرگی اونجا وایستادم. منم هیچی نگفتم دیگه. داشتم فکر میکردم ادم نباید کینه ای باشه، مخصوصا الان که دارم روزه میگیرم. بعدش گفتم خب این کینه نیست ، صرفا عزت نفسم رو دارم حفظ میکنم. چقدر بهم بی احترامی کنه؟! کم اذیتم نکرده ، کم پشتم حرف نزده!! و من بی اعتنا از کنار همه ی اینا رد شدم.


کلا اخلاقش این بود که زیر پوستی و صرفا برای اهداف شخصی خودش ، آدما رو‌ بندازه به جون همه. من خیلی از روراست نبودن بدم میاد. البته  بارها دیده بودم که پیش مامانش از خواهر بزرگترشبد میگه!!! و کلی هم(خیلی زیاد) حرفای ضد و نقیض شنیده بودم ازش... خداروشکر دروغگو ها خیلی فراموشکارن!! خلاصه اینکه میگم منم اصلا نباید از آدمی که با خواهر بزرگترش همچین رفتاری میکنه انتظار بیشتر از این میداشتم!

  • ۹۸/۰۲/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی