ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

خاطرات

کمی بنویسم.

سخت شده، با این‌که اون جهنم چند ماه پیش تموم شده، ولی باز هم سخته. این که هر روز، حتی اگر خودم هیچ خبری رو نمی‌خونم، تعداد زیادی خبر خیلی بد می‌شنوم یعنی بد شده. نه که خیلی وطن‌پرست باشم ها، ولی دوست دارم توو همین جایی که به دنیا اومدم و خونه‌م هست یک زندگی معمولی داشته باشم و خوش‌حال باشم با نزدیکانم. و ممکن نیست. واقعا ممکن نیست. و کلا چه کاری از دستم بر میاد؟ سعی می‌کنم درس بخونم و کار کنم و توو افسردگی غرق نشم.

این روزها خیلی یکنواخت هستن. چیزهای زیادی هست که دوست دارم یاد بگیرم. کتاب‌های زیادی که بخونم. راستی این تابستون هم بیش‌تر از یک ماه پیش تموم شد و من اون کتابی که قرار بود بخونم رو نخوندم... چون حالم خوب نبود یا هرچی، ولی نخوندم در هر حال. و موند. و من الان ارشدم شروع می‌شه و هیچ ایده‌ای ندارم و اصلا دوست ندارم این‌جوری باشه. ارشدم شروع شده و من خیلی احساس می‌کنم عقبم. خیلی چیزها باید یاد بگیرم ولی نمی‌گیرم. چرا؟ نمی‌دونم.

تمام دلخوشیم اینه که حداقل ورزش برام روتین شده. کتاب هم خودمو مجبور می‌کنم بخونم. ولی چرا تمرکز ندارم که درس بخونم درست؟! کورس‌های آنلاینی که شرکت کرده بودم چند بار overdue شدن و من تمدیدشون کردم و بالاخره یکیشون داره تموم می‌شه. ولی چرا من انگیزه ندارم و خوب کار نمی‌کنم؟ وقتی می‌رفتم دانشگاه همیشه از این ناراحت بودم از این که کلاس‌های بدموقع باعث می‌شن نتونم خوب بخوابم و به همه کارهایی که دوست دارم برسم... الان چی؟

از دست خودم ناراحتم. 

از طرفی، با یک چالش دیگه مواجهم. اعتمادم رو به عالم و آدم از دست دادم. من نمی‌خوام بی‌تفاوت باشم و فقط به فکر خودم باشم! من نمی‌خوام آرزو و امید نداشته باشم! من نمی‌خوام نسبت به اطرافیانم بی‌تفاوت باشم... و این مسئله برام تبدیل به یک بحران شده. انگار هیچ چیزی رو نمی‌تونم باور کنم. بارها سعی کردم اما نمی‌تونم ببخشم. بخشیدن یعنی چی؟ اون آدم‌ها زندگی من رو جهنم کردن و الان دارن خوش و خرم زندگی‌شون رو می‌کنن! کاری کردن که نه ظاهر آدما رو باور کنم نه باطنشون رو. نه حرفاشون رو. نه خدا خدا کردنشون رو حتی! محرم و صفر هم تموم شد و کرونا هم بدتر شد و همون یه کوچولو امیدم هیچ. تمام این روزها با خاطراتم زندگی می‌کنم. با روزهای خوبی که گذشتن و من متوجه گذشتنشون و ارزشمندی‌شون نبودم. وقتی متوجه شدم، فقط اندازه یک روز فرصت داشتم که زندگی کنم و اون روز خیلی خوش‌حال بودم اما الان اصلا نمی‌خوام راجع به همون یک روز فکر کنم چون بعدش دوباره توو فکرام غرق می‌شم. 

به طور وحشتناکی دل‌تنگم و کاری از دستم برنمی‌آد. بخشیدن یعنی چی؟ می‌شه بخشید؟

من خیلی سعی می‌کنم، هر روز و هر ساعت با خودم و فکرهام می‌جنگم. ولی حالم هنوز خوب نیست. خوش‌حال نیستم. من خیلی خوش‌حال بودم، ازم گرفتنش. و الان می‌دونم این ضعف منه، اما نمی‌تونم گذشته رو فراموش کنم. نمی‌تونم مثل قبل باشم. نمی‌تونم اعتماد کنم. یک دغدغه فکری بزررررررگ به دغدغه‌هام اضافه شده که هرچی می‌خوام ازش بگذرم نمی‌تونم.

  • ۹۹/۰۸/۰۴

نظرات (۱)

چقدر این حال برام آشناست 

تک تک کلماتت رو لمس که نه زندگی کردم 

انقدر میفهمم چی میگی که دردم گرفت با خوندنش، دوباره زنده شد خاطرات لعنتی

فقط یه چیزی بهت میگم، اگه پا نشی، اگه نشکنی این دور باطل رو

فقط این چاه عمیق تر میشه 

فقط این زخم بیشتر میگنده 

بلند شو و بی وقفه بدو 

بزار جا بمونه اون حال بد 

موفق باشی دوست نادیده

پاسخ:
عزیزم ممنون 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی