ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نخواستن

آنقدر رنج کشیده‌ام و تحمل کرده‌ام که دیگر نه صبری مانده نه حوصله‌ای. غمگین و بی‌حس، دیگر برایم مهم نیست. تابه‌حال این‌ همه نخواستن در خودم ندیده بودم. این همه گریز.

کاش آدم‌ها می‌فهمیدند نمی‌توانند هرطور که بخواهند آسیب برسانند و بعد هم فقط از زمان انتظار داشته باشند که همه چیز را درست کند. زمان یک بار می‌تواند. دو بار هم شاید بتواند. بیش‌تر چی؟ اصلا زمان کار خودش را بکند، بی‌حسی‌ای که به وجود آمده را زمان فقط قوی‌تر می‌کند. زمان مشکل را حل می‌کند، اما نه با فراموش کردن بخشی از اتفاق، با فراموش کردن همه‌ی آن.

 

دوست داشتم الان به جای من دختری نشسته بود که به آینده‌اش امید داشت و خوش‌حال بود و برای آرزوهایش تلاش می‌کرد. حتی نمی‌دانم چه آرزویی دارم؟ چه آرزویی برایم مانده؟ کدام آرزو، کدام امید، نابود نشده؟ هر روز فقط برای همان روز زندگی می‌کنم و آخرش کم می‌آیم. من چطور می‌توانم دیگر آرزویی داشته باشم؟ هدفی؟ امیدی؟

  • ۹۹/۰۸/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی