ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بعد از مدت‌ها

فکر می‌کنم رسالت بعضی آدم‌ها تو زندگی حال گرفتن از بقیه و تحقیر کردنه. حالا فرضا من مشکلی داشته باشم، چرا تحقیر؟ چرا انتقاد نه؟ چون مشکل این آدم‌ها اشتباه ما نیست. اون‌قددددر پست هستن که نیاز دارن تحقیر کنن تا شاید یکم دلشون آروم بگیره. ما اگر معصوم هم باشیم، معصومیتمون رو تحقیر می‌کنن. کاری هم نمی‌شه کرد. چیزی که بیش‌تر اذیتم می‌کنه اینه که فعلا همین آدم‍ها رییس هستن و به شدت هم دارن بهمون نشون می‌دن رییس کیه! شاید فکر کنید این حرفام جنبه سیاسی داره و به سیاست‌مدارها برمی‌گرده. کاش اینجوری بود! اما متاسفانه نیست. دارم درباره آدم‌های خیلی خیلی معمولی، که اتفاقا خیلی هم وجهه‌ی اجتماعی خوبی دارن صحبت می‌کنم. یکشیون تا امروز آدمی بود که همیشه ازش دفاع می‌کردم، من ایمان داشتم که خیلی آدم باشخصیتیه. و الان؟ غلط کردم. تمام این چهار سال غلط کردم!!

ولی مسئله غلط کردن و نکردن من نیست. من توی این دنیا هیچ چیزی نیستم. یک هیچ واقعیم. هیچ برنامه‌ای ندارم برای خودم، نهایت برنامه‌م برای همین فرداست. من نمی‌دونم می‌خوام چیکار کنم. حتی اگر سامر اسکول سرن قبول بشم، که حقیقتا فکر نمی‌کنم چیز خاصی باشه برای یک دانشجوی ارشد، باز هم برنامه‌ای ندارم. من مدت‌هاست که افسرده‌م. یک سال تمام گریه می‌کردم. تمام کارهایی که هیییچ وقت فکر نمی‌کردم انجام بدم رو توی این یک سال انجام دادم. تا حد مرگ خشمگین شدم و داد زدم. یک آدم فوق‌العاده ضعیف و به دردنخور بودم. بازنده بودم. هر شب که می‌خوابیدم هزاربار از خدا می‌خواستم فرداش بیدار نشم. من توی این یک سال خیلی حرفایی زدم که نباید می‌زدم. خیلی کارهایی کردم که نباید می‌کردم. و همه‌ی این‌ها...حالا این هم البته مسئله‌ای نیست...

مسئله اینجاست که یک مدتی بود که خوب شده بودم... حالم خوب بود. یک کمی امید داشتم به آینده و دیگه نمی‌خواستم بمیرم. داشتم جون می‌گرفتم. داشتم سعی می‌کردم از روزهایی که می‌دونم قراره برن و دیگه هیچ وقت برنگردن استفاده کنم. که اونم خراب شد. الان باید درس بخونم. نه برای آینده‌م، برای همین فردا. از خودم متنفرم که مقاله نمی‌خونم. متنفرم که هنوز دارم با اون کتاب میدان آشغال و با کلاس پیش می‌رم. از خودم متنفرم برای تمرکز نداشتن و کار نکردنم. از خودم متنفرم که الان برای فردا درس می‌خونم. از خودم متنفرم که هیچ ایده‌ای راجع به آینده‌م ندارم. هیچی بلد نیستم. هیچ کاری هم نمیکنم. واقعا متنفرم... واقعا ناراحتم که نمی‌تونم تمرکز کنم. دو خط درس میخونم به زور و سریع کلی فکر بهم هجوم میارن. از این وضعیت متنفرم. از فکر کردن به اینکه امشب میشد خوشحال بود هم.

 

می‌دونم هیچ قانونی وجود نداره که آدم‌های بی‌شعور به سزای اعمالشون برسن. امیدوارم اونا هم تجربه کنن ولی. همون طوری که تو امروز تجربه کردی. همون طوری که ناراحتیت رو بهم گفتی و شبیه ناراحتی مدت‌ها پیش من بود. همون‌طوری که خشمت رو بهم گفتی و شبیه خشم خودم بود و درک می‌کردم. همون‌طوری که الان درک می‌کنم. الان احساس گناه می‌کنم که همیشه می‌خواستم این حس رو تجربه کنی. می‌خواستم، ولی نه اینجا، نه امروز، نه تو این شرایط. الان هم احساس گناه می‌کنم، هم خیلی خیلی ناراحتم. من یک لورز بدبختم. من هیجی نیستم، هیچی هم نخواهم بود. 

من شاید خیلی خود‌خواهم. حتی برای این هم احساس گناه می‌کنم. ولی ناراحتم از اینکه هیج جا نیستم. از اینکه روحم. از اینکه حضور ندارم. شاید با صبر درست می‌شد، مثل دفعه قبل. ولی دیگه به اون هم امید ندارم. می‌ترسم. از قوی نبودن آدم‌های اطرافم می‌ترسم و از اینکه خودم ضعیف‌ترینم بیش‌تر می‌ترسم. 

  • ۰
  • ۰

پائولی

اخیرا خیلی افسرده بودم. هر شب، دقیقا هر شب، موقع خواب آرزو می‌کردم فردا بیدار نشوم. آرزو می‌کردم من تمام شوم و همه چیز تمام شود. 

تا اینکه چند روز پیش یک تصمیم خیلی احمقانه و سریع گرفتم. پائولی را به سرپرستی گرفتم. حالا چند روز است که خوش‌حالم و واقعا خیلی از ناراحتی‌های قبلیم مهم نیستند. نه این‌که یادم رفته باشد، صرفا دیگر خیلی مهم نیستند. پائولی واقعا حالم را خوب کرده و می‌کند، هرچند گاهی خسته می‌شوم یا از بار مسئولیتش می‌ترسم.  ممنونم پسر زیبا، که حالم

  • ۰
  • ۰

ترم خیلی کوتاه و سختی بوده و هست. به طوری که گاهی از زیادی استرسم و کارهام، نمی‌دونم چی‌کار کنم... کدوم رو اول انجام بدم... و استرسم زیاده مخصوصا این‌که میان‌ترم‌ها افتضاح بودن. مخصوصا برای این که استادها گویا نمی‍فهمن یا خودشون رو زدن به نفهمی... و عده کثیری این وسط با تقلب نمره خوب می‌گیرن و میان برای ما کلاس می‌ذارن از نمره و گرایش و استریت شدنشون :))) دوست عزیز ما خودمون همه استریتیم. دانشگاه هر وقت حضوری شد شما بیا به نمره‌ت بناز.

حالا خلاصه. نمره برای من هیچ وقت اونقدر مهم نبوده، الان هم نیست. صرفا یک کمی خطر حس می‌کنم این ترم!

و توصیه‌نامه گرفتم :)‌ از دو تا آدم خیلی خیلی خوب! یکیشون به شدت بهم کمک کرد و حس خوبی بهم داد. امیدوارم اتفاقات خوبی بیافته. 

این ترم هم تموم می‌شه می‌دونم. این سختی‌ها هم می‌گذره.

حالا برم درس بخونم.

  • ۰
  • ۰

نمیدونم چرا مهارت کار گروهی و ارائه کلاسی و زبان انگلیسی و چهار تا نمره تاپ برای توصیه‌نامه نوشتن برای یک سامر اسکول باید کم باشه! واقعا نمی‌دونم! برای سامر اسکول یعنی باید باهاش پروژه برمی‌داشتم؟! خب دلم می‌خواسته استادهای جدید رو هم بشناسم! همش که نمی‌شه با یک نفر هم درس داشت هم کار کرد هم همه چیز. 

اگه از بیرون نگاه کنیم، اتفاق خاصی نیافتاده البته. استاد پروژه‌مم هست. و کلی آدم دیگه که سامر اسکول و دانشگاه براشون فرق می‌کنه. تازه توی شرایط ثبت نام نوشته بود از کسانی که باهاشون درس یا پروژه داشتید ریکام بگیرید. این همه درس مرتبط خب. ولی بیخیال. امیدوارم اتفاقای خوبی بیافته فقط.

  • ۱
  • ۰

امشب بیست و سه ساله شدم. امروز روز خوبی بود وو شب خوبی هم بود و در کل خوش‌حالم. خیلی خوش‌حال‌ترم که اجازه ندادم چیزی مودم رو بیاره پایین.

هدف و آرزوی خاصی ندارم در شب تولد بیست و سه سالگی. آرزو می‌کنم همیشه در کنار خونواده‌م باشم و سالم و خوش‌حال باشن. 

و همه‌ی کسانی که این یک سال ناراحتم کردن و رنجم دادم رو می‌بخشم. دوست دارم هر روزم مثل امروز باشه... خودم اراده کنم و نذارم حالم بد بشه. فردا هم روز تولدمه و باید مشق بنویسم، اما خوش‌حالم :)

 

 

بیست و سه اوله، بعد از نوزده. بیست و سه خیلی زیاااده... خیلی بزرگ شدم. ولی امیدوارم سال خوبی باشه. :)

  • ۰
  • ۰

نخواستن

آنقدر رنج کشیده‌ام و تحمل کرده‌ام که دیگر نه صبری مانده نه حوصله‌ای. غمگین و بی‌حس، دیگر برایم مهم نیست. تابه‌حال این‌ همه نخواستن در خودم ندیده بودم. این همه گریز.

کاش آدم‌ها می‌فهمیدند نمی‌توانند هرطور که بخواهند آسیب برسانند و بعد هم فقط از زمان انتظار داشته باشند که همه چیز را درست کند. زمان یک بار می‌تواند. دو بار هم شاید بتواند. بیش‌تر چی؟ اصلا زمان کار خودش را بکند، بی‌حسی‌ای که به وجود آمده را زمان فقط قوی‌تر می‌کند. زمان مشکل را حل می‌کند، اما نه با فراموش کردن بخشی از اتفاق، با فراموش کردن همه‌ی آن.

 

دوست داشتم الان به جای من دختری نشسته بود که به آینده‌اش امید داشت و خوش‌حال بود و برای آرزوهایش تلاش می‌کرد. حتی نمی‌دانم چه آرزویی دارم؟ چه آرزویی برایم مانده؟ کدام آرزو، کدام امید، نابود نشده؟ هر روز فقط برای همان روز زندگی می‌کنم و آخرش کم می‌آیم. من چطور می‌توانم دیگر آرزویی داشته باشم؟ هدفی؟ امیدی؟

  • ۱
  • ۰

خاطرات

کمی بنویسم.

سخت شده، با این‌که اون جهنم چند ماه پیش تموم شده، ولی باز هم سخته. این که هر روز، حتی اگر خودم هیچ خبری رو نمی‌خونم، تعداد زیادی خبر خیلی بد می‌شنوم یعنی بد شده. نه که خیلی وطن‌پرست باشم ها، ولی دوست دارم توو همین جایی که به دنیا اومدم و خونه‌م هست یک زندگی معمولی داشته باشم و خوش‌حال باشم با نزدیکانم. و ممکن نیست. واقعا ممکن نیست. و کلا چه کاری از دستم بر میاد؟ سعی می‌کنم درس بخونم و کار کنم و توو افسردگی غرق نشم.

این روزها خیلی یکنواخت هستن. چیزهای زیادی هست که دوست دارم یاد بگیرم. کتاب‌های زیادی که بخونم. راستی این تابستون هم بیش‌تر از یک ماه پیش تموم شد و من اون کتابی که قرار بود بخونم رو نخوندم... چون حالم خوب نبود یا هرچی، ولی نخوندم در هر حال. و موند. و من الان ارشدم شروع می‌شه و هیچ ایده‌ای ندارم و اصلا دوست ندارم این‌جوری باشه. ارشدم شروع شده و من خیلی احساس می‌کنم عقبم. خیلی چیزها باید یاد بگیرم ولی نمی‌گیرم. چرا؟ نمی‌دونم.

تمام دلخوشیم اینه که حداقل ورزش برام روتین شده. کتاب هم خودمو مجبور می‌کنم بخونم. ولی چرا تمرکز ندارم که درس بخونم درست؟! کورس‌های آنلاینی که شرکت کرده بودم چند بار overdue شدن و من تمدیدشون کردم و بالاخره یکیشون داره تموم می‌شه. ولی چرا من انگیزه ندارم و خوب کار نمی‌کنم؟ وقتی می‌رفتم دانشگاه همیشه از این ناراحت بودم از این که کلاس‌های بدموقع باعث می‌شن نتونم خوب بخوابم و به همه کارهایی که دوست دارم برسم... الان چی؟

از دست خودم ناراحتم. 

از طرفی، با یک چالش دیگه مواجهم. اعتمادم رو به عالم و آدم از دست دادم. من نمی‌خوام بی‌تفاوت باشم و فقط به فکر خودم باشم! من نمی‌خوام آرزو و امید نداشته باشم! من نمی‌خوام نسبت به اطرافیانم بی‌تفاوت باشم... و این مسئله برام تبدیل به یک بحران شده. انگار هیچ چیزی رو نمی‌تونم باور کنم. بارها سعی کردم اما نمی‌تونم ببخشم. بخشیدن یعنی چی؟ اون آدم‌ها زندگی من رو جهنم کردن و الان دارن خوش و خرم زندگی‌شون رو می‌کنن! کاری کردن که نه ظاهر آدما رو باور کنم نه باطنشون رو. نه حرفاشون رو. نه خدا خدا کردنشون رو حتی! محرم و صفر هم تموم شد و کرونا هم بدتر شد و همون یه کوچولو امیدم هیچ. تمام این روزها با خاطراتم زندگی می‌کنم. با روزهای خوبی که گذشتن و من متوجه گذشتنشون و ارزشمندی‌شون نبودم. وقتی متوجه شدم، فقط اندازه یک روز فرصت داشتم که زندگی کنم و اون روز خیلی خوش‌حال بودم اما الان اصلا نمی‌خوام راجع به همون یک روز فکر کنم چون بعدش دوباره توو فکرام غرق می‌شم. 

به طور وحشتناکی دل‌تنگم و کاری از دستم برنمی‌آد. بخشیدن یعنی چی؟ می‌شه بخشید؟

من خیلی سعی می‌کنم، هر روز و هر ساعت با خودم و فکرهام می‌جنگم. ولی حالم هنوز خوب نیست. خوش‌حال نیستم. من خیلی خوش‌حال بودم، ازم گرفتنش. و الان می‌دونم این ضعف منه، اما نمی‌تونم گذشته رو فراموش کنم. نمی‌تونم مثل قبل باشم. نمی‌تونم اعتماد کنم. یک دغدغه فکری بزررررررگ به دغدغه‌هام اضافه شده که هرچی می‌خوام ازش بگذرم نمی‌تونم.

  • ۰
  • ۰

الگو

چند روز پیش که خیلی زیاد ناراحت بودم با یک نفر حرف زدم. اولین برخوردمون بود و کاش این‌جوری نبود و بهتر بود. ولی از همون روز شد الگوی من توو خیلی چیزا.

بهم گفت باید قوی باشی و سیاست داشته باشی. بذار اگه می‌خواد اشتباه کنه، بکنه. اگه درست باشه، سرش به سنگ می‌خوره خودش برمی‌گرده. دیدم راست می‌گه.

نه که این اتفاق الان در حال افتادن باشه، نه. ولی اتفاقات این چند ماه خیلی برای من سنگین بودن و با این‌که دو ماه پیش اتفاقات بد تموم شدن، من هنوز حالم خوب نشده. می‌دونم راست می‌گفت، چون خودم تجریه کردم چیزی که گفت رو. ولی بازم راست گفتن اون برای من آرامش نمی‌شه.

همش فکر می‌کنم شاید الان برای درست شدن دیر باشه. شاید دیگه نشه، دیگه شاید نمی‌تونم من خوب باشم.

:(

 

توو زندگیم هم خیلی بلاتکلیفم و این تنها مشکلم نیست. نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم و قراره چیکار کنم.

  • ۰
  • ۰

مَرا

"از یاد می‌برند مرا دیگری کنند

از دستمال گریه‌ی من روسری کنند

در کل شهر خاله‌زنک‌ها نشسته‌اند

درباره‌ی زنی که منم داوری کنند"

  • ۰
  • ۰

برخیز

باید پاشم و برای خودم کاری بکنم

باید مواظب خودم باشم

باید این‌قدر مضطرب نباشم و نترسم و احساسات خودم رو کنترل کنم... (البته که  الان نسبت به دو ماه پیش خیلیییی بهترم)

چون این کرونا هست، ما مجبوریم مدت بیش‌تری دور باشیم از هم. باید قوی باشم. باید تحمل کنم. 

خیلی خوش‌حالم که واقعا روز در میون ورزش می‌کنم و مگر اینکه پریود باشم با درد زیاد که یک روز استراحت بدم به خودم... خیلی خوش‌حالم که ورزش کردن حالم رو خوب می‌کنه... شاید خیلی کم، ولی می‌کنه. 

خوش‌حالم که کتاب می‌خونم. هرچند معمولا از چیزی که باید بخونم عقبم...

و خوش‌حالم که کار دارم که بکنم و درس دارم که بخونم و غیبت ندارم که بکنم :)

 

 باید بیش‌تر مواظبمون باشم.