ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بیست و چهار

اه چقد پست میذارم :/

اولا قهرمانی پرسپولیس رو تبریک میگم. نه اینکه ذره ای برام مهم باشه ها، صرفا هم اتاقیم یک ساعته داره میخونه وای وای پرسپولیس تیمی مثل تو نیس. 


ثانیا دستمو سوزوندم.


ثالثا این درسِ خیلی نچسبه!


رابعا :

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود!

  • ۰
  • ۰

بیست و سه

بابام اول هر ترم ازم میپرسه چند واحد داری و معمولا وقتی جواب میدم اخم میکنه. دلیلش هم اینه که خب من که میتونم 24 واحد بردارم چرا بیشتر از 18 واحد برنمیدارم؟ میگم پدر جان نفست از جای گرمی میاد. اولا که 24 واحد نیست که من بردارم! :)) ثانیا حالا فرضا برداشتم، کی درس بخونم؟ ثالثا، من که دارم 4 ساله تموم میکنم درسم رو... دیگه چرا استرس خودم رو زیاد کنم. بابام میگه خب اگه سه سال و نیمه تموم کنی، برای کنکور وقت داری بخونی. میگم پدر جان من الان ارشد مستقیم دارم میشم توو دانشکده ی خودمون، سوای این مسئله اصلا نمیشه 7 ترمه تموم کرد توو دانشکده ی ما... و همین کسایی که 8 ترمه تموم میکنن هم عده ی بسیار بسیار کمی ان! بازم قبول نمیکنه و معتقده این کم کاری از منه که این ترم 15 واحد دارم! ولی این 15 واحد چی هستن؟! پنج تا درس سه واحدی سخت. و جالبه بدونید ما اینقدر درسامون زیاده که اصلا درس 4 واحدی نداریم توو دانشکده!.

به هرکسی که گفتم این درسارو با هم دارم پشماش ریخته. بعد بابام میگه 15 واحد کمه، فقط به عددش نگاه میکنه. تازه میگه تو 4 شنبه هاتم که خالیه! :))) میگم خب این همه درسو یه وقتی باید بخونم دیگه...

البته تازگیا داره یاد میگیره که من 21 سالمه و خودم دیگه میتونم تصمیم بگیرم. 


شنبه امتحان دارم. امروز نرفتم پیش بچه ها چون اونا دیروز پریروز شروع کردن و من تازه امروز صبح. گفتم بمونم خوابگاه اینجوری بهتره. معده مم یکم مشکل دار شده روزه نگرفتم. ایشالا فردا میگیرم باز. 

امروز داشتم باهاش حرف میزم* میگفت ببین روزهای سختی در پیشه. تو لطفا درس بخون که من نگران درس تو نباشم حداقل. میگم برو بابا :)) من همین 2 هفته ی گذشته 2 تا میانترم داشتم و رفم مثل بچه ی خوب امتحان دادم، نمره مم خوب میشه. شنبه رو هم میگذرونم ایشالا. اون ترم پیش که نگران بودی، من نمیتونستم درس بخونم چوت فکرم مشغول بود. الان که استِیبلم.

حالا منم خیلی حرسم میگیره از آدمایی که میان توو بلاگاشون میننویسم وااای کار و درس و فلان دارم! خب بنده ی خدا تو اگه کار داشتی که نمیومدی اینجا چرت بنویسی. الان البته خودم به این درد دچارم و باید به فکر چاره باشم.

پس فعلا خدا حافظ!


*حلال زاده، دقیقا وقتی این جمله رو مینوشتم پیام داد : خوب درس میخونی؟

  • ۰
  • ۰

بیست و دو

یکهو دلم خواست بچه داشته باشم.


شنبه هم امتحان سماوی پارم و فعلا تعطیلم. و خستهههههههه

  • ۰
  • ۰

دلداری

گریه م گرفته. بعد همش فکر میکنم من که اصلا نسبتی با مرحوم ندارم. بچه هاش چقدر غمگینن بنده های خدا :(

شاید خیلی از دوستام(بهتره بگم دوستای سابقم) نسبت به مرگ بی حس باشن. ولی این بی حسی شون صرفا به خاطر اینه که هیچ وقت مرگ عزیزی رو ندیدن. حق هم دارن بی حس باشن خب. 
ولی میدونید حداقل قضیه چیه؟ اینه که آدم از ناراحتی دوستاش ناراحت میشه. نه اینکه بی اعتنا رد بشه. حداقل قضیه اینه که آقا باشه تو اصلا فکر میکنی مرگ حقه و طبیعیه و فلان و بهمان... من میخوام بدونم اگه خدای نکرده، دور از جون، بستگان خودت کاریشون میشد همین حرفا رو میزدی؟! همین قدر بی احساس؟!
والا ما هم میدونیم مرگ حقه، ما هم میدونیم طبیعیه!

بعد یکی از بدیِ های صاحب عزا بودن اینه که با اینکه غم برای تو از همه سنگین تره، ولی بازم یه سریا میان گریه میکنن، تو باید بری آرومشون کنی!! این دیگه واقعا معرکه ست.
  • ۰
  • ۰

خواب

دیروز خیلی طولانی بود

شب قبلش نخوابیده بودم تقریبا، سه تا کلاس داشتم 

روزه بودم

عصر هم رفتم مجلس ختم :(

دیدمش ولی کم. بچه ها عجله داشتن و برگشتیم.

یکم بعدش پیام داده بود: رفتین؟ من گفتم کاش مونده بودیم. بعدش فهمیدم پیش اسماعیله و خوشحال شدم. 

برای خودم جالب بود که دیروز هیچی حس نمیکردم. نه خستگی ، نه گرسنگی. اصلا انگار نه انگار که روزه م. انگار نه انگار که نخوابیدم. بعدش اومدم خوابگاه و دوش گرفتم و افطار کردم و نماز خوندم و گفتم هرطوری شده باید بخوابم. ولی خوابم نمیومد! یکم خوابییدم.‌ولی بینش هی بیدار میشدم. اخرش یه بار بیدار شدم دیدم زنگ زده و من سایلنت بودم.‌ دیدم میخواسته باهام حرف بزنه و من نبودم. کلی ناراحت شدم. 


حالا هم رفتم پلو درست کردم.‌ پلو خالی. اصلا حوصله هیچی ندارم. و همه ش به این فکر میکنم که خدا پدرش رو بیامرزه.

بعد هرازگاهی یادم میاد یه بار یکی فوت شده بود، ملت میگفتن خدا رحمت کنه، بعد یکی اومد گفت نه این چیزی که میگید درست نبست و آدم باید حتما گناهکار باشه که خدا بیامرزه و اصلا گناه دیگرون به ما چه و خلاصه اینکه بگین روحش شاد! و من همون اول احساس خوبی به این آدم نداشتم. بعدش هم که کلی اتفاقای زشت افتاد. حالا اون گذشته البته.

بعید میدونم خوابم ببره.‌ساعت ۱۰و نیم هم کلاس دارم. دوست دارم آلارم نذارم و هرچقدر میشه بخوابم. صبح هم پاشم بشه باهاش حرف بزنم ببینم چطوره. فردا هم امتحان دارم و نمیخوام اصلا بهش فکر کنم  به اضافه ی ۲ سری تمرینی که باید تحویل بدم :/

برم پلو خالی بخورم.


بعدا نوشت: الان به این فکر کردم و کع اگه شرایطش خوب بود و میفهمید من دارم پلو خالی میخورم، گوجه خیارامم تموم شده حتی و حال ندارم برم خرید، چقد دعوام میکرد. حالا اینکه درس نمیخونم و کلاس فردا رو هم نمیخوام برم که دیگه بماند. 


بعد از بعدا نوشت: خب بعد سحر خوابم نبرد، اونم بیدار شد. تا صبح حرف زدیم. بعدش خوابیدیم. بازم نتونستم زیاد بخوابم البته. بعدش باز هم حرف زدیم. نگرانه. منم سعی میکنم باشم، ولی متاسفانه کار زیادی نمیتونم بکنم ، همین حمایت عاطفی شاید...


اینکه اینقد مینویسم نشون میده کمبود شنونده دارم توو زندگی واقعیم، خارج از مجازی!

  • ۰
  • ۰

مرگ

اِنَّما امره اِذا اَرادَ شیءََ اَن یَقولَ لهُ کُن فَیَکون

فَسُبحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکوتُ کُلِّ شیءِِ و اِلیهِ تُرجَعون


دیروز صبح حالش بد شده. چند ساعت بعد هم فوت شده. روحش شاد.

خیلی آروم اومد بهم گفت بابام فوت شدن. خیلی آروم..

شب قبلش میگفت من توو خونه م و بقیه نیستن، اگه اتفاقی بیفته جلو چشم من میفته و من دیوونه میشم. من بهش میگفتم خدا بزرگه، دور از جون. اتفاق افتاد دیروز، ولی دور از چشمش. دقیقا وقتی همه بیمارستان بودن و بهش گفته بودن تو برو خونه یکم استراحت کن حالت خوب نیست. بعد از کلی بی خوابی و فشار، رفت خوابید. یک ساعت بعد زنگ زدن بهش خبر دادن. بهش گفتم ببین خدا چقدر دوستت داره.


دیروز بعد از این اتفاقا یه متنی نوشتم و پست نکردم. بعدش که اومدم پست کنم طوفان اومد و نت خوابگاه قطع شد و متن من هم پرید. الان هم چیزی یادم نمیاد. صرفا اگر میبینید، برای شادی روحش دعا کنید.


یه حالتیه انگار : ماهِ من رفت، ماهت بمیره آسمون.

من خیلی بی خوابم. اصلا انگار نه انگار این بدن به خواب نیاز داره. چند روز بود کم میخوابیدم، دیشب دیگه رکورد زدم. تا سحر که کاملا بیدار بودم. بعدش به زور خوابیدم یکم، باز بیدار شدم و خوابم نبرد. امروزم روز سختیه. خدا به خیر بگذرونه. خدا صبر بده. خدا سختی ها رو آسون کنه.

الان دیگه مطمئنم خدا تو رو دوست داره.


اون دو تا آیه ی آخر سوره ی یاسین هم آیات مورد علاقه ی من هستن. کلا آروم میشم باهاشون.



  • ۱
  • ۰

هژده

خب دیروز که خیلی خوب بود حالم. امروزم روزه میگیرم پس. :)

درسامم خوندم ، کارامم کردم، آرومم بودم.

حالا البته اونقدرم درس نخوندم!


دعا کنید، دعا!

  • ۰
  • ۰

هفده

من خوابگاه زندگی میکنم.

یه هم اتاقی داشتم که اذیتم کرد یخورده... ازینایی که پشت سرت همه چی میگن و وقتی به خودت میرسن مهربون میشن و نمیدونن که میفهمی! من خیلی خوبی کرده بودم بهش، اذیتش نکرده بودم واقعا، و اون ناراحتیش از من به خاطر حسودی و این چیزا بود. یعنی از یه سری چیزایی ناراحت شده بود که به اون مربوط نیست اصلا. مثلا میرفت با یکی دیگه مینشست درباره ی این حرف میزد که من کلی دوست پسر دارم و واییی واااییی چقد بده مخصوصا اینکه ازشون!!! سواستفاده هم میکنم! و خب البتع فضای حاکم بر دانشکده ی ما فرق میکنه، منم که کلا همیشه دوستام پسر بودن و واقعا فقط دوستیم. سواستفاده رو نمیدونم از کجاش دراورد ولی :)) یا اینکه من شبا دیر میرم خوابگاه :)) خو دانشکده م نزدیکه و تا ساعت ۱۰ بازه... چرا باید بیام خوابگاه بوی جوراب تحمل کنم و حرفای خاله زنکی شمارو اخه؟! بگذریم.

من اتاقم رو به خاطر زانو دردم عوض کردم. چون اونجا ناراحت بودم، تنها هم بودم ، پام هم خیلی درد میکرد. اینا ۲۰ روز یک بار میومدن، و تختشون پایین بود، با همین وجود حاضر نشدن تختشون رو عوض کنن با من و کلی بهونه های بنی اسرائیلی آوردن و اینا. مثلا همین خانوم که تا دیروزش هی میگفت بریم کوه بریم کوه؛ اول که هیچی نگفت... و سعی کرد مثل همیشه زیر پوستی عمل کنه و خب منم طبق معمول خر نیستم دیگه. بعدش اومد گفت من هم پام درد میکنه هم کمرم هم ترس از ارتفاع دارم!!! حالا من صرفا یه سوال بلی خیر پرسیده بودم و واقعا نیاز به این همه دروغ نبود! (یعنی میخوام بگم یذره انسانیت وجود نداره)... که خب من زانوم واقعا درد میکرد و نتونستم دیگه کوتاه بیام. اتاقمو عوض کردم اومدم یه جایی که خداروشکر هیچ کس به هیچ کس کاری نداره!


بعد هراز گاهی این دخترخانوم رو میبینم. اوایل سلام هم میکردم بهش با روی خوش، به این دلیل که باور داشتم من بدی ای نکردم بهش. ولی اون انگار فکر میکنه کردم!!! یعنی برای عوض کردن اتاقم هم انگار باید از ایشون اجازه میگرفتم و این قصه سر خیلی درازی دارد!! خلاصه اینکه یجوری رفتار میکرد انگار منو ندیده و منم که خدارو شکر خر نیستم.


امروز برا سحری رفتم پلو درست کنم که اومد توو اشپز خونه. طبق معمول انگار ندیده من به این بزرگی اونجا وایستادم. منم هیچی نگفتم دیگه. داشتم فکر میکردم ادم نباید کینه ای باشه، مخصوصا الان که دارم روزه میگیرم. بعدش گفتم خب این کینه نیست ، صرفا عزت نفسم رو دارم حفظ میکنم. چقدر بهم بی احترامی کنه؟! کم اذیتم نکرده ، کم پشتم حرف نزده!! و من بی اعتنا از کنار همه ی اینا رد شدم.


کلا اخلاقش این بود که زیر پوستی و صرفا برای اهداف شخصی خودش ، آدما رو‌ بندازه به جون همه. من خیلی از روراست نبودن بدم میاد. البته  بارها دیده بودم که پیش مامانش از خواهر بزرگترشبد میگه!!! و کلی هم(خیلی زیاد) حرفای ضد و نقیض شنیده بودم ازش... خداروشکر دروغگو ها خیلی فراموشکارن!! خلاصه اینکه میگم منم اصلا نباید از آدمی که با خواهر بزرگترش همچین رفتاری میکنه انتظار بیشتر از این میداشتم!

  • ۰
  • ۰

شانزده

امتحان داشتم. یه اشتباه خیلی کوچیک کردم. سردردم! 

و تو چقدر قوی هستی!

  • ۰
  • ۱

پانزده

یک آدمی هست، حالا اسمش رو نمیذارم دوست، چون خیلی از من بدش میاد انگار. همون آدم خوبه...

یه آدمی هست، یه مدت انگار خیلی سعی کرده بود اپلای کنه بره خارج و هی نشده بود. بعدش با کلی کمک های بقیه، بالاخره شد و ایشون رفت یه دانشگاه معمولی توو یکی از دهات امریکا* که اتفاقا کلی از بچه ها دانشگاه ما هم اونجان. اولش که کلی خورد توو ذوقش که اینجا دهاته و فلان. بعدش هم کلی چیزایی که من صرفا میدونم ولی بهم ربطی ندارم. و الانش هم که حالش انگار خوب نیست و پول میده ملت امتحان های take home اش رو حل کنن. من واقعا درک نمیکنم این چطور دکتری ای قراره باشه. من جای اون نیستم که درک کنم، و بهم ربطی هم نداره. و شاید اصلا این چیزایی که میگم یه روزی سر خودم بیاد. ولی فکر میکنم کمکی که اون روز از بقیه میگیرم کمتر باشه، چون خب بالاخره من اونقد خوشگل نیستم! صرفا توو این پست میخواستم بگم خوشگل بودن چقدر تاثیرگذار میتونه باشه.

ولی بعضی وقتا میگم آخه واقعا لازم نیست دکتری بگیری، اونم دکتری فیزیک. یه سری سوال الکترومغناطیس که منم میتونم حل کنم رو پول میدی برات حل کنن. بعدش میگم خب شاید خیلی دوست داشته بره خارج و این تنها راه جلوی پاش بوده. نمیدونم منم درکش نمیکنم خب.


دیگه دانشجوی دانشگاه خارجی بودن هم بی ارزش شده. همه دارن میرن. حالا این آدم رو نمیگم، ولی کسایی رو میشناسم که کلی درس هاشون رو افتادن، بعدش هم اپلای میکنن و پذیرش میگیرن و میرن! مثل مور و ملخ همه دارن میرن و اون طرف تن میدن به بورژوازی! اونجا فقط استرس این رو ندارن که فردا چی میشه؟! وگرنه خیلی هم خوش نمیگذره بهشون. و تنها استدلال همه اینه که اونجا قدم بعدیت مشخصه، فردات تووی حاله ای ابهام نیست و این چیزا. درست هم میگن. ولی ما وقتی رفتیم رای دادیم کلی امیدوار بودیم. 



*دهات که میگم یعنی واقعا دهات. این دقیقا  لفظیه که کسایی که اونجا زندگی میکنن استفاده میکنن ازش.