ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

پنجاه و دو

چند وقته من ساعت هفت صبح رو ندیدم اصلا؟! :)

از خوبی های صبح زود بیدار شدن اینه که، صبح زود هیچ کانالی یا بلاگی آپ نشده معمولا. آدم ترغیب میشه همون چند تا کانالی که نگاه میکنه(من جوین نمیشم معمولا) رو هم دیگه کلا ول کنه و بگه اه اصلا چه کاریه؟ چرا این همه بطالت؟! من کارای مهم تری دارم (دو نقطه قلب قلب)


امروز میخوام برم یکی از دوستان دوره دبیرستانم رو ببینم. راستش احساس خاصی ندارم، خوشحالم. صرفا میگم اون اضطرابی که قبلا برای بیرون رفتن داشتم رو ندارم. حتی دیروز هم، خیلی سریع تصمیم گرفتیم بریم بیرون و من اصلا اونقدر به خودم زمان ندادم که فکر کنم خب اگه فلان جور شد، بهمان جور شد چی؟

این دوستم خیلی دختر مودب و مثتی هست. ریاضی میخوند، سال چهارم دبیرستان رفت تجربی و رتبه ش شد 200 :) داره خانوم دکتر میشه الان. یادمه دغدغه ش واقعا این بود که به آدما کمک کنه، و میگفت توو ریاضی کمتر میشه به آدما کمک کرد..

بعد به همه ی آدمای دور و نزدیکی که پزشکی میخونن و من میشناسم فکر کردم... و فکر کردم که نخیر، من هنوزم از انتخابم(ریاضی و بعدش فیزیک) راضیم، فقط باید تنبلی نکنم یکم. 

به اینم فکر کردم که، یکی از بهونه های من این بود که شما برای پزشک شدن پیر میشی و باید کلی درس بخونی و فلان و بیسار... دیروز دریافتم که درسی که برای گرفتن دکتری فیزیک(یا مهندسی اصلا) لازمه بخونی تقریبا برابره با درسی که برای متخصص شدن باید بخونی، بعضا میتونه بیشتر هم باشه. نتیجه ی اخلاقی اینکه اگر میخواین خانوم یا آقای دکتر بشین برین پزشکی بخونین از همون سال اول دکترین! نتیجه ی دوم البته اینه که هیچ وقت برای اسم درس نخونین.



+امروز دوست دارم آماری بخونم، ولی نمیدونم این کار رو میکنم یا نه.

++عقب زبونم میسوزه چند روزه، نمیدونم چرا و به چه علت؟

  • ۰
  • ۰

پنجاه و یک

از وقتی اومدم خونه اصلا حوصله ی نوشتن ندارم. خیلی وقتا پیش میاد که به خودم میگم برم بنویسم فلان چیز رو، بعدش به این فکر میکنم که باید کامپیوترم رو روشن کنم و چیزی که توو ذهنم هست رو تبدیل کنم به خطوطی که توو مجازی واقعا وجود دارند(اگر چه هیچ چیزی ثابت نمیکنه که مجازی از فکرای من واقعی تره، ولی حداقل مجازی رو میشه دید.) میگم بیخیال کی حوصله داره.

حقیقتش اینه که به معنای واقعی جون میکنم که روزی چند صفحه کتاب بخونم. میخوابم و میخوابم و میخوابم و گاها خیلی خواب های عجیب و غریبی میبینم(که چیز جدیدی نیست). میخواستم ورزش کنم ولی برای اون هم تنبلی میکنم. کلاس رانندگی هنوز شروع نشده و به این زودی ها هم نمیشه. فرانسه هم نمیخونم، فیزیک هم نمیخونم، نقاشی هم نمیکشم... شاید یکمی گیتار بزنم. شعر نیمخونم. عوضش مسخره بازی زیاد میکنم، کلمه بازی میکنم، همش گوشیم دستمه. الکی میرم نمره هارو چک میکنم با این که میدونم معدلم چنده، و میدونم رنک چندم هم هست. حتی فیلم هم نمیبینم به اون صورت! چند روزه هی میخوام برم یه فیلم سورئال رو نگاه کنم، ولی هنوز نرفتم. فقط یکم مستند دیدم... اونم خیلی سرسری.

یا بعضی روز ها بیدار میشم میبینم هیشکی خونه نیست، آشپزی میکنم. بعدش نمیتونم کتاب بخونم دیگه. بعد از چند روز آشپزی کردن و ظرف شستن، اگه یک روز تا ظهر بخوابم مامانم میاد میگه تو کمکم نمیکنی. میگم اگه من دیروز آشپزی نمیکردم آیا باز هم همین حرف رو میزدی؟ میخنده و میگه نه.


فقط میدونم این اتفاق، این بطالت، اگر پنج سال پیش افتاده بود، من خودم رو کشته بودم. 

بهم میگه تو کلی درس خوندی معدلت شده 19.56 که واقعا کم نیست. الان حقته که استراحت کنی. موضوع اینه که من استراحتم این نیست که بخوابم یا هیچ کاری نکنم. استراحت من اینه که کارهایی که ازشون لذت میبرم و ذهنم رو خالی میکنن رو انجام بدم؛ گیتار بزنم مثلا یا نقاشی بکشم. ولی نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله م. دیروز آبرنگ هامو پیدا کردم، و کلی ذوق کردم. ولی مگه قراره نقاشی بکشم؟! :/

----

دیشب کلی مهمون داشتیم. من قبل از این که بیان دچار مقداری استرس شده بودم. بعدش هم که شلوغ بود، من توو شلوغی فشارم میره بالا؛ نمیدونم چرا واقعا. نشسته بودم هی نگاشون میکردم. به این فکر میکردم که یکشیون رفته دانشگاه چقدر عوض شده، یکی دیگه دو سال از من کوچیکتره و دو ساله که متاهله! و همش سعی میکنه ادای آدم بزرگ هارو در بیاره؛ و فکر هم میکنه که بهتره چون زودتر عروس شده، و خیلی چیزا رو درباره شوهرش نمیدونه. یا یکی دیگه که دوست داره من عروسش بشم و من ببی اعتنایی میکنم. یا یه مردایی که هیز ان، یا یسری که نمیدونم چرا قیافه میگیرن. یا یکی که میاد ازم میپرسه چند سال بهش میخوره. یا یا یا... یا اینکه تو قبل از اینکه مهمونا بیان کاری کردی که من ناخوداگاه دچار استرس بشم و هی به خودم بگم من که میدونم قرار نیست اتفاقی بیفته. ناراحتم نیستم اصلا، ولی حالم اون لحظات بد شده بود واقعا. 

میدونید بعضی آدم ها اینقدر وقیحن که یک روز میان گند میزنن به نه ماه از زندگی تو، بعدش دو قورت و نیمشونم باقیه، حتی نمیتونی بگی بالای چشمت ابروعه. من هم تصمیم گرفتم دیگه جوش نزنم، بذارم خودش باشه با کرم هاش.با کمال وقاحت میگفت قرار بوده من مزاحمش نشم. منم گفتم این دفعه واقعا واگذار میکنم به خدای خودم، نه خدای ضعیف اون. من اول هفته که رفتم حرم بخشیدمش، حالا اون اینجوری. رها میکنم، بذارم باشه توو توهمات خودش. اصلا هم دیگه نمیخوام بفهمه که هیچ گهی نیست، یا اینکه بفهمه من چی کشیدم این مدت، یا اینکه بفهمه خودش چقدر کرم داره.

خودم هم رها کردم دیشب. با اینکه میتونستم بیام توو اتاق رو در رو روی خودم ببندم، رفتم با خواهرم عکس گرفتم و حرف زدیم. نمیخوام دیگه اینقدر وابسته باشم، به کسی یا چیزی. قبل از هر کاری باید فکر کنم که چی من رو خوشحال تر میکنه. تو میگی من مهربون نیستم. من گه میخورم که مهربون نباشم. اتفاقا هرچی سرم میاد به خاطر مهربونیمه. من مهربونم ، ولی سعی میکنم عزت نفس هم داشته باشم؛ بین این دو تا باید تعادل برقرار بشه. 

تو دعوا کردی دیشب و بعدش گفتی فقط جدی حرف زدی. منم گفتم باشه و بی تفاوت سعی کردم بخوابم. چرا باید بحث کنم وقتی مثل هم فکر نمیکنیم؟ وقتی من هرچی بگم تو حرف خودت رو میزنی و انگار اصلا نمیشنوی من چی میگم؟ بیخود نیست میگم نمیشه باهات حرف زد. دیشب من کاری نکرده بودم که به قول خودت "جدی" شدی. اینکه بقیه چیکار میکنن به من ربطی نداره، دعواشم نباید من بشنوم.

یا پریشب که صرفا داشتم حرف میزدم و گریه م گرفت. داشتم درد و دل میکردم. گفتی من بدی های آدم هارو فراموش نمیکنم برای اینکه هر وقت دلم بخواد ازشون بدم بیاد. من از آدما بدم نمیاد، من خودم افسرده م. من فقط میخواستم یه چیزی بگم و تموم بشه، وسطش هم گریه م گرفت. نه بحثی بود، نه اثبات بد بودن آدمی. فقط میخواستم اون حرف ها رو بزنم، ولی این کارم نمیتونم بکنم انگار.



خیلی هم انگار حوصله ی نوشتن داشتم. آب ندیده بودم فقط :/

  • ۰
  • ۰

پنجاه

دوستم : خوبی خانم مهندس

من : من مهندس نیستم 

دوستم : هر گهی هستی

من :  :|

  • ۰
  • ۰

چهل و نه

ای دریغا که شد چشم سیاهی 

قبله گاه من و روی نمازم.

  • ۰
  • ۰

یادمه چیزای زیادی داشتم که بنویسم، ولی الان نمیدونم چی بنویسیم.

مامانم دیشب توو یکی از دفترچه های قدیمی من یه متن پیدا کرده بود که توش نوشته بودم "فقط مامانمه که درک میکنه" و کلی چیزای دیگه که یادم نمیاد چرا و برای کی نوشتم. توو همون دفترچه ای که فرانسه مینوشتم، یه روزی انگار خیلی بهم فشار اومده بوده اینا رو نوشتم. یادم نمیاد و اصلا دلم نمیخواد که یادم بیاد. همون دیشب اون سه چهار تا برگ رو پاره کردم، خیلی سال های خوبی بود که الان باز بشینم بهش فکر کنم؟!


دارم برای بار ششم یا هفتم یا شایدم هشتم ارباب حلقه ها میبینم. و خیلی دوستش دارم.


امروز غذا هم پختم.

برای همه ی کنکوری ها امیدوارم هرچی صلاحشونه پیش بیاد. با این وضعی که کاسبان کنکور به وجود آوردن، شما خیلی شانس بیاری زندگیت تازه بعد از کنکور شروع میشه!


-----

یه دخترعمو دارم امسال سال اول دانشگاهش بود، توو یکی از شهرستان های خراسان رضوی. خانواده ی پدری من هم یک قوم غیرمذهبیِ مذهبی نما و به شدت متوجه چشم و دهن در و همسایه و اینا هستن. کلا خیلی مزخرف. یه جوری که یه بار عمه م اومده بود میگفت بابات بهت گیر نمیده این عکسارو گذاشتی پروفایلت؟ بعد من اینجوری بودم :} . 

یک عموی "عقل کل" هم داریم که کلا دوست داره نظر بده و به همه بگه شوما هیچی حالیتون نیست. همون کسیه که وسط سال کنکور من اومده بود خونه مون و میگفت تغییر رشته بده برو تجربی، که بعدش پزشکی بخونی. منم که متنفرم!! اونم کی، وسط بدبختیای من با کنکور :/ بعد از اومدن رتبه ها* هم میگفت همین مشهد بمون، تهران به درد نمیخوره! میگفتم تو خودت رفتی تهران یا بچه هات که اینقدر قاطع داری میگی به درد نمیخوره؟ اونم برای منی که میخوام فیزیک بخونم!!! من به حرفاش گوش نکردم و الان خیلی راضیم خلاصه! :) پول همه چیز نیست، آدم باید خوشحال باشه. 


خب اینا همش مقدمه بود :)))

قضیه از این قراره که اون دخترعموی کذایی میخواست ریاضی بخونه. ولی عموی کذایی کلی نطق کرد و گفت نه تجربی ال، تجربی بل، پزشکی خوبه و فلان و بیسار. دخترعموم رفت تجربی. بعدش کلی به به و چه چه میکردن که این درسش خوبه و فلان**، ما هم گفتیم باشه. رتبه ش 5 رقمی اینا شد فکر کنم... بعد توو مرکز آموزش عالی یه دانشگاهی توو یکی از شهرستان های خراسان شیمی کاربردی میخونه. میگم خب چرا نوجوونی بچه رو خراب کردین، و کاری کردین که احساس شکست کنه با پزشکی قبول نشدن، آخرشم که داره اونجا شیمی میخونه و هیچی دیگه :| چه بسا اگر ریاضی میخوند الان همون شیمی رو توو فردوسی میخوند. 

حالا اینم به کنار 

دیشب خواهرم اومده بود میگفت این از وقتی رفته دانشگاه خیلی تغییر کرده و فلان و بیسار. چه میدونم توو عکساش روسری نداره و اینا. که خب بنده گفتم نوش جونش هر کاری که میکنه؛ و خواهرمم موافق بود. قضیه اینه که همین آدمایی که وقتی من رفتم تهران پشت سرم حرف زدن، خودشون آب ندیدن ولی شناگرای ماهری هستن.

 من سه سال تهران بودم و  فقط دو بار رفتم پارک. از نظر عمق تفریحاتی که میکنم. یذره هم ورق بازی کردم. حتی یک دونه مهمونی هم نرفتم. کلا کارایی که دوست داشتم رو کردم و کارایی که دوست نداشتم رو نکردم و تا حد امکان همون چیزی رو نشون دادم که هستم و از این بابت خوشحالم واقعا. 

این دخترعموم هم صرفا یک مثال بود از تمام خانواده هایی که دخترشون رو محدود میکنن و آخرش اینجوری میشه. وگرنه دخترعموی من یا هزاران دختر دیگه... خیلی هایی که توو همون تهران، توو همون دانشگاه دیدم. خیلی رابطه های بی پایه و اساس و صرفا از روی کنجکاوی که بعدا خیلی ویرانگر میشن...

آخرش جوونا صرفا به خاطر کنجکاوی میرن سراغ چیزایی که ازشون منع شدن، و این خیلی خطرناکه. کاش به جای ممنوع کردن، آموزش بدیم به نسل های جدید: از ما که گذشت.


*یکی از اقوام همین عموم هم بعد از اومدن رتبه ها پرسید چند شدی؟ من با یه ریختِ "به تو ربطی نداره" ای گفتم هزار و پونصد :| گفت فکر نمیکنم پزشکی قبول بشی، مگه همین پرستاری بخونی. :| شما تصور کنید چه عصبانیتی رو من در خودم نگه داشتم اون لحظه. من به پزشکی علاقه ندارم، به طبیعت علاقه دارم، اینو بفهمین کاش. :/

**اینجا یک عمه داشتم که همش از من دفاع میکرده میگفته این الان تهران داره فیزیک کوانتوم میخونه! :)))))) تازه زیان انگلیسی و فرانسه هم فوله :))))) حالا بالاخره بعضی عمه ها از مامانا هم بیشتر غلو میکنن! :))))



حالا خیلی چرت و پرت نوشتم و از این شاخه به اون شاخه پریدم. ولی خب مدل خودمه، چیزی که توو ذهنمه رو مینویسم.


+ من از حساسیت بیزارم و خودم اتفاقا بعضی وقتا اینجوری حساس و بی اعتماد میشم، خیلی از خودم بدم میاد بعدش.

  • ۰
  • ۰

چهل و هفت

دیروز با دوستای راهنمایی بعد از 7 سال اینا جمع شدیم دور هم. کلی حرف زدیم و خندیدیم و از هم دیگه خبردار شدیم و خوش گذشت. و چقدر تفاوت ها توو چشم میزد.

بچه ها قلیون کشیدن و من قهوه خوردم. دوست دارم درباره ی بچه ها بنویسم.

1. سین : دو سال و نیمه که فقط به خاطر لجبازی ازدواج کرده ولی شانس آورده. شوهرش رو دوست داره و میخواد به زودی بچه دار بشه. جالبه که سین دقیقا هم سن منه، توو یک روز به دنیا اومدیم!

میگفت شوهرش فکر میکنه خیلی چشم و گوش بسته بوده، ولی نبوده. منم میدونستم خب.

میگفت وقتی میخواسته بیاد، عکس منو به شوهرش نشون داده گفته میخوام با این برم بیرون، این فلان جا درس میخونه و اینا؛ که شوهرش ببینه با چه بچه مثبتایی رفت و آمد میکنه.

2.شین : رفته بود خالکوبی روو دستش رو ترمیم کنه و بد ترمیم کرده بودن، همش ناراحت بود. ولی در مجموع از همه بیشتر مسخره بازی میکرد. در کل دوستش دارم. شین اومد دنبالم، و بعدش هم منو رسوند. همون اولی هم که سوار ماشینش شدم گفت تو که باز آرایش نکردی، حالا من یک ساعت جلو آینه بودم! گفتم خب من دوست ندارم. 

از حرفای اصلی شین این بود که ما نسبت به نسل الان هیچ کاری نکردیم توو دوران خودمون.نهایتش یه مهمونی معمولی میرفتیم، یه مشروب لایت میخوردیم و اینا. حالا من داشتم فکر میکردم من همین کار هارو هم نکردم. بعد میگفتن تو چرا اینقدر ساکتی.

3.الف : خیلی دختر مهربونیه و من از همون اول دوستش داشتم. حاشیه نداشت، بچه ها درباره ی دوست پسرش یکم مسخره بازی کردن و اینا. 

4.ر : تغییر کرده بود، خیلی عصبی شده بود. و کلی از مشکلات زندگیش رو گفت به ما. وقتی با شین داشتیم برمیگشتیم چند بار دوست پسر ر زنگ زد بهش. و ر انگار اعصایش خورد میشد، ولی بازم ازون دخترایی بود که جدی نگیره. میگفت میل جنسی ندارم. میگفتم خب راحت تر میتونی سینگل باشی دیگه. چرا اجازه میدی یه پسر اینجوری کنه با زندگیت؟

5.نون: قبلا زیاد نمیشناختمش. ولی یادمه چادری بود. الان دیگه نبود. میگفت شوهرم مشکل نداره. بعدش هم میگفت مامانم بعد از راهنمایی رله شده و خواستگار که اومده خودش گفته بین این و دوست پسرت یکی رو انتخاب کن.


من و الف رفته بودیم دست شویی، وقتی برگشتیم دیدیم شوهر سین اومده دنبالش. خیلی خیلی خیلی سرد و خشک و بی حوصله. من خوشم نیومد اصلا. فازش چی بود که یک سلام درست حسابی هم نکرد، و همش میگفت بریم، یه عکس نشد بگیریم. سین میگفت شوهرش خیلی الکل میخوره، میگفت قبلا اینجوری بوده که هفته ای دو سه بار اینقدر میخورده که میفتاده، تازه سین کلی جمعش کرده. بعدش میگفت ولی نمیذاره من بخورم. منم هی سعی میکردم بحث رو فمینیستی نکنم، هیچی نگفتم.


مرد ها سال های زیادی به این جامعه حکومت کردند. اولش اومدن مانع تحصیل زنان شدن، مانع حضور زنان در جامعه شدن؛ طوری که زنی که در جامعه حضور داشته قطعا فاحشه بوده. و بعدش همین فاحشه شدن مانع از حضور زن های نسل های بعدی در جامعه شده و میشه. و این یک الگوی کاملا خودسازگاره. و خیلی هم ظالمانه ست، خیلی. مثلا من واقعا نمیفهمم تو وقتی خودت مشروب میخوری چرا نمیذاری زنت بخوره، تازه زنت نمیخواد مست کنه و بیفته! آقا اصلا مشروب بده، بله منم میدونم. ولی رطب خورده منع رطب نمیکنه؛ البته اگه مرد باشه انگار میتونه بکنه ! :/



حالا، نمره ها اعلام شدن. و اگر یکی از استاد ها آدم وار و عادلانه نمره میداد، من معدلم تقریبا 20 میشد. ولی خب انگار برای بعضی ها خودشیرینی مهم تره. منم که متنفرم از این کار.

الان سه تا بیست دارم و یک 19.8. 


رابطه های بچه هارو که میبینم خوشم نمیاد. یعنی اینا خیلی بیشتر از من تجربه دارن ها ولی نمیدونم چرا بازم اینجوری وا میدن. نمیدونم واقعا. خیلی با ر حرف زدم، گفتم چرا باج میدی بهش. گفت منم ازش استفاده میکنم. ولی من میدونم از پس پسره برنمیاد، هارت و پورت میکنه.

یه استاد داشتیم یه بار اومد گفت پسرا 95 درصدشون بیشعورن، البته دخترا هم 93 درصدشون احمقن. راست هم میگفت. چرا باید با علم بر اینکه قراره رابطه ت تموم بشه یک روزی، توو اون رابطه بمونی. رابطه ای که اعصابت رو خورد میکنه، رابطه ای که توش خوش حال نیستی هیچی نمیارزه، و هرچی زودتر تموم بشه بهتره. بهش میگفتم آقا با پسرا دوست باش، ولی لزومی نداره دوست پسرت باشن، دوست ها اینقدر اعصاب خوردی ندارن بخدا!



حالا اینارو که داشتم مینوشتم به این فکر میکردم که تو یه قسمت از زندگیمی و باهات خوشحالم. البته اگر خیلی تنبل نباشی!

  • ۰
  • ۰

چهل و شش

اون دختر ندید بدید که هیچی(البته خیلی هم بی تجربه بود)،

اون سلیطه هم؛

ولی ااون خانوم جاافتاده داشت حرف میزد... وسط حرفاش کلی از استقلال و حق انتخاب زنان میگفت. به شدت دوستش داشتم، نه به خاطر این حرفاش؛ به خاطر تمام حرف ها و رفتاراش. بعد آخرش گفت که مرد وظیفه داره خرج زن رو بده. من گفتم نه وظیفه نداره، اگر زن دنبال به دست آوردن استقلال خودشه و میخواد کار کنه، زن باید خرج خودش رو بده و مرد هم خرج خودش.. یجور شراکتی. گفت ببین، منطقی میگی، ولی یه چیزایی زمان میبره تا درست بشه، توو جامعه ی ما نمیشه. هیچ وقت هیچ جایی نگو مرد وظیفه نداره خرجی بده. این مردا همینجوریشم پررو ان، نباید پررو ترِشون کنی! و دیگه رسیده بودیم مشهد.

با خودم فکر میکردم که آره مرد ها خیلی پررو ان. این همه ظلم میکنن، تازه خیلی وقتا دو قورت و نیمشون هم باقیه. اینجا فرانسه نیست که دموکراسی بیداد کنه. و دموکراسی اصولا نمیتونه توو ایران بیداد کنه، حداقل تا 100 سال دیگه :/ مملکتی که هزاران سال پادشاهی داشته و مردسالار بوده، حالا یهو بیاد دموکراسی رو بپذیره؟! نمیشه آقا، مردم نمیتونن. فرهنگش وجود نداره. همین یذره مدرنیتیه ای هم که داریم به زور چماق رضاخان درست شده.

حالا بیخیال. مرد ها خیلی پررو ان.


بعدنش به مسیح و فرانک عمیدی و اینا فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که چقدرررر اینا احمقانه مردم رو دور خودشون جمع کردن؛ گدایان توجه. مردم هم که خر. از چاله میان بیرون میفتن توو چاه و هی داد میزنن ما فمینیستیم. نه نسبیت اخلاقی میفهمن نه حق انتخاب. مطلقا هیچی! 

یه پست خوندم طرف نوشته بود من حق دارم با هر چند تا مردی که بخوام بخوابم و اگر همسرم به این قضیه اعتراض کنه حقشه که مورد پرخاش واقع بشه، چون من یک فمینیستم. :))) تو گه خوردی فمینیستی، دختره ی خراب!!

یا یه پست دیگه خوندم طرف داشته رانندگی میکرده زده به یه گنجیشک. بعد نوشته بود خلاصه میگم ماشین دست خانوم جماعت ندین :| زنان علیه زنان تا چه فاکینگ حد؟!!!! :/  حالا مردا  بزنن گنجیشک له کنن ناراحت نمیشن؟! مردا قلب ندارن؟ مردا آدم نیستن؟! ://

خلاصه یکی از این ور بوم یکی هم از اونور؛ ولی من دومی رو ترجیح میدم. نه اینکه تایید کنم ها، ولی حداقل اصالت خودش رو حفظ کرده. اون یکی فکر کرده توو دنیا چه خبره؟! :/

یک ملت گرسنه و به شدت عقده ای شدیم. به شدت بیمار، به شدت حسود.


و بازم بگم مرد ها خیلی پر رو ان.


ناراحتی هات رو چرا سر من خالی میکنی؟! میخوای بری بشه مثل پارسال؟ خب برو، این دفعه منم میرم دنبال زندگیم :( چرا من بعضی وقتا سر دوست داشتن آدما و مهربونیم، ابهت خودم رو فراموش میکنم؟ من چه نیازی دارم به اون؟ که تحقیرم کنه، اونم جلوی بقیه... اونم یجوری که بقیه بعدا بهش بگن اینجوری نگو ناراحت میشه!!! من کی اینقدر پست شدم؟

آره مردا پر رو ان. بهشون بها میدی فکر میکنن دیگه چی شده. فکر میکنن خیلی خوبن. اونی که کلی آدم دنبالشن منم، اون نیست. :(

هرچی بیشتر فکر کنم بیشتر ناراحت میشم.


این آقای یک مرد هم دوباره داره پاک میکنه بلاگش رو. فقط امیدوارم این دفعه واقعی باشه. چرا باید از ترویج تنفر، هر چند توو یه جامعه آماری کوچیک، حمایت کنیم؟!



  • ۱
  • ۰

قطار

هم کوپه ایم

با یه دانشجوی عقده ای،

یه سلیطه؛ ازینایی که هی داد و بیداد میکنن... و همش میگن ایران بده، عربا ملخ خورن، آلمان اقتصادش قویه ولی در عمل نهایتا نظرانشون درباره ی کاشت ناخن و شینیون عروس میتونه مورد قبول باشه..

و‌ یک آدم بی نهایت معقول و آروم.


درباره ی این نفز سوم چیز زیادی در دسترس نیست ، ولی درباره ی دانشجوی عقده ای میتونم بیشتر توضیح بدم :))


تا خود کوپه اومد و کمکم کرد :) بعدش صبر کرد قطار حرکت کنه، دست تکون داد! بعد رفت خونشون!

  • ۰
  • ۰

خسته م.

  • ۰
  • ۰

چهل و سه

تموم شد.

امتحان آخری رو خیلی خوب ندادم ولی..

فردا هم میرم خونه... برای ۳ ماه... خوشحالم، ولی ناراحت هم هستم.