ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

mom

حتی فکر کردن به اینکه مامانم ممکنه به خاطر من ناراحت باشه و اصلا به خاطر همین ناراحتی برداشته اون تاپ قرمز رو برام بافته ناراحتم می‌کنه. حتی در این حد نمی‌خوام اذیت بشه.

 

امروز خیلی خسته بودم. هنوزم خسته م. قشنگ رُسم کشیده شده.. دلم هم که تنگ.

  • ۰
  • ۰

صد و پنجاه و هفت

واقعا حالم بده.

واقعا عصبیم.

واقعا باید تموم بشه. کاش من بمیرم فقط تموم بشه این کابوس.

  • ۰
  • ۰

ناراضی

از خودم بدم میاد و از هیچ چیم راضی نیستم.

  • ۰
  • ۰

قضاوت

بعضی وقتا مثل همین الان، حس می‌کنم همه‌ی این حس بد من از این میاد که از قضاوت شدن توسط آدمایی که می‌شناسم می‌ترسم. در واقع می‌ترسم اونا هم مثل من فکر کنن و من رو محکوم کنن و کارهام رو احمقانه بدونن. 

بعد فکر می‌کنم شاید خودمم باید یه تجدید نظری بکنم و این قدر قاضی نباشم.

 

 

کلا توو یک دقیقه، انرژیم خالی شد. به خاطر چی؟ به خاطر دو تا جمله که بین دو نفر دیگه رد و بدل شده. و ذهن خودم که خیال‌پردازی می‌کنه و از قضاوت شدن می‌ترسه. این چیزا نباید مهم باشه.

 

 

Elementary particles have no memories. So, the probablity of a muon decaying in the next microsecond is independent of how long ago it was created.

  • ۰
  • ۰

حافظ گفته

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

 

 

واقعا یه آدم باید خیلی دقیق، ریزبین و ایده‌آل‌گرا باشه که بتونه توو یک بیت، این همه فضاسازی کنه. حقیقتا هر کی این عظمت رو نبینه به نظرم از یکی از لذت‌های دنیوی محرومه!

 

حدود سه روز می‌شه که خوب نخوابیدم. الان هم می‌خوام برم کار کنم.

  • ۱
  • ۰

پرروی دو عالم

جا داره بگم تیکه بارونش کردم، با رعایت مبادی ادب تازه :)

منطقش رو بردم زیر سوال، و قضاوت‌هاش رو هم مسخره کردم چون اشتباه بود. کلا خیلی راضیم از این نوع بحث کردن. فکت می‌گفت، می‌گفتم می‌دونم خودم و واقعا می‌دونستم. ادعا می‌کرد، با حرف‌ها و کارهای قبلی خودش ادعاش رو می‌بردم زیر سوال. روی مسند قضاوت هم که نشسته بودم :))

 

یه پادکست هم پیدا کرد، شب‌های کابل. :)) 

 

شب‌ نخوابیدم و الان خوابم‌ نمیاد. هیجان زده م‌. شاید برم درس بخونم.

 

  • ۰
  • ۰

So dedparate

خیلی خیلی خیلی زیاد. سردرگمم و ناراحت و تنها. 

بعد یه آدم بی‌ریشه خنگ باید بیاد توو این وضعیت برای من دل بسوزونه. منم حالم بد باشه. واقعا الان از این می‌ترسم که آهم بگیردشون. :(

برای یکیشون اینو می‌خوام، برای یکی دیگه نه. و این عادلانه نیست.

 

خیلی ناراحتم.

  • ۰
  • ۰

شب‌هایی مثل امشب

شب‌هایی مثل امشب که خسته‌م و به طرز عجیبی سردمه و پاهام درد می‌کنن. سعی می‌کنم مقاله بخونم ولی خسته‌م. روز هم کاری نکردم و الان نمی‌دونم صلاحم در اینه که برم بخوابم یا بیدار بمونم و بیش‌تر تلاش کنم... شب‌هایی مثل امشب می‌رم مقاله‌های مردم رو توو گوگل اسکالرز نگاه می‌کنم؛ آدم‌هایی که در سطح جهانی شاید هیچ چی نباشند، ولی بازم همینی که اونا هستن برای من خیلی دور و سخت و غیرممکن به نظر می‌رسه. از خودم می‌پرسم یعنی من این حداقل رو می‌تونم به دست بیارم؟ یعنی کسانی که بیش‌تر از این حداقل به دست آوردن چقدر تلاش می‌کردن؟! من که همش دارم تنبلی می‌کنم و تمرکز نمی‌تونم بکنم! می‌تونم؟

 

غیر از اون... امشب یه کرمی افتاده به جونم. دوست دارم پیام بده، و بفهمم فازش چی بود. بعدش هم به ‌احتمال خیلی زیاد من ناراحت می‌شم و شاید اتفاق بدی واسش بیفته. شایدم خودم رو کنترل کنم. شاید هم یه چیزی بهش بگم که شکنجه روانی بشه؛ فی‌اواقع این حالت ایده‌آل منه. البته اینا همش اگر... اگر پیام بده، اگر بفهمم فازش چی بود، اگر ناراحت بشم، و اگر تصمیم بگیرم ناراحتش کنم!

می‌دونید... شما نمی‌تونید یک شب بنشینید وسط زندگی نویسنده این بلاگ اجابت مزاج کنید، گند بزنید به تمرکزش و به دمپاییتون هم نباشه. (کلا این‌قدر بی‌قید باشید که حتی تعهدات خودتون هم به دمپایی‌تون نباشه!) بعدش یهو غیبتون بزنه. الان نویسنده بلاگ امیدواره اتفاقات جالبی برای تعهدات و توانایی اجابت مزاج‌تون افتاده باشه به خاطر اون شب. چرا؟ چون عادلانه نیست. البته الان نویسنده تصمیم گرفت حرفش رو پس بگیره، چون اگر این عادلانه نباشه، چند تا چیز دیگه هم باید ناعادلانه باشند و خب نویسنده ترجیح می‌ده زندگیش رو بکنه و دعا کنه آدم‌های خراب دیگه سر راهش قرار نگیرن! :|

  • ۰
  • ۰

آشپزی

دیشب تا صبح مقاله خوندم. نه اینکه زیاد باشه ها... یه مقاله خوندم کلا. ولی یکم ایده گرفتم راجع به چیزایی که قراره ارائه بدم. البته هنوز خیلییییییی کارام موندن. 

باید سه سری تمرین تحویل بدم و ای خداااااا. الان باید برم میدان بخونم و امیدوار باشم که بفهمم. 

 

امروز دو تا چیزکیک یخچالی درست کردم. من آشپزی و شیرینی‌پزی رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا فکر می‌کنم... کاش می‌رفتم فرانسه و آشپز می‌شدم.

  • ۰
  • ۰

عصبی

کار نمی‌کنم

تمرکز ندارم

خانواده فکر می‌کنن صرف اینکه اومدم خونه یعنی تعطیلم

مقاله هارو نخوندم. اونایی که خوندم هم نمفهمیدم :(

دوست دارم بشینم همین‌جا گریه کنم ولی این کار رو نمی‌کنم.

 

بارون گرفت الان.

چرا من این‌قدر استرس دارم.