فقط همین.
فقط همین.
میدانی من توانایی فوقالعادهای در ناراحت کردن آدمها و عذاب وجدان نگرفتن دارم، مخصوصا زمانی که آنها باعث ناراحتیام شده باشند. حالا دارم فکر میکنم مثلا همین الان دوست ندارم فلانی به این صورت ناراحت باشد. اما کاری که میکرد باعث ناراحتی من بود... و حقی هم نداشت از نظر من. چرا من وسط زندگی خودم ناراحت باشم، وقتی یک نفر از هیچکجا پیدا شده و میخواهد وسط زندگی من(و نه زندگی خودش) خوش بگذراند؟! زندگی من مال من است و باید وقف خوشحالی خودم باشد، نه این که برای خوش آمد یک هیچکس از هیچکجا، من قلبم درد بگیرد و از کارهایم عقب بیافتم و استرس مضاعف داشته باشم و خوشحال نباشم. زندگی من وقف من و خوشحالی من است و تو، بقیه در زندگی من جایی ندارند، حقی هم ندارد. میآیند، شاید گاهی حقشان است که ناراحت برگردند.
این را نوشتم که بگویم دوست ندارم ناراحت باشند، فارغ از هیچکس و هیچکجایی بودنشان. اما من هم حق دارم خوشحال باشم. و در زندگی من! اولویت خوشحالی با من است نه با آنها.
امروز به شدت احساس دلتنگی میکنم. نه این که در تمام این مدت دلتنگ نبوده باشم. اما امروز هر چیز کوچکی مرا دلتنگ میکند. دلتنگ آدمها و لحظات. البته آدمها اغراق است. امروز شاید خوب بود که استراحت کردم ولی خیلی خیلی خیلی کار دارم. عصر که خواب بودم ملغمهای از تمام سریالهای این دوران و زندگی خودم را خواب دیدم. واقعا عجیب بود و میدانی؟ دلتنگیام بیشتر شد.
من تمام این مدت دلتنگ بود. همه وقتی که ناراحت نبودم و گریه نمیکردم احساسش میکردم. وقتی ناراحت بودم نه. اما فکر میکنم شاید قسمتی از ناراحتی هم تاثیز دلتنگی بود.
امروز باید خواب میدیدم. امروز باید سریالی میدیدم که مرا دلتنگتر کند. امروز باید خواهرم ابی گوش میکرد. امروز باید با هزار و پانصد کیلومتر فاصله هر دو سبز میپوشیدیم. امروز همه دنیا باید استوری بگذارند و مرا دلتتنگ کنند.
کاش کرونا نبود. کاش ابی توی بزرگراه میخواد، نه توی آشپزخانه..
+امروز رو ثبت میکنم به عنوان اولین پارک کردن توو پارکینگ خونه! البته بعد از 9 ماه گواهینامه گرفتن فکر نمیکنم دستاورد بزرگی باشه. ولی فکر رانندگی هم همیشه منو عصبی میکرد!
از دست این خانواده!
داشتم برمیگشتم به زندگیم و بدبختیاش، دو تا امتحان پشت هم دارم و استاد پروژه هم گزارشمو فرستاده و چندتا سوال پرسیده که ازم وقت میبره! بعد من الان از سمت خانواده در موقعیتی بس عجیب و زشت قرار گرفتم. خودم دوست ندارم خ رو ناراحت کنم... ولی جوابم نه هست. صحبت هم خواهم کرد باهاش. ولی حرف اونا رو از همین الان میدونم! میگن این چیزا درست میشه حالا شما بیاین ازدواج کنین! :)) و میدونین از چی میترسم؟ از این که خیلی حرف بزنن. من حوصله زیاد استدلال کردن ندارم. در واقع، چون میدونم با نسل دهه چهل ایرانی طرفم، بهتره بگم حوصله چند بار تکرار کردن استدلالاتم و شنیدم حرفهای اونها، هر بار با یه ادبیات و حیله جدید، رو ندارم.
باید فکر کنم ببینم به خودش چی بگم.
بعد فکر میکنم چند سال پیش اتفاق مشابهی، البته نه این آکواردی، برای ر افتاده بود. بعد از نظر ما که بیرون ماجرا بودیم چیز خاصی نبود. چون پسره عملا کسی بود که همه باید ردش میکردن به نظر من! اما خب الان اینجا فرق داره. این آدم ردشدنی نیست. از نظر کمالات تقریبا He's all I can ask for. ولی من با تمام سختیها، یک نفر دیگه رو دوست دارم. و خب فقط کمالات نیست، اعتقادات هست، تهران هست، درس هست. این که من خیلی سرکش هستم هم هست. شاید برای این که من آروم باشم، باید با یکی باشم که خودش سرکشه. البته الان فکر کردن و به نظرم این خیلی درست نیست. من سرکشم. اصلا شاید اینو اگه به خودش بگم، خودش برگرده.
الان یادم اومد یکی از دوستان که ازدواج کرده بود... یک بار میگفت وقتی براش خواستگار اومده، مادرش بهش گفته بیا بین این و کسی که دوست داری یکی رو انتخاب کن. اینو خواستگار رو انتخاب کرده. از بیرون نگاه کنیم احتمالا کار معقولی کرده. ولی خب من کجای این 22 سال معقول زندگی کردم و به حرف بزرگترا گوش دادم؟ همون المپیاد نمونه ش!
آقا شما خودت توو 25-30 سالگی ازدواج کردی! بعد انتظار داری بچهت توو 22-24 سالگی ازدواج سنتی بکنه اونم توو این شرایط؟
من پریشب و دیشب نخوابیده بودم. دیروز هم فقط چند ساعت عصر خوابیدم. بعد در اوووووج خستگی، اینو با ذوق بهم گفتن و انتظار داشتن ذوق کنم. گفتن خواستگار داشتن هیچی نباشه افتخاره! آییی لعنت به من اگه بخوام به همچین چیزی افتخار کنم! :) واقعا توو اون شرایط داشتم واپاشی میکردم. بعدش خوابیدم حالم بهتر شد البته.
یعنی کی قراره کابوس من تموم بشه؟ اصلا تموم میشه؟
هزارتا کار ریخته سرم. منم هیچکدوم رو انجام نمیدم نشستم اینجا دارم گریه میکنم و فکر میکنم.
درسته خیلی وقتا دوست دارم ببخشم و بیتفاوت باشم و بذارم آدما توو عقدههای کثیف خودشون بمیرن...
ولی بعضی وقتا هم مثل الان، آرزو میکنم اون هم شب و روزش کابوس بشه و از زندگی کردن بمونه و همش فکر کنه و بترسه و مضطرب باشه و سرخورده بشه و از خودش خوشش نیاد.
فکر میکنم قبلا اینجوری نبودم. ولی الان پر از خشم و نفرت و ناراحتیام.
چقدر برای این پروژه و ارائهش برنامه داشتم... خوشحال بودم که دارم یه کاری متفاوت از کلاسهای خستهکننده انجام میدم... چقدر اول ترم به خاطرش جلوجلو خیلی چیزا رو خوتدم...
آخرش بعد از روزها درس نخوندن... دارم خیلی معمولی یه گزارش مینویسم که آموزش دانشکده ازمون خواسته حداقل 20 صفحه بشه. امیدوارم آقای دکتر گوگولی به کمکم بیاد اینجا، چون میدونم عمرا 20 صفحه بشه گزارش من. آقای دکتر گوگولی هم میدونه.
ایمیلش رو دوباره خوندم. دفعه اول که خونده بودم آروم نشده بودم. ولی الان رفتم دوباره خوندم توش نوشته بود "نگران نباشید". آروم شده یکم.
ولی واقعا ایدهآلم این بود که بیشتر کار کرده بودم و بیشتر چیز بلد بودم که توو این گزارش بنویسم.
همین.