به خاطر کرونا
به خاطر دلار
به خاطر اینکه مجبورم برم تهران در این شرایط
به خاطر اینکه هنوز نمیدونم کی برم اصلا
به خاطر کارهایی که باید بکنم ولی هنوز نمیدونم
به خاطر تو که دلم خیلی برات تنگه
به خاطر خبرها
به خاطر همه چی
اضطراب دارم.
به خاطر کرونا
به خاطر دلار
به خاطر اینکه مجبورم برم تهران در این شرایط
به خاطر اینکه هنوز نمیدونم کی برم اصلا
به خاطر کارهایی که باید بکنم ولی هنوز نمیدونم
به خاطر تو که دلم خیلی برات تنگه
به خاطر خبرها
به خاطر همه چی
اضطراب دارم.
خب حالا که بیکار شدم و تصمیم گرفتم کورس آنلاین بگذرونم باید به عرض عریضتون برسونم که یک سری جاها که اصلا نمیشه حتی سابسکرایب کرد! یک سری جاهایی هم که میشه... بعضا امکانات رایگانش هم برای ما بدبختای ایرانی و از اون بدتر خاورمیانهای قفله.
:/
این روزها حال خوبی ندارم. قلبم جابهجا درد میگیرد... حال خوبی ندارم.
دوست دارم به آدمها بگویم قدر کسانی که دوستشتان دارند را بدانند ولی خودم ندانستهام. خودم خیلی کارهای ناشایست کردم و خیلی کارهای شایسته انجام ندادهام. من هیچ صلاحیتی برای تصمیمگیری ندارم. قهرمان جنایت و مکافات هم نیستم که مردم را به سزای اعمالشان برسانم.
ماندهام با تن بیمار و روانی مریض، در حال بازخواست و سرزنش خودم.
نمیدانم چهکار میشود کرد؟
همین.
نه تنها هزار خطی که نوشتم و کلی از سوالاتش رو جواب دادم و عذرخواهی هم کردم! رو با یک خط (بدون نقطه حتی) جواب داده! بلکه خودم الان فهمیدم دیشب گیچ بودم و یه 1/2 رو 2 دیدم و تمام چیزی که فکر میکردم فهمیدم رو نفهمیدم در واقع.
توو این جور مواقع از زرافه کمک میگیرم. و احساس خوبی ندارم که کارهام رو خودم انجام نمیدم همش رو. زرافه هم الان خوابه.
چند روز دیگه هم باید یه چیز دیگه به یک استاد دیگه تحویل بدم و اون هم کامل نیست و خودش خیلی کاره. آیم توتالی فاکد. دلم میخواد بشینم اینجا گریه کنم فقط. ابربار ذرهای که در قالب مدل استاندارد نیست رو باید از چه گوری به دست بیارم! :| ولی حرفی به استاد نیست، چون خودمم اشتباه کردم :|
بعدا نوشت: حل شد و چه آسون حل شد. با تشکر از هنرمندی که در مرداد سرما میخورد.
یک خاطره از آزار هفته پیش:
رفته بودم از صفحه اول شناسنامهام کپی بگیرم و متصدی یک آقای فوقالعاده کثیف بود... پلشت. ریش نامرتبی داشت و عرق کرده بود. ماسکش زیر دهانش روی ریشش بود و بهداشت را به منصه ظهور رسانده بود. دستش را هم میکرد تووی دهانش و با لیوانی کثیف توی محیطی عمومی چای میخورد در حالی که نصف چایاش میریخت روی زمین! بعد من میخواستم بعد از کپی گرفتن به این انسان بگویم آقا، برای خانوادهات حداقل یک کم رعایت کن! دیدم ایشان دارد با خانمی که قبل از من داشت کپی میگرفت لاس میزند. توجه نکردم. وقتی از شناسامهام کپی گرفت، تمام صفحاتش را ورق زد! با همان دستهای کثیف :| بعد هم نیمنگاهی حاوی تمسخر به من انداخت و نیمنگاهی به صفحه مربوط به ازدواج و فرزند و گفت "خالیه که!!!" کاش من حاضرجوابتر و پرروتر بودم و میگفتم به اوت ربطی ندارد. اما از زیر ماسک دهنکجی کردم که البته ندید احمق. بعدش با غیظ رفتم بیرون و تمام شناسنامه خالیام را ضدعفونی کردم. و خیلی دوست داشتم برگردم و چهارکلمه حرف حساب نثارش کنم و یاداوری کنم این کارش مصداق آزار است و با شکایت کردن میتوانم از کار بیکارش کنم. اما البته من یک دخترم در خاورمیانه و او هم مردی خاورمیانهای که فکر میکند از دماغ فیل افتاده. البته من باید در این آلودگی و گرما کلی از این اداره به آن اداره بروم شکایتم را پیگیری کنم و در خانه هم با این جمله مواجه باشم که "ولش کن، مرده. بنده خدا زن و بچه هم داره، از نون خوردن میندازیشون."
شاید به نظرتان اصلا مسئله مهمی نباشد، اما باید بگویم شما آنجا نبودید و متن من هم متن آن مرد را منتقل نمیکند. و در هر صورت او وظیفه داشت از صفحه اول شناسنامه من کپی بگیرد، نه این که علاوه بر نگاه کردن اسم و رسمم، سرش را توی ماتحت من فرو کند و بپرسد چرا آقابالاسر ندارم یا تولهای پس نیانداختهام. جواب این سوالها هم البته خیلی واضح است: دلم نمیخواسته!
چند روز، یا چند شب پیش دوباره دچار اضطراب شده بودم. دوباره میترسیدم اتفاقات بدِ این چند وقت تکرار شوند. دوباره به کسی که نباید پیام دادم؛ مدت زیادی با ضربان قلب خیلی بالا و بدن لرزان و اشک و عصبانیت.
ولی این دفعه فرق داشت. فرق اولش این بود که اتفاقی نیافتاده بود. من فقط ناراحت بودم از توجه بیجا و میترسیدم اتفاقات گذشته تکرار شوند. میتوانستند بشوند و جلوی چشمم نشدند اما مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد و من را هم مار چند بار گزیده. تفاوت دومش هم این بود که من کاری کردم که نباید میکردم اما با عکسالعمل بدی روبهرو نشدم. فرد خاطی کاملا خطای خودش را قبول داشت. بارها از من طلب بخشش کرد و من در اوج عصبانیت قطعا بخشاینده نیستم. بعدترش نرم و مهربان شدم و دیگر چیزی برایم مهم نبود. و بعدتر از آن فهمیدم اتفاقی که میافتد مرا ناراحت میکند. اما چیزی که ناراحتتر و عصبانیام میکند این است که کسی که خطایش بر من محرز شده همه چیز را نفی میکند یا اصلا خیلی هم به کار خودش افتخار میکند. اینجا دلم میخواهد سر به تنش نباشد و با خودم عهد میبندم از هیچ تلاشی در آزار روانی فرط خاطی مضایقه نکنم. البته میدانم موقعیتش پیش نخواهد آمد یا اگر هم بیاید من آدم انتقام نیستم. اما دلم با این قضیه و آن آدمهای پررو صاف نیست. یک روزی حالشان را میگیرم.*
امتحان دارم و کلی درس، که خواندهام. اما فشار امتحان کماکان وجود دارد. یک سریال عجیب غریب و شاید چیپ که سال اول دانشگاه یک بار دیده بودم را دوباره نگاه میکنم. نمیدانم چرا، صرفا احساس میکنم نیاز دارم هر روز یک کاری بکنم که هیچ فورسی برای انجام دادنش وجود نداشته باشد و حین انجام دادنش هم فکر نکنم. به طرز دیوانهواری هم پادکست گوش میدهم. فرانسه را مرور میکنم و دیشب فهمیدم که مایلم اسپانیایی یاد بگیرم. نمیدانم چقدر تصمیم پایداری خواهد بود. مخصوصا که برای تابستان چند تا کتاب درسی هست که دوست دارم بخوانم و میدانم احتمالش خیلی کم است که بخوانم... کتاب غیر درسی هم که خودم از خودم شرمنده میشوم با آمدن نامش. ورزش هم چند روزیست نمیکنم، حوصله ندارم. سطح هورمون زنانه در بدنم به گمانم بالاست، کاش از اول بالاتر بود اصلا. ولی حالا شاید دلیلی داشته که نبوده. همین حالا که دارم این را مینویسم حالم خوب نیست چون غدای سنگین خوردهام. امان از معدهی حساس و روده تحریکپذیر.
دیشب هم خوب نخوابیدم. در واقع شاید اصلا نخوابیدم. امروز باید رانندگی میکردم اما نکردم و تقریبا چرت زدم. این روزها بیشتر رانندگی میکنم و از این بابت خوشحالم. کاش بتوانم خوب بخوابم فقط.
*عقدهای نیستم. اگر فکر میکنید هستم باید به عرضتان برسانم که در موقعیتی که من چند بار بودم قرار نگرفتهاید، وگرنه حرف و ناراحتی و کینه که هیچی، تف میانداختید توی صورت این آدمها. آدم بیمقدار و بیارزش در هر صورت ارزشی ندارد، چه من عقدهای باشم چه نباشم.
متاسفم که نمیتونم متمدنانه برخورد کنم و دنیا رو جای بهتری کنم! ولی گویا میمون هرچی زشتتر، اداش بیشتر!!!!