ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هشتاد و دو

تعطیلات خیلی خوبی داشتم. آنقدر خوب که از تمام شدنش خیلی ناراحت شدم؛

کلی برنامه‌ریزی کردم که به کارهایم برسم، و تقریبا هیچ کدام را انجام ندادم :) عوضش خیلی خوش گذشت و پشیمان نیستم. خیلی خوب بود. این را مینویسم که یادم باشد چقدر چهارشنبه و پنج‌شنبه و جمعه و شنبه خوب بودند؛ مینویسم که اگر روزی ناراحت بودم این را بخوانم و خوبی ها یادم بیاید.

 

+چند تا چیز دیگه هم میخواستم بنویسم که طبق معمول یادم رفت. 

میتونم اینم بگم:

خواب من روی کتاب و صفحات باقی/ پایبندی تو به نسبیت اخلاقی

خانه‌ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ/ بغلی سفت‌تر از سفت‌تر از سفت‌تر از...                  

  • ۰
  • ۰

هشتاد و یک

انقدر دیشب جا خوردم و ناراحت و عصبانی شدم، که میلرزیدم. ولی تو که چیزی را پنهان نگذاشته‌ای، پس کاری آن‌ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند. آخرش به این فکر کردم که

...

جمع آماده شده، خنده آماده شده

پچ پچ و حرکتِ سرهای تکان داده شده

جمع بیمار، شبِ بی‌هدفِ سرگردان

بحث داغ من و تو باعث خوشحالی‌شان

بحث بدبختی من، بحث توِ هرجایی

باعث حرف زدن در وسط تنهایی

تا دم خانه سرِ ما هیجان و لبخند

تا فراموش کنند این همه تنها هستند

...*

 

و من نه خیلی، ولی یک قدم به ایده‌آلم نزدیک‌ترم امروز.

 

*سید مهدی موسوی

 

  • ۰
  • ۰

هشتاد

اینقدر تمرین نوشتم که پاره شدم :/

  • ۰
  • ۰

هفتاد و‌ نه

فعلا پررو نباشیم تا من بعدا بیام بیشتر بنویسم!

  • ۰
  • ۰

هفتاد و هشت

چقدر ازش متنفر شدم

آدم دروغگویی که بهونه های بنی اسرائیلی گرفت و کلی اذیتم کرد. هرچند همون 7-8 ماه پیش میدونستم بهونه الکی میگیره و میخواد از حسودی کرمش رو یه جایی بریزه. ولی الان دیگه بهم ثابت شد!

حالا واقعا به خودم حق میدم به خاطر قسمتی از درد زانوم که تقریبا یک ساله که خوب نشده و احتمالا تا آخر عمرم باهام میمونه، به خاطر ورزش هایی که دوست دارم و نمیتونم بکنم، به خاطر بیرون هایی که نمیتونم برم، به خاطر درد هایی که کشیدم، هیچ وقت نبخشمش. 

 

 

غیر از اون؛

نمیدونم چرا تو دیشب منو کلی به خاطر چیزی که تقصیر نقص فنی برق! بود بازخواست کردی و ناراحت بودی. و اینقدر گفتی و گفتی و گفتی که دیگه نتونستم تحمل کنم و گریه م گرفت. بعد ماشینت رو دادی رانندگی کنم که آروم بشم؛ اونم توو سراشیبی. من که عصبی شدم دیگه هیچی نگفتی. دوست ندارم اینجوری باشه. 

منم دلم میخواست مثل خیلی های دیگه باشی، دلم میخواست جدی تر باشی و بیشتر فکر کنی و کار کنی و اینقدر به فکر چیزایی که فقط توو لحظه اتفاق میفتن و تموم میشن نباشی. خوبه آدم توو لحظه زندگی کنه، ولی نه اینقدر. این توو لحظه زندگی کردن نتیجه ش میشه همین بی هدفی من که نمیدونم چیکار کنم باهاش. خلاصه داشتم میگفتم یه سری ویژگی هستن که آدم ایده آل من رو میسازن و تو همه اون ویژگی ها رو نداری. انتظار هم ندارم که داشته باشی، همینجوری دوستت دارم. همون طوری که من ایده آُلِ تو نیستم؛ و هیچ کس ایده آل هیچ کس نیست، مردم فقط بلدن به هم دروغ بگن. تو یه ویژگی داری که از همه ی این چیزا مهم تره. ولی من نمیدونم چی دارم که مهمه. 

 

 

به قول آدمای درس خون: بریم دری بخونیم واسه خودمون کسی بشیم. اونم چی درسی؟ هسته ای. اونم وقتی که هیچ امیدی به کسی شدن واسه خودم ندارم و اصلا نمیدونم میخوام چیکار کنم. کاش حداقل خانواده اینقدر خودخواهانه فشار نمیاورد.

  • ۰
  • ۰

هفتاد و هفت

ناراحتم و بی انگیزه  و...

  • ۰
  • ۰

سال تولدم!

آخر هفته خوبی نبود. نه درس خوندم نه رفتم بیرون. عوضش چهارشنبه مریض شدم و این دو روز داشتم ریکاوری میکردم. برای اولین بار توو عمرم سرم زدم... و خلاصه.

دیشبم اومدم درس بخونم اونجوری شد انرژیم افتاد. با بچه ها کارتون دیدم.

 

الف هم داره ادا های ز رو در میاره؛ بچه بازی. و میدونین چیه: به من چه ربطی داره مشکل اونا اصلا؟ :/ آدمای پر رو.

 

الانم داشتم فکر میکردم نوجوونی چه خوب بود ؛ توو رویاهامون زندگی میکردیم. نمیدونستیم دنیا قراره اینقد زشت بشه یه روزی.