ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

هشت

سرم درد میکنه

و چقدر دوست داشتم یکی بود که الان باهاش حرف میزدم. یکی از همین دوستان 

تو نیستی و نمیتونی باشی، تازه اگر باشی هم همه چیز بده، همه چیز ناراحت کننده ست. من میخوام به طور احمقانه و بچگانه ای، فقط برای یه ساعت فراموش کنم چقد دنیا زشته و چقد ما مشکل داریم و چه اتفاقات بدی ممکنه بیفته و ... و خوشحال باشم.

اون آدمایی که میتونستم باهاشون حرف بزنم رو ولی یا تو ازم دور کردی یا خودم دور کردم یا خودشون دور شدن. خلاصه هیشکی نیست.

الان بعضی وقتا بهشون فکر میکنم . بعدش زندگی خودمو و تو و تمام مشکلات و زشتی ها یهو میخوره تو صورتم.


تو قطعا از من قوی تری‌.

:(

همش به این فکر میکنم که اگه برات اتفاقی بیفته ، من چیکار کنم؟ به کی بگم؟  :(  همش نگرانم، همش. 


الان شاید درکت میکنم که وقتی ناراحتی و همه چی بده چرا به چیزای کوچیک پناه میبری. البته الان چیز کوچیکی وجود نداره برامون دیگه که بخوایم بهش پناه ببریم.

  • ۹۸/۰۱/۱۸

نظرات (۱)


سلام 
اگه خواستی میتونی با من حرف بزنی :)
پاسخ:
منظورم دوستام بودن، نه آذمای کاملا غریبه.

ولی ممنون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی