ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تابوت ما ز سرو کنید.

دیروز روز بدی بود. من حالم مستقلا خوب نبود. ناراحتی‌های بیرونی هم بودن. ظهر پاشدم ناهار خوردم دوباره رفتم توو تخت و تقریبا تا آخر شب همون‌جا بودم و گریه می‌کردم. و زرافه هم مثل همیشه، اول انکار و مسخره بازی، بعدش قبول، بعدش حال بد من، بعدش ناراحتی اون از ناراحتی من، بعدش راه حلی که من می‌گفتم دردسرسازه ولی اون می‌گفت خب چیکار کنم خوب شی؟! بعدش انجام راه‌حل و سر و کله زدن با دردسرهای حاصل ازش، بعدش آروم شدن نسبی من. بعدش دعوا. بعد از اونم دوباره آرامش و یکم امر و نهی به خاطر محدودیت‌های جدید اعمال شده.

دیشب خواستم کوتاه نیام. چون دفعات قبلی وقتی اون کوتاه میومد و می‌گفت از کارهاش دست می‌کشه، من خودم می‌گفتم نه اینجوری نمی‌خوام. واقعا هم نمی‌خوام محدودکننده باشم به این شکل. ولی خب اونم زیاده‌روی می‌کنه. و هر دفعه که بهش میدون دادم این اتفاق افتاده. قضیه کلی هم چیزی نیست که من در حالت الانم که آرومم حس خاصی بهش داشته باشم. ولی وقتی اتفاق بیفته به شدت ناراحت می‌شم و حالم بد می‌شه. نمی‌تونم تحمل کنم، و نمی‌دونم چرا؟ می‌دونم دوست ندارم. می‌دونم اعتماد به نفسم خیلی کمه. در سال‌های اخیر به شدت کم شده. شت من به اعتماد به نفس بالا معروف بودم اصلا توو مدرسه..

 

مسئله این‌جاست که من کلا دوست ندارم شخص ثالثی بیاد مشکلات مارو حل کنه. شخص ثالث معمولا حق رو می‌ده به من. حداقل توو این مواردی که این‌قدر باعث گریه و ناراحتیم می‌شه. به زرافه می‌گن "مگه دوستش نداری؟ خب از فلان خواسته‌ت صرف نظر کن پس" اونم چیزی نداره که بگه بعدش. ولی به نظر من درست نیست که من این‌جوری با گریه بخوام پادشاهی کنم. اینکه گریه می‌کنم یا ضربان قلبم یهو می‌ره رو 120 دست خودم نیست قطعا. ولی می‌دونم این درست نیست. شاید چیزی که من می‌خوام درست باشه و چیزی که اون می‌خواد اشتباه و همه مردم دنیا اینو تایید کنن. ولی ما آدمیم. همین الان شخص ثالث که مادرم باشه اومد و دوباره درباره دیشب حرف زد. من می‌خوام فکر نکنم دیگه و این این‌جوری. دو-سه بار هم دیشب حرفش رو زدیم. نمی‌دونم چرا هی میاد تکرار می‌کنه. نمی‌دونم خودم کی اینقدر تحملم زیاد شده که یه چیزی که ناراحتم می‌کنه رو سه بار شنیدم و چیزی نگفتم! 

مسئله بعدی درباره قضاوت آدم‌هاست. می‌گم اگه همه دنیا بیان تک تک قاضی بشن، حق رو به من می‌دن. حالا نه همه، ولی درصد خیلی بالایی. ولی این برای وقتی‌ه که خودشون بیرون قضیه هستن و صرفا قاضی‌ان. من دیدم... من دیدم وقتی داخل هستن چطوری رفتار می‌کنن. من دیدم و ناراحت شدم و گریه کردم و خشم‌گین شدن و از خشم و انتقام‌جویی خودم تعجب کردم و ترسیدم.  داخل قصه، منم که آسیب می‌بینم. و با آسیب دیدن من زرافه هم آسیب می‌بینه. حالا مردمی که از بیرون می‌بینن بیان حق رو بِدَن به منو. به چه دردم می‌خوره؟! من می‌خوام با زرافه دوست باشم، نمی‌خوام باهاش معامله کنم که. و مردم بیرون نمی‌فهمن. زیاد حرف زدم و توضیح دادم... ولی بازم می‌گم. در توصیف نفهمی‌شون همین بس که خودشون اگه تووی داستان قرار بگیرن کاری رو می‌کنن که الان می‌گن اشتباهه و فلان.

 

خلاصه، دیروز اینقدر گریه کردم که بعدش سردرد داشتم و سردردم خوب نمی‌شد اصلا. و همه‌ش هم تشنه بودم. هنوزم تشنمه. ساعت 12 شب خیلی بی‌حال شده بودم و خوابیدم. ساعت 2 بیدار شدم و تا 5 پادکست گوش دادم فقط. سرم هنوز درد می‌کرد. بعدش خوابیدم تا 9. باز دوباره خوابیدم تا ظهر. 

 

دیروز قرار بود فصل 10 رو تموم کنم. که نکردم. حتی شروع هم نکردم. امروز می‌خوام بخونمش. 

داشتم با بولت ژورنال داشتن فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم برای آدم‌هایی مثل من که همیشه فکر می‌کنن توو زندگی هیچ کاری نمی‌کنن و معمولا از کم‌کاری خودشون ناراضی هستن ایده خوبیه. چون حداقل می‌تونی نگاهش کنی و ببینی نه، کلی هم کار کزدی. سریال خوب دیدن و کتاب خوندم و همه سوال‌های گریفیتث رو حل کردن هم خودش کاره. بلاگ نوشتن کاره. استراحت کردن کاره. ورزش کردن کاره. فقط درس خوندن و کد زدن کار نیست! واقعیتش اینه که من تا همین دو-سه سال پیش این‌ها رو کار حساب نمی‌کردم. الان هم کل کارایی که می‌کنم یادم نمی‌مونه و باعث می‌شه همیشه فکر کنم کاری نمی‌کنم توو زندگیم. ولی خب اینم هست که من کلی وقت بذارم روو طراحی بولت ژورنال بعدش باز ناراحت می‌شم که وقتم تلف شد و درس نخوندم... حالا نه که شبانه‌روزی در حال درس خوندنم! ولی خب یک ماهی هست که کارایی که هر روز می‌کنم رو می‌نویسم. یک اکسل هم براش درست کردم که کامل نیست. البته هنوز هم فیلم‌هایی که می‌بینم توی جدولی که درست کردم جایی ندارن و کار محسوب نمی‌شن.

 

تا 15 ام پنج روز مونده. من باید دو ست تمرین بنویسم علاوه بر ذرات. دوست داشتم تا آخر تعطیلات گزارش بنویسم برای پروژه‌م که فکر نمی‌کنم چیزی داشته باشم که بنویسم :( فصل 10 رو هم که تازه شروع کردم. همش به اون روزی فکر می‌کنم که حالم خوب بود و فصل 6 بودم و می‌خواستیم فصل 5 رو با هم بخونیم یه بار. فصل 5 رو هنوز نخوندیم. من اون روز خوش‌حال بودم. پروداکتیو بودم از نظر خودم. ولی خب بودم.

دوست داشتم توو عید greensleeves ه طولانی رو یاد بگیره بزنم دوباره. نواختن این قطعه از بهترین خاطرات دوران کلاس گیتار رفتن منه. ولی خب اونم شاید دو خطش رو می‌تونم بزنم الان.

قرار بود هر روز عید ورزش کنم. کردم تا جایی که تونستم. پادکست هم گوش دادم. ولی مطمئن نیستم کار مفیدی هست یا خیر.

 

بابامم یه عکس برام فرستاد تحت عنوان "سوال هوش". از این دنباله‌های عددی که وقتی بچه بودم حل می‌کردم. بهش گفتم جوابش می‌شه 98. توو دبیرستان تقریبا همه‌ش رو بهمون یاد دادن حل کنیم و دیگه هوشی پشتش نیست. اصلا هوش چیه واقعا؟ هرچی هست، مهم نیست. تلاش مهمه.

 

خلاصه اینکه روز خودم رو با این فکرها دارم شروع می‌کنم.

  • ۹۹/۰۱/۱۰

نظرات (۱)

چقدر طولانی!!!!

پاسخ:
مجبور نیستید بخونید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی