ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تقریبا تمام دیروز بعداز ظهر و امروز رو استراحت کردم. خوابیدم ، غذا خوردم ، کلاه‌ قرمزی دیدم. 

امروز صبح که اونجوری شد، بعدش باز خوب بودیم. عصر خواستم با میم برم بیرم، الف هم اومد. خب الف اومد من چیکار کنم؟! من میخواستم جامدادی بخرم که خریدم. بعدشم من گفتم برین آش بخوریم رفتیم خوردیم و من به شدت ترش کردم بعدش و‌حالم بد بود.

بعد اومدم با ر حرف زدم، و تو نبودی. بعدش گزارش نوشتم، تو و ر حرف زدین و الان هم اینجوری.

خسته م واقعا :/ حوصله بحث ندارم. کار زیاد دارم

:(

  • ۰
  • ۰

هشتاد و شش

ناراحتم

نیم‌ترم هام به زودی شروع میشن، یکی پس از دیگری.

منم کلی تمرین دارم و کلی درس. گزارش‌کارها هم هستن. تمرکزم ندارم!

اصلا تمرکز ندارم :(

  • ۰
  • ۰

هشتاد و پنج

کلی داستان و ماجرا که حوصله ندارم، وقت هم ندارم، که بنویسم.

 

فقط همین که پرواز دیشبم ۲ بار تاخیر خورد و ساعت ۲ رسیدم تهران.

  • ۰
  • ۰

گزارشکار حالت جامد نوشتن اینجوریه که دقیقا میدونی آزمایش چیه و چی میخواد و دیتاهاتم کامله؛

ولی وقتی میای بنویسی باید 3-4 ساعت فقط توو اکسل کد بنویسی، جدول بکشی، نمودار بکشی، خطا حساب کنی... بعد تازه وسطاش ممکنه ببینی نمودارات شبیه چیزی که باید باشن نیستن و بدبخت بشی. مثل الان. :/

بعد تازه این همه زحمت بکشی، استاد از گروه شما خوشش نمیاد

سردرد و چشم‌درد و همهی اینا...

 

فردا هم برمیگردم. 

وقتایی مثل امروز که خسته‌ی کارم، احساس خوبی دارم.

 

------------

دیشب تو ساختمون دعوا شده بود. پسر طبقه چهارمی و زنش با دو سه تا بچه، با هم مشکل دارن. و دفعه اولشون هم نبود. زنه میاد اینجا جیغ و داد میکنه. دیشب ساعت 11 و نیم اومده بود با بچه هاش، دستشو گذاشته بود رو زنگ، زنگ هر پنج طبقه رو میزد. بعدش جیغ میزد، بچه هاش گریه میکردن :( بعد از اون یه آخر برداشته زده توو شیشه ماشین طبقه پنجمی! یه 207 نووووووو :((( من از دیشب ناراحتِ اون ماشینم :))) هنوز یک ماه نمیشه خریدنش فک کنم. یه بارم زده بود شیشه در ورودی پارکینگ رو شکسته بود کلا. مامانم اینا میگن مهریه‌شم گذاشته اجرا. دیشب همسایه طبقه سومی، که مرد خیلی خیلی خیلی آرومیه هم، صداش درومده بود! میگفت دعواهاتون رو ببرید خونه خودتون بکنید. این زن و شوهر دو سال پیش چند ماه توو این ساختمون بودن، طبقه 5(یعنی طبقه بالای خونواده شوهرش). بعدش رفتن چون زنه گفته خونه ویلایی میخواد. بعدش هم دعواهاشون شروع شد به این صورت. :/ 

مامانم میگفت این زنه، زنِ بدیه. ولی من به این فکر میکردم که خب هرچی هم اون بد باشه، چیکار باید باهاش کرده باشن که بعد از 10-15 سال ازدواج، اینجوری آبرو نذاره برای خودش. یه جوری جیغ و داد میکنه که من هر لحظه میترسم سکته کنه :/ خلاصه اینکه، آره مامانم با زن طبقه چهارمی، یعنی مادرشوهر این خانوم، دوسته :) ولی خب من میگم آخه هردوتاشون مقصرن... و ما هم که کلا از بیرون داریم ماجرا رو میبینیم. 

و میدونین وقتی این اتفاقات میفته، با اینکه ربطی به من نداره، ولی من دچار اضطراب میشم و طبش قلب میگیرم. کاش هیچ وقت ما ازین دعواها نداشته باشیم توو خونه‌مون. 

 

-----------

تو هم که خوابی هنوز. دیشب ساعت 3 که کارمو به یه جاهایی رسونده بودم اومدم که بخوابم. یهو افکار هجوم آرودن. از سقوط میترسم و فردا پرواز دارم. بهت گفتم. گفتی اه. گفتی اگه تو نباشی من میخوام چیکار کنم. مثل اون دفعه که من حالم بد شده بود رفته بودم سرم بزنم، به همه کلی زنگ زده بودی. آخرش که میم گوشیمو آورد باهات حرف زدم کلی استرس گرفته بودی. بعدترش به میم گفته بودی غیر از من کسی رو نداری. دیشب خوابم پریده بود با هم حرف زدیم. دوباره اینارو گفتی، گفتم خب من نباشم، زندگیتو باید بکنی. گفتی نه اونجوری خیلی بی هدف میشی. گفتم نه مگه قبل از من چیکار میکردی.

 

 

+ الان برامون شله نذری آوردن. ولی من همین یکم پیش ناهار ماکارونی خوردم :(

++چشمام درد میکنه واقعا.

  • ۰
  • ۰

هشتاد و سه

میخوام سعی کنم از این به بعد آرامش داشته باشم

و آروم آروم سعی کنم چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و استرس الکی نداشته باشم. 

امشب کلی استرس داشتم و به جایی نرسیدم. همین الان اومدم بخوابم، یهو به خودم اومدم دیدم برای فردا و اینکه این همه درس رو کی بخونم دارم دچار استرس میشم و بعدش به این فکر میکنم که وای قراره دوشنبه برگردم تهران و فلان و بهمان. بعدش به این فکر کردم که چرا خب واقعا؟ استرس بکشم که مریض شم؟ نشد؟ نرسیدم؟ خسته بودم؟ اصلا عشقم کشید درس نخوندم؟ نمره‌م کم شد؟ یاد نگرفتم؟ به درک! همش به درک!

  • ۰
  • ۰

هشتاد و دو

تعطیلات خیلی خوبی داشتم. آنقدر خوب که از تمام شدنش خیلی ناراحت شدم؛

کلی برنامه‌ریزی کردم که به کارهایم برسم، و تقریبا هیچ کدام را انجام ندادم :) عوضش خیلی خوش گذشت و پشیمان نیستم. خیلی خوب بود. این را مینویسم که یادم باشد چقدر چهارشنبه و پنج‌شنبه و جمعه و شنبه خوب بودند؛ مینویسم که اگر روزی ناراحت بودم این را بخوانم و خوبی ها یادم بیاید.

 

+چند تا چیز دیگه هم میخواستم بنویسم که طبق معمول یادم رفت. 

میتونم اینم بگم:

خواب من روی کتاب و صفحات باقی/ پایبندی تو به نسبیت اخلاقی

خانه‌ای ساخته از عشق و کتاب و کاغذ/ بغلی سفت‌تر از سفت‌تر از سفت‌تر از...                  

  • ۰
  • ۰

هشتاد و یک

انقدر دیشب جا خوردم و ناراحت و عصبانی شدم، که میلرزیدم. ولی تو که چیزی را پنهان نگذاشته‌ای، پس کاری آن‌ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند. آخرش به این فکر کردم که

...

جمع آماده شده، خنده آماده شده

پچ پچ و حرکتِ سرهای تکان داده شده

جمع بیمار، شبِ بی‌هدفِ سرگردان

بحث داغ من و تو باعث خوشحالی‌شان

بحث بدبختی من، بحث توِ هرجایی

باعث حرف زدن در وسط تنهایی

تا دم خانه سرِ ما هیجان و لبخند

تا فراموش کنند این همه تنها هستند

...*

 

و من نه خیلی، ولی یک قدم به ایده‌آلم نزدیک‌ترم امروز.

 

*سید مهدی موسوی

 

  • ۰
  • ۰

هشتاد

اینقدر تمرین نوشتم که پاره شدم :/

  • ۰
  • ۰

هفتاد و‌ نه

فعلا پررو نباشیم تا من بعدا بیام بیشتر بنویسم!

  • ۰
  • ۰

هفتاد و هشت

چقدر ازش متنفر شدم

آدم دروغگویی که بهونه های بنی اسرائیلی گرفت و کلی اذیتم کرد. هرچند همون 7-8 ماه پیش میدونستم بهونه الکی میگیره و میخواد از حسودی کرمش رو یه جایی بریزه. ولی الان دیگه بهم ثابت شد!

حالا واقعا به خودم حق میدم به خاطر قسمتی از درد زانوم که تقریبا یک ساله که خوب نشده و احتمالا تا آخر عمرم باهام میمونه، به خاطر ورزش هایی که دوست دارم و نمیتونم بکنم، به خاطر بیرون هایی که نمیتونم برم، به خاطر درد هایی که کشیدم، هیچ وقت نبخشمش. 

 

 

غیر از اون؛

نمیدونم چرا تو دیشب منو کلی به خاطر چیزی که تقصیر نقص فنی برق! بود بازخواست کردی و ناراحت بودی. و اینقدر گفتی و گفتی و گفتی که دیگه نتونستم تحمل کنم و گریه م گرفت. بعد ماشینت رو دادی رانندگی کنم که آروم بشم؛ اونم توو سراشیبی. من که عصبی شدم دیگه هیچی نگفتی. دوست ندارم اینجوری باشه. 

منم دلم میخواست مثل خیلی های دیگه باشی، دلم میخواست جدی تر باشی و بیشتر فکر کنی و کار کنی و اینقدر به فکر چیزایی که فقط توو لحظه اتفاق میفتن و تموم میشن نباشی. خوبه آدم توو لحظه زندگی کنه، ولی نه اینقدر. این توو لحظه زندگی کردن نتیجه ش میشه همین بی هدفی من که نمیدونم چیکار کنم باهاش. خلاصه داشتم میگفتم یه سری ویژگی هستن که آدم ایده آل من رو میسازن و تو همه اون ویژگی ها رو نداری. انتظار هم ندارم که داشته باشی، همینجوری دوستت دارم. همون طوری که من ایده آُلِ تو نیستم؛ و هیچ کس ایده آل هیچ کس نیست، مردم فقط بلدن به هم دروغ بگن. تو یه ویژگی داری که از همه ی این چیزا مهم تره. ولی من نمیدونم چی دارم که مهمه. 

 

 

به قول آدمای درس خون: بریم دری بخونیم واسه خودمون کسی بشیم. اونم چی درسی؟ هسته ای. اونم وقتی که هیچ امیدی به کسی شدن واسه خودم ندارم و اصلا نمیدونم میخوام چیکار کنم. کاش حداقل خانواده اینقدر خودخواهانه فشار نمیاورد.