ناراحتم و بی انگیزه و...
ناراحتم و بی انگیزه و...
آخر هفته خوبی نبود. نه درس خوندم نه رفتم بیرون. عوضش چهارشنبه مریض شدم و این دو روز داشتم ریکاوری میکردم. برای اولین بار توو عمرم سرم زدم... و خلاصه.
دیشبم اومدم درس بخونم اونجوری شد انرژیم افتاد. با بچه ها کارتون دیدم.
الف هم داره ادا های ز رو در میاره؛ بچه بازی. و میدونین چیه: به من چه ربطی داره مشکل اونا اصلا؟ :/ آدمای پر رو.
الانم داشتم فکر میکردم نوجوونی چه خوب بود ؛ توو رویاهامون زندگی میکردیم. نمیدونستیم دنیا قراره اینقد زشت بشه یه روزی.
توو قطارم
از مامانمم خداحافظی نکردم بس که دستپاچه بودم.
احساس خوبی هم ندارم، انگار خیلی خوش گذشته تابستون.
دوست دارم بنویسم اینارو.
دفعه ی اول، چهارشنبه دو هفته پیش بود که رفتم ازمون بدم. دوستم بهم گفته بود زودتر برم که زود نوبتم بشه، منم با اینکع شبش کلا نخوابیده بودم (نمیدونم تاثیر هورمون ها بود یا استرس) ساعت ۶ صبح در محل ازمون حضور یافتم همراه مامانم! ساعت ۷:۱۵ اینا کم کم بقیع اومدن. یه عده ۷-۸ بار رد شده بودن... دوستم بهم گفت نرم بشینم پای حرفاشون. مامانم گفت برو ببین تجربه هاشون چیه و اصرار کرد چون معلمم گفته بود. منم رفتم. یه دختر دیگه بود اونم بار اولش بود گفت: من و تو که کلا ردیم. من ناراحت شدم. و استرس داشتم و خسته بودم... افسر ساعت ۸ اومد و از روو لیست خودش خوند :)))) من ماشین پنجم بودم به نظرم. از بین کسایی که با من سوار شده بودن یکی بار ششمش بپد و افسر دقیقا به همین هاطر قبولش کرد! خیلی اشتباهای بدی کرد دختره. و من هم که با کلی استرس یک بار ماشین خاموش کردم، پارک دوبلم هم بد شد افسر گفت پیاده شو.
دفعه ی دوم دیروز بود. با کلی التماس و درخواست و اینکه آقا من میخوام برم تهران نیستم بهم وقت دادن. ساعت ۷:۳۰ اونجا بودیم. شبش خوابیده بودم، نه زیاد. گمونم استرس بود. افسر ساعت ۸ اومد و کلس هم حرف زد و توضیح داد، خطا هارو گفت. اخرش گفت من برام فرق نمیکنه دفعه چندمتونه، اگه خوب باشین قبولین اگه بد باشین مردود. و بعد اسم خوند. وقتی اسمارو میخوند میرفتم بین ادما و بعضب وقتا تا بعدش میموندم، یکم حرف میزدن. یکی از رتبه کنکورش میگفت ، یکی از مربی رانندگیش، یکی از بچه هاش.
افسر همون اول که اومد، یه عده گفتن این سختگیره. یه خانوم سن بالایی بود که دفعه ششمش بود. با یه حالت حرص داری میگفت این افسر وقتی حرف میزد دست و پاش میلرزید و کسی که دستش میلرزه صلاحیت امتحان گرقتن نداره :))) ماشین اول که رفت، ۲۰ دقیقه بعد اومد! و ۲ نفر قبول شده بودن. پشمای همه ریخته بود.بعد ملت یه سری سوال میپرسیدن، من جواب دادم چند تاشو. همین خانومه گفت دفعه چندمته؟ گفتم دوم. یجوری نیگام کرد گفت ایشالا قبولی. یه جوری نگاه کرد که واقعا ترسیدم. رفتم به مامانم گفتم مامان غلط نکنم چشم خوردم! گفت فاالله خیر حافظا بخون. خوندم. وقتی داشتم برمیگشتم پیش خانوما، از کنار پسرا رد شدم و یکشیون گفت من موندم اخر دختر گواهینامه میخواد چیکار. من ولی برای این ساخته نشدم که با اینایی که یه کتاب حتی توو عمر مبارکشون نخوندم بحث کنم.
یه ون اونجا پارک بود که افسر باهاش دوبل میگرفت. یک اقایی که خانومش امتحان داشت موقع امتحان خانومش رفت ماشینش رو گذاشت جلو ون، که نشه ون رو پارک دوبل کرد. از قضا افسر گرامی هنگام امتحان همون خانوم بخش گفت ماشین شوهرش رو دوبل کنه :))) و چون سر تقاطق بود واقعا نمشد و خانومه رد شد! اون آقا ماشینش رو برداشت. اومدن به من گفتن برو به مامانت بگو ماشینش رو بذاره اونجا که افسر ون رو نگیره. من میگفتم ون راحت تره ها، میگفتن نه. منم گفتم به مامانم. ولی واقعا احمق بودن، چون اونجوری که اونا میگفتن پارک دوبل کردن اونجا خیلی سخت میشد و افسر میتونست همه رو رد کنه به خاطرش! حتی فبل از این فضیه یه پسره اومد به من گفت ماشینتون رو بذارین اونجا. چرا؟ چون دوبل کردن اون ون ممنوعه و خانوما یادشون میره بگن! گفت به خاطر خودتون میگم! حالا قضیه این بود که تمام پارک های منطقه ی امتحان ممنوع بود! من بهش گفتم نگران خودش باشه. خلاصه سرتون رو درد نیارم. تا مامانم اونجا پارک کرد، صاحب ون اومد ماشینش رو برداشت و رفت :))))
بعد اون خانومه که شوهرش اونجوری کرده بود همه رو دور خودش جمع کرده بود و حرف میزد. من یکم اونور تر راه میرفتم برای خودم و گوش نمیدادم. افسر اومد. یه خانومی که غدد شیردهی بسیار حجیمی داشت! به من گفت دفعه چندمته؟ گفتم دوم. یه جوری با تحقیر گفت خب استرس داری چرا؟ قبول میشی. گفتم استرس ندارم. افسر اومد و اسم خوند. نفر اول همون خانومی بود که غدد شیردهی بسیار حجیمی داشت(دفعه 9امش بود). نفر دوم اونی بود که هی رتبه کنکورش رو میگفت و ارشد دانشگاه خودمون بود(دفعه ی 13امش بود). نفر سوم من بودم. و نفر چهارم یه دختری که اولین بارش بود.
نفر اول سوار شد. سه بار توو دنده استارت زد! افسر بهش گفت خلاص کن بعد. بازم توو دنده استارت زد! بعد بالاخره راه افتاد. افسر بهش گفت دور بزن. ماشین خاموش شد. روشن کرد، دوباره خاموش شد. افسر گفت پیاده شو. گفت عه چرا؟! گفت چهار تا اشتباه کردی، ارفاقم کردم بهت دیگه، پیاده شو. خانومه تیکه انداخت به افسر و پیاده شد. نفر دوم رفت. هی زبون میریخت، استرس داشت. برای هر کارش هزار بار اجازه میگرفت. دو بار خاموش کرد. راه افتاد، افسر بهش گفت پارک دوبل کنه. بد نگه داشت. بعد اومد ماشین رو درست کنه با دنده دو حرکت کرد خاموش شد. افسر بهش گفت پیاده شو. کلی خواهش کرد، افسر گفت نه. نفر بعد من بودم. سوار شدم گفت حرکت کن. حرکت کردم. گفت بعد از برامدگی بزن 3، گفتم ممنوعه. بعد زدم. گفت کوچه بعدی رو بپیچ راست. من سریه ترمز کردم، گفتم این؟ گفت نه بعدی. منم دنده رو 2 کردم، گفت آفرین. پیچیدم. گفت بزن 3. گفتم ممنوعه، گفت اشکال نداره. زدم. گفت بزن بغل. دنده رو دو کردم، بعد داشتم میرفتم پارک کنم گفت مهارتت خوبه، استرس نداشته باش. پارک کردم گفت دور دو فرمان. گفتم ممنوعه. دور زدم. گفت اون 206 رو دوبل کن. گفتم ممنوعه، گفت اشکال نداره. دوبل کردم. فاصله طولیم زیاد بود. عرضیم خوب بود. گفت فاصله ت زیاده ولی خوبه، با یدونه دوبل نمیشه کسی رو رد کرد. گفت برو عقب. گفتم ممنوعه، گفت اشکال نداره. رفتم گفت خوبه. گفت دور بزن، زدم. گفت راهنما یادت رفت! گفتم آره :)) گفت بزن بغل، زدم. گفت خاموش کن، پیاده شو. خاموش کردم ماشین رو نذاشتم توو دنده. گفت توو دنده نیست، منم زود گذاشتم دنده 1 :))) گفت قبولی. برو عقب بشین که این خانوم بیاد. رفتم. هزار تا سوال پرسید، کارت ملیم رو هم چک کرد، خیلی دقیق بود بزرگوار. نفر چهارم هم از اون دوتا اولی ها بهتر بود. دو تا ممنوع رو نگفت ولی، و رد شد. اون رفت آموزشگاه. من رفتم پیش مامانم.
زنگ زدم به بابام خبر دادم. به مربیم خبر دادم. بعدش اومدم آموزشگاه زنگ زدم به تو و تو خوشحال شدی.
خلاصه اینکه با وجود چشم شور و تحقیر و نگاه جنسیت زده! و یک افسر "بی صلاحیت" که مو رو به دقت از ماست میکشید، بنده قبول شدم!
----
موضوع دیگه ای که دوست داشتم بنویسم اینه که:
اونجایی که داشتم توو پارک قدم میزدم و بقیه داشتن حرف میزدن؛ داشتم فکر میکردم که زن ها چقدر حرف میزنن. و چقدررر حرفای غیرضروری واقعا!!! داشتم فکر میکردم بیام این رو اینجا بنویسم و فحش همه ی رادیکال فمینیست ها رو به جون بخرم. بعد همون دیروز قسمت هایی از جنس دوم رو خوندم!
این یه واقعیته که زن ها کارهای غیرضروری زیادی میکنن. اینکه حسودن. اینکه منطقی نیستن. اینکه زندگی انگلی دارن. اینکه معمولا حتی اگر سعی کنن مستقل باشن، واقعا مستقل نیستن و صرفا دارن ادای مرد هارو در میارن! اینکه به جادو و جمبل اعتقاد دارن! اینا همش واقعیته. قضیه اینه که از کسی که زندانیه، نمیشه انتظار داشت آزادانه رفتار کنه. زنی که تمام قوانین زندگیش توسط مرد ها تعیین شده- قوانینی که بعضا خیلی متناقض هستن- و هیچ وقت اصلا در موقعیتی قرار نگرفته که بخواد یاد بگیره از منطقش استفاده کنه، نمیشه ازش انتظار بیشتری داشت.
(میدونم اینجا رو کسی نمیخونه و فمیسنیت های بیان بیشتر درگیر خوابیدن با پسرای جذابن :)) ولی خب اگر کسی اعتراضی داشت ارجاعش میدم به کتاب جنس دوم.)
خواب من روی کتاب و صفحات باقی...
#دلمرده
خب از همین تریبون اعلام میکنم آزمون توشهری قبول شدم و به جمع گواهینامهداران پیوستم :))))
خیلیم خوشحالم. تابستونم بیثمر نموند.
همیشه از رانندگی میترسیدم. واقعا خوشحالم که توو دو ماه کلاس هام رو رفتم و اونقدر یاد گرفتم که دفعه ی دوم با وجود یه افسر سختگیر و جدی قبول شدم :) الان چشمام قلبیه :)))
چند تا چیز دیگه هم هست که باید بنویسم ، حالا میام مینویسم بعدا.
من کلا آدم عجولی هستم و معمولا این قضیه به ضررم تموم میشه. یادمه همون اولا هم میگفتی این تنها اشکال منه. اگرچه گذشت و اشکالات یکی پس از دیگری پدیدار شدن، ولی خب این اولین و نمایان ترینشونه.
و خب میشه حدس زد که از انتظار کشیدن متنفرم. یعنی مثلا وقتی با کسی قرار داشته باشم و نیاد یا دیر کنه یا خبر نده... خیلی ناراحت میشن. مثالش همون دوستی که قرار بود بیاد با هم بریم باشگاه، قرار بود یه عصری پیام بده و نداد. بعد هفته ی بعدش که دیدمش گفت ببخشید من نرفتم. میگم خب اوکی، ولی میتونستی خبر بدی که نمیری که من منتظر نباشم :/
خلاصه که خوشم نمیاد. انتظار برای من برزخیه که توش واقعا نمیتونم روو کاری تمرکز کنم و به ناچار کلا به بطالت میگذره :(
اینا رو نوشتم که بگم پنج شنبه بلیت دارم با میم. وسایلمو با تقریب خوبی جمع کردم ، یکی از چمدونا رو بستم! ولی تا پنج شنبه خدا میدونه چقدر دیر میگذره. و عگب برزخیه! هم دلم میگیره که از خونه میرم دوباره و بابام و مامانم و خواهرم*، هم دلم برای تو تنگ شده و دوست دارم زود بگذره بیام پیشت.
احتمالا با کتاب خوندن و فیلم و اشپزی خودمو سرگرم کنم این روزا. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر اشپزی رو دوست داشته باشم! من قطعا اگه فیزیکدان یا کدر نشم؛ باید آشپز بشم!
*من قبلا خیلی علاقه خاصی به خانواده نداشتم. وابسته نبودم ، البته الانم نیستم ها. ولی الان بیشتر دوستشون دارم. میگم دخترا بابایین. منم دختر اولم. در مورد من بیشتر بابام دختری بوده و هست. ولی منم اخیرا بابایی شدم! خواهرم بیشتر به مامانم وابسته ست. خواهرمم دوست نداشتم تا اواخر دبیرستان. یه روز خودش گفت دلش گرفته چون من اصلا بهش توجه نمیکنم، متم ادم شدم. و الان حسرت اون روزایی رو میخورم که میتونستم با خانواده م خوش بگذرونم و نزدیکشون باشم ولی نکردم و نبودم. الان مجبورم برم باز.
توو حموم داشتم به پیشنهادایی که این چند سال بهم شدع فکر میکردم
یه بار توو هواپیما بغل دستیم که آقای جاافتاده ای بود و من احتمال زیادی میدادم که متاهله(قیافشم نیمه_مذهبی میخورد باشع) کلی اصرار کرد که بریم بیرون رستوران* ناهار بخوریم و فلان... منم متاسفانع در شرایط اکوارد اینطوری خندهم میگیره :))) هیچی دیگه من هی میخندیدم میگفتم نه مرسی ، لون فکر میکرد دارم ناز میکنم. تا اینکه شتاب فرود هواپیما به کمکم اپمد و حالم بد شد و گفتم نه اقا خیلی ممنون برو وقتتو با یکی دیگه بگذرون.
حالا اینا مسئلع ی اصلی نبود ؛
توو حموم داشتم به این فکر میکردم که چیزی که ماجرا رو برای من اکوارد میکرد احتمال زیاد متاهل بودن این آقا بود؛ وگرنه من با مردها رابطه خوبی پارم نسبتا و برام مسئله ای نیست که پاشم با یکی برم ناهار بخورم اگه فقط ناهار باشه البته. ولی این... نمیدونم. به کسانی فکر کردم که این دعوت هارو قبول میکنن. و به اینکه همسر اون مرد وقتی بفهمه چقدر ناراحت میشه.
هیچکس دوست نداره این اتفاق براش بیقته. حتی طرفداران نسبیت اخلاقی هم اگه رابطه جنسی ازاد رو پذیرفته باشن اول میگن به همدیگه بعد عنل میکنن. در کل احساس خوبی ندارم نسبت به کسایی که با آدم هایی که توو رابطه هستن روی هم میریزن.
و البتع ابنکه اصلا چطور میشه به بغل دستیت توو هواپیما اعتماد کنی.
*یجوری با ولع گفت رستوران. شاید فکر میکرد داره پیشنهاد بزرگی میده و من باید خیلی با کمال میل قبول کنم که ناهار یه جای لاکچری مهمون باشم!
خب وسط حساسیت و عزاداری ها، من کماکان جنس دوم میخونم و خوبه. بعد باید برم خونه و... باید امتحان توشهری بدم. باید چمدوت ببندم... و باید برم دانشگاه؛ یک سال تحصیلی جدید رو شروع کنم. بازم احساس غریبیه :)
چند روز پیش مسئله ای پیش اومده بود و من با حالت عصبی ای گریه میکردم. قطعا اینکه همون موقع پریود شده بودم بی تاثیر نبود. یکم بعدش واقعا درک نمیکردم چرا اونقد عصبی؟ ولی خب قبول کرد گفت باشه فقط گریه نکن :( من دوست ندارم گریه م وسیله باشه. البته گریه وسیله نبود، چون حرف زدیم و فک کنم حرفام وسیله بودن. اما بازم باید خودمو اصلاح کنم. سعی کنم اشکم اینقد دم مشکم نباشه دیگه :/ ولی کاش وقتی من اونقد عصبیم راجع به این مسائل حرف نزنیم.
الانم نشستم توو خونه خالهام دارم با چنگال شله زرد میخورم :))
الانم نشستم
اومدم اینجا و به شدت حالم بده.
دیگه واقعا چیز خاصی نیست، فقط حالم بده. شله میخوریم. ملت هم همش نذری میدن. کاش اینقدر نذری نمیدادن. یه بسیجی از تین متعصابهای بی دلیل میشناسم که ظهرهای محرم حداقل ۳ جا ناهار میخوره. اونم نه عدس پلو و اینا ها، چلوگوشت باید باشه حتما! نمیشه این پول هارو داد به بچه هایی که دارن توو این دنیای کثیف زجر میکشن کمک کرد؟ :(