ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

سال تولد!

سلام، چند تا چیز الان توو ذهنمه

 

یک. نژادپرستی: 

خانم ایکس مددکار اجتماعی است. خانم ایکس جدیدا دارد یک ساختمان میسازد در منطقه ی تقریبا-افغان-نشینِ این شهر. دیشب فهمیدم از شهرداری آمده اند ساختمان را پلمپ کرده اند ولی یکی از همان ماموران گفته داخل ساختمان "یواشکی" کار کنید بقیه نفهمند اشکالی ندارد! با توجه به شناختی که من از این خانم و تحصیلاتش دارم میدانم که ساختمان به هیچ وجه مهندسی شده نیست و احتمالا حتی مهندس ناظر ندارد!

خانم ایکس همیشه از خودش تعریف میکند. مثلا میگوید یک غذای راحت که بتوان برای سه نفر پخت با هزینه ی کم چیست؟ بعد خودش میگوید آبگوشت! :) حالا آن سه نفر کارگرهایش هستند.

ولی مسئله اصلا این نیست. من دیشب فهمیدم یکی از همسایه های خانم ایکس رفته به دلیلی شکایت کرده از ساختمان سازی اش(کاری ندارم که همسایه حق داشته یا نه) خانم ایکس هم کلی با این همسایه دعوا دارد. میگوید همه میگویند او افغان است و این حتی از لهجه اش پیداست(با توجه به شناخت من ممکن است نباشد، چون خود همسایه هم گفته که ایرانی ست) بعد خانم ایکس از "افغانی" به عنوان فحش!!! استفاده میکند و سعی میکند حق صحبت را به همسایه ندهد چون او افغان است! (ببینید احتمالی که من میدهم این ست که همسایه دارد زور میگوید. ولی این مسئله از مجرای قانونی قابل پیگیری است. و دعوا ندارد. حالا دعوا هم بخواهی بکنی؛ ایرانی-افغانی ندارد!) 

خلاصه خانم ایکس دیشب گفت از وقتی این موضوع پیش آمده با مریض های افغان هم خوب تا نمیکند و از آن ها بدش می آید! من به خانم ایکس گفتم حالا فرض کنیم این شخض مذکور افغان باشد، و فرض کنیم در این دعوا حق کاملا! با تو باشد، اولا افغانی فحش نیست ثانیا تو نباید نژادپرست باشی. او یک افغان است که اینکار را کرده، خیلی راحت ممکن بود ایرانی باشد. آدم بد همه جا هست و این به بقیه افغان ها ربطی ندارد.

گفت: میدانی، من نژادپرست نبودم. ولی از وقتی این مسئله پیش آمده دیدم افغان ها خیلی پررو هستند، این یارو رفته از من شکایت کرده!! 

من هیچ چیزی نگفتم. ولی داشتم فکر میکردم اینکه آن یک نفر رفته شکایت کرده چه ربطی به بقیه افغان ها دارد!!!! 

 

 

دو. بیدار شدم داشتم به این فکر میکردم که اِکس ام (که قبلا هم درباره اش نوشته ام) را یک بار در فیسبوک به تو نشان بدهم. او و دوست دخترش. البته الان همسر و بچه اش! آن عکس ها آن لباس ها. عکسی که حداکثر یک ماه بعد از با هم بودنشان گرفته و منتشر کرده(با این تاکید که پاهای دختر نباید لخت باشد!) برای اینکه به همه نشان بدهد لوزر نیست و او هم میتواند یک دختر زشت با ضریب هوشی خیلی پایین تور(من حسود نیستم میتوانم آدرس بدهم خودتان بروید ببینید) کند و بگوید ببینید من هم میتوانم. برای چی اینقدر معمولی حالا؟ برای اینکه دختران زیبا و باهوش را نمیتوانم به راحتی کنترل کرد. حتی اگر از خودش بپرسی، برای اینکه اولا استاندارد مردها در زیبایی از زن ها خیلی کم تر است، ثانیا به خاطر اینکه دختران زیبا احتمال بیش تری دارند که هرزه شوند!!! و دختران باهوش راحت تر میتوانند خیانت کنند و زیر بار آن همه مردسالاری گیلیاد-گونه هم نمیروند! بگذریم. داشتم فکر میکردم عکس را به تو نشان دهم. بعد به این فکر کردم که میگفت میخواهد یک "کارگر" باشد و یک "شوهر" و یک "پدر". و این ها تمام هدفش در زندگی است اما من میخواهم انسان بزرگی شوم و به نظرش هدف به این بزرگی خوب نیست. به من میگقت دوست ندارد با کسی باشد که دکتری دارد :)) و همان طور که میبینید عقده ی حقارت موج میزند در تمام این پاراگراف! نمیدانم این عقده از کجا آمده بود، ولی بود و کماکان هست. مخصوصا وقتی با من دعوا میکند و میگوید باید او را فراموش کنم!

من قسمتی از زندگی ام را فراموش نمیکنم. قضیه آن احساسات و آن ناراحتی هاست که دیگر وجود ندارند؛ همراه با خاطره هایی که بعضی صبح ها یادم میآیند.

* این را هم بگویم، فرد مذکور به شدت نسبت به دو گروه تعصب داشت و میگفت کارهایشان احمقانه است: یک. اقلیت های جنسیتی

دو. فمینیست ها

حالا اگر برای شما سوال است چرا او را دوست داشتم با تمام این ویژگی های بد باید بگویم اولا ویژگی های بدش کم کم آشکار شدند و من از اول نمیدانستم. اول از او خوشم آمد و این دوست داشتن هی بیشتر شد، بعد کم کم در چیزی شبیه باتلاق فرو رفتم و بدی ها وقتی کم کم آشکار میشوند قابل تحمل میشوند. ثانیا اینکه بچه بودم و بی تجربه! دنیایم کوچک بود.

 

سه. میدانید حتی همین الان ما بعضی وقت ها همدیگر را کنترل میکنیم؛ یا سعی میکنیم و نمیشود. حتی ما حسادت میکنیم، حتی ما ناراحت میشویم و دعوا میکنیم. نه من ایده آلم نه او و نه رابطه مان. این ها مسئله نیست، مسئله اینست که دروغ نمیگوییم، پنهان هم نمیکنیم. شریکیم، شریک! نه در سوشال میدیا داد میزنیم که ما خیلی هم را دوست داریم! نه جای دیگری نه و اصلا فکر بقیه مهم است. تجربه هم نشان داده که ماه پشت ابر نمیماند. 

 

چهار. کمی روزانه:

دیروز رفتم پیش یکی از آدم های مورد علاقه ام. گفت بیشتر بیا. حرف زدیم. به دلیل اختلاف سنی که داریم-حدودا چهل سال- خیلی مسائل مشترک در حرف هایمان وجود نداشت. ولی حرف زدیم و کلی کمکم کرد. و خوشحال شدم. خوابم درست شده، با قرص. و دارم برای بار نمیدانم دقیقا چندم شرلوک میبینم.و چند روز است کتاب نخوانده ام. 

اگر هم برای تان سوال است که عنوان مطلب چه ربطی دارد به این ها؟ باید بگویم هیچ ربطی. عنوان مطلب به خودش ربط دارد.

 

خلاصه اینکه: سعی کنیم نژادپرست نباشیم و روی گرایش جنسیمان هم تعصب نداشته باشیم چون گِس وات؟! ما جای دیگران نیستیم که درکشان کنیم. سعی کنیم دیگران را کنترل نکنیم و با خودمان و آنها کنار بیاییم: حرف بزنیم! دروغ نگوییم. و البته ورزش کنیم و ضدآفتاب بزنیم. درس هم بخوانیم! :)

 

 

  • ۰
  • ۰

مردود

برای اولین بار در زندگیم امتحانی رو‌ رد شدم

نه البتع

برای چهارمین بار، اگه تیزهوشان راهنمایی و المپیاد هارو حساب کنیم.

ناراضی نیستم چون واقعا بد پارک کردم و‌ افسر ردم کرد. ولی کاش دیشب خوابم برده بود و بیشتر تمرکز داشتم.

  • ۲
  • ۰

شصت و پنج

نمیدونم چرا بحث با این بچه ها عصبیم میکنه 

یه عده ای که چند تاشون ازدواج کردن، خونه دارن یا از بیکاری میرن دانشگاه آزاد که فقط مدرک بگیرن، یا کار میکنن

حالا من چی؟ بیست روز دیگه باید برم تهران به ۱۹ تا واحد پاره‌کننده‌ام برسم.

به من میگن به نظرشون سادگی اینقدرم خوب نیست و کلا دل زنا و دخترا و ارایش و این چیزا خوشه!! میگن بد نمیشه اگه منم بینیمو عمل کنن. یکیشون میگقت شک کرده من دوجنسه‌م چون ارایش اینا نمیکنم! میگم دغدغه هامون فرق میکنه، مسخره میکنن. اقا من یک بار برای عروسی رفتم آرایشگاه و بعد از دیدن قیافه ی خودم توو آینه تا چند ساعت ناراحت بودم! هرچی هم میگفتن خیلی خوب شدی و خوشگل شدی و فلان و بیسار تاثیر نداشت چون ادم توو اینه رو دوست نداشتم‌. حالا شما به من میگین برم موو رنگ کتم و دماغ عمل کنم؟؟

 

اقا اصلا من بیکار نیستم بشینم توو خونه برای تنوع ایجاد کردن قیافه خودمو عوض کنم. نه اینکه راضی باشم از خودم ها، ولی تغییرش رو نمیتونم تحمل کنم! تازه چرا پولی که میتونم بدم کتاب بخرم رو باید بدم موو رنگ کنم؟!

 

 

ناراحت شدم. کاش منم بهشون بگم که رژی که میزنن اصلا بهشون نمیاد یا ناخونی که میکارن مثل بیلچه‌س! ولی نمیگم چون به من چه!

خوبه جنس دوم خوندم و میدونم چه فعل و انفعالاتی در خانواده و جامعه رخ داده و میده که اینا الان اینجورین. :/

باز خوشحالم آدم‌های مهم زندگی من سادگی من رو امتیازم میدونن و تحسین میکنن! قطعا نظر اونا خیلی مهم ‌تره، چپن خودشون هم آدمای مهم تر، پخته تر، و کلا کتابخونی هستن.

 

+یکی از همین دوستان تعریف میکرد میگفت یه اقایی میخواد خانومش رو طلاق بده چون بهش گفته دماغتو عمل کن دختره گفته نمیخوام

بعد من گفتم خب نمیخواد چه کاریه اخه

گفت نه اخه دوست داره مثلا بگه زنم دماغشو عمل کرده.(خیلی طبیعی گفت این حرفو، خیلی معقول بود براش همیچن خواسته ای.)

من داشتم دیوونه میشدم.

 

به چی این مردم امید داریم که اصلاح بشه اخه :/

  • ۱
  • ۰

هشت به توان دو

باز مودم تنظیماتش به هم خورد

منم اعصاب خورد؛ میخواستم برم تمرین امروز نرفتم نشستم اینو درست کنم

همشو خودم درست کردم ولی یه جا یه سوتی خیلی بد دادم :/ بعد مجبور شدم زنگ بزنم به کارشناس اپراتور و فلان. بعد فهمید چیو سوتی دادم :/ بعد با اینکه اصلا نه معلومه اون کیه نه معلومه من کیم :||| خیلی خجالت کشیدم و از دست خودم ناراحتم سر همچین سوتی ای. دیگه همین.

 

حساسیت دارم و خیلی میخوابم.

Flo  میگه هنوز 6 روز مونده ولی من شدیدا PMS میبینم توو خودم. خیلی عصبیم.

از صبح که پا شدم همش ناراحتم و میخوام دعوا کنم؛ الانم که اینجوری.

:(

چرا ما باید اینقدر برده ی نوع باشیم؟

  • ۱
  • ۰

شصت و سه

تقریبا تمام این پست بلند فکر کردم؛ چیز خاصی نداره، نخونین.

 

الان دیدم مثل اینکه حدود دو هفته پیش گفتم هر فاکینگ روز میام مینویسم ولی ننوشتم :) حقیقتش اینه که درگیر بودم. وقت آزادم هم ترجیح میدادم بلاگ ها و کانال ها رو بخونم و خودم ننویسم. امروز حتی دلم خواست سریال ببینم، لپتاپ رو روشن کردم؛ بعدش دیدم نه حوصله ندارم دوباره خاموشش کردم! :/

کلاس توشهریم تموم شد، ایین نامه هم قبول شدم دیروز. امروز رفتم وقت افسر بگیرم گفت سه مهر! سه مهر من نیستم خب. بهش گفتم گفت روزای فرد زنگ بزن برای فرداش اگه نوبت باشه بهت بدیم. حالا امیدوارم دروغ نگفته باشه.

 

مثلا همین دیروز داشتم بلاگ ها رو میخوندم... دیدم دو تا بلاگ داغون!!! یکیشون از یکی دیگه انتفاد کرده! حالا انتفادش که به جا بود، ولی خودشم داغون بود. داغون از این نظر که؛ من کلا طرز فکری که خودش رو درست مطلق میدونه و خیلی به خودش مطمئنه رو نمیپسندم.

چند روز پیشم رفتم با الف و میم بیرون خوش گذشت ولی بعدش کلی اذیت شدم. بیخوابی و از این قبیل چیزا. حتی همین امروز عصر چنان سردردی داشتم که هیچ کاری نمیتونستم بکنم، فقط قرص خوردم و به زور خوابیدم.

انتخاب واحد کردم، به لطف میم البته. 

توو گروه راهنمایی بچه ها میگن نکنه میخوام ازدواج کنم! چون چند روزه چیزی نگفتم و خب معمولا ملت وقتی چند روز چیزی نمیگن یهو میبینی سفره عقد و عکس حلقه استوری کردن! البته من اینستاگرم ندارم که استوری کنم چیزی رو :) ازدواج نمیکنم فعلا!

البته از همه ی اینا مهم تر اینه که خشکی چشم گرفتم و چشمام به شدت اذیت میشه با گوشی و لپتاپ. 

کتاب هم کم خوندم. جنس دوم رو چند روز نخوندم. دیروز یه نمایشنامه* خوندم. خیلی وقت بود میخواستم بخونمش...

نوزده واحد درس برداشتم و عزا گرفتم :( با این چشمای عزیزم باید 4 ساعت برم آزمایشگاه اپتیک!! بعد گزارشم بنویسم!

میم با دوست پسرش کات کرده یک ماهی میشه و کلی پیش من چسناله میکنه. خودشم میگه من نمیتونم مثل تو قوی باشم. واقعیت اینه که من قوی نیستم، فقط درونگرام. اتفاقا از درون میپاچم! ولی خب... مشکل میم اینه که خودش با خودش خوشحال نیست. دوست داره خیلی faitytaleطور یک نفر باشه که دوستش داشته باشه و اینو طوری که میم دوست داره ابراز کنه و با هم خوش باشن. دوست داره طوری باشه که دیگران درباره عشق و رابطه افسانه ای شون صحبت کنن و اینا.. خلاصه همون fairytale به نظرم خیلی گویاست. دوستمون هنوز خیلی جا داره که بزرگ بشه. 

البته من خودم که الان دارم تحلیل میکنم؛ به هیچ وجه تضمین نمیکنم اگه رابطه ام روزی خراب شد مثل میم رفتار نکنم! ولی خب من انتظار fairytale  ندارم اصلا، حتی دوست هم ندارم. دوست ندارم بقیه بدونن حتی، چه برسه به این که دربارش صحبت کنن.

کلا رابطه خیلی چیز پیچیده ایه :/

 

مثلا من همین الان ناراحتم یکم. میدونمم حل میشه. عصر هم یک خواب عشق افسانه ای آدمای درون گرا که فقط خودشونن و خودشون دیدم اصلا یه وضعی. ولی میدونم که خواب بوده. تازه من طرف رو توو خواب دوست نداشتم اونقدر، توو واقعیت هم اونقدر دوستش ندارم. 

 

خلاصه اینکه دارم مغزمو خالی میکنم برم کتاب بخونم بعدش شاید!

سه هفته دیگه هم میرم دانشگاه که یک ترم خیلی طولانی و سخت رو شروع کنم :/

 

آهان یه چیز دیگه. به میم میگفتم میخوام کیف بخرم. میم عکس یه کیف مشکی رو فرستاد گفت تصور من از تو اینه : مشکی ساده. گفتم نه من عوض شدم دیگه اونقد ساده نیستم و فلان و بیسار... اینم بگم که دو تا کیف مشکی ساده داشتم. بعد رفتم کیف خریدم و guess what؟ مشکی ساده بازم. از هر سه تاشون عکس گرفتم براش فرستادم. گفت دیدی گفتم! واقعا هرچی تلاش کردم مشکی نباشه دیدم نه مشکیه بهتره.

تازه مانتو هامم دقت کردم یا سبزن یا ابی یا طوسی. مثلا 7 تا مانتو سبز دارم 6 تا آبی 3 تا طوسی یدونه هم مشکی :// 

 

*قصه ی خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد.

  • ۱
  • ۰

شصت و دو

از بدقولی خیلی بدم میاد 😶

حالا که اینجوری شد خودم تنهایی ورزش میکنم

هر فاکینگ روزم میتم مینویسم.

  • ۱
  • ۰

واقعیت

خواب میدیدم... یک جایی که تو بودی. با همه ی آشفتگی‌ها، با همه ی مشکلات و حرف هایی که بود، کاش هنوز خواب بودم.

 

نباید در خیال، در خواب هایمان، زندگی کنیم. باید واقعیت را قبول کرد و‌تغییر داد.

  • ۲
  • ۰

که بنویسم

آمدم که بنویسم، هرچه یادم مانده. میدانم بلاگ من مخاطب چندانی ندارد، من هم برای مخاطب نمینویسم. فقط یک الهه هست که میخواند فکر کنم. :)

 

یک. من پنج-شش سال پیش یک آدمی را دوست داشتم. خیلی پیش میآید، برای خیلی از دخترهای پانزده-شانزده ساله‌ در تمام دنیا پیش می‌آید. و تقریبا هیچ کدام از آن دوست داشتن‌ها به نتیجه نمیرسد. این یک حقیقت است که هر آدم عاقلی میداند. آدم مذکور وقتی که بود به شدت پارانوید و شکاک بود و فکر میکرد من به اون خیانت میکنم. هیچ وقت خالی‌ای در زندگی‌ام باقی نمیگذاشت. همیشه یا با اون حرف میزدم، یا خسته بودم چون ساعت ها با او حرف زده بودم و سردرد و ... . از دیگر بدی‌هایش، فقط بگویم آدمیست که سریال "سرگذشت ندیمه" را دوست خواهد داشت چون این سریال آرمان‌شهر او را به تمام و کمال به تصویر میکشد. این حرف‌ها را میزنم بدون هیچ مبالغه‌ای، همچنین بدون هیچ عصبانیتی. من او را فراموش کرده‌ام. دیگر نه دوستش دارم و از او متنفرم. او به من خیانت کرد، مرا اذیت کرد، هیچ کدام از کارهایی که باعثشان شده بود را نپذیرفت. بعدش رفت. ولی خوب است بدانید ماجرا به رفتنش ختم نشد. ماهی-دوماهی یک بار پیام میداد... میگفت دوستم دارد و الخ... من عصبانی بودم، ناراحت بودم، دوستش هم داشتم. بگذریم. من فراموشش کردم، رفتم دانشگاه، بزرگ شدم. فمینیست شدم، یاد گرفتم مستقل باشم. یاد گرفتم به مرد‌ها برای خوشحال بودن نیازی ندارم. یاد گرفتم اعتماد به نفس داشته باشم و خودم را دوست داشته باشم. 

او باز هم پیام میداد. من آرام جوابش را میدادم، آرام و بدون ناراحتی. گاهی بیشتر حرف میزدیم. به او گفتم کسی را دوست دارم، ناراحت شد و گفت که ناراحت شده. گاهی می‌آمد و میگفت که هیچ کس را هیچ وقت مثل من دوست نداشته و نمیتواند دوست داشته باشد و فلان و بهمان.. میگفت خودش خیلی بزدل است که گذاشته و رفته و این حرف ها اندک تاثیری در من نداشت. 

ولی من هم گاهی پیام میدادم، مثلا یک بار درباره ی گیلیاد، چون واقعا مرا یاد او انداخت، و میدانید که اصلا تداعی خوبی نیست :)) یا همین طور یکهو یاد آن دوره از زندگی‌ام میافتادم و میگفتم سلام. در اینجور مواقع  میگفت من باید گورم را گم کنم، فراموشش کنم، دیگر دوستش نداشته باشم و فلان. میگفت چون دوستش دارم پیام میدهم... میگفت من نه خودم خاصم، نه مدرسه‌ام خاص بوده، نه دانشگاهم نه هیچی. میگفت من یک دختر خیلی معمولی‌ام که بسیار هم رقت‌انگیز است! چند روز بعد باز خودش پیام میداد!

تیلور سوییفت هم یک آهنگ دارد به اسم Fifteen، که خیلی بی‌ربط به این موضوع نیست.

حالا چی شده؟ از این نظر که پانزده سالگی‌ام یک قسمتی است از زندگی‌ام که علی‌رغم بدیِ زیادش، از آن درسِ زیادی گرفته‌ام، این آهنگ مرا یاد آن زمان انداخت و متن آن را برای فرد مذکور فرستادم. باز هم متهم شدم به دوست داشتن و فراموش نکردنش و الخ... فقط نمیدانم چطور یک آدم میتواند اینقدر خودشیفته باشد. قبل از پیام من، پیام چند هفته پیش او بود که گفته بود مرا خیلی دوست دارد. من پرسیده بودم آیا زنش میداند که با من حرف میزند و مرا دوست دارد؟ گفته بود مهم نیست. و دیگر حرف نزده بودم!!!

به نظرم همان سرگذشت ندیمه به اندازه‌ی کافی گویاست. دوست دارم یک روز برسد که ببیند من و تو چقدر خوشحالیم و او هیچ جایی از حالِ مرا اشغال نمیکند، او مربوط به گذشته و خاطرات بد گذشته است. هرچقدر هم که من تلاش کردم مثل دو تا آدم با هم مشکل نداشته باشیم، کله شقی کرد.

 

دو. امروز ساعت شش صبح کلاس رانندگی داشتم! دیشب ساعت سه خوابیدم حدودا. یک ساعت و نیم مانده به پایان کلاس احساس کردم مثانه‌ام دارد میترکد. کلی کارهایم را با عجله انجام دادم، ماشین خاموش کردم و ... مربی اصلا راضی نبود. من هم برایم مهم نیست. مربی خوبی است، اگر سرش بیشتر به کار خودش باشد. به من نگاه نمیکند، جلسه‌ی قبل هم گفت همه چیز خوب است غیر از حجاب من!

 

سه. صفحات پایانی جنس دوم(جلد اول)؛ 

مردها بر زمین حکومت کرده‌اند، بر طبیعت. و زن برای خیلی صرفا یک موجود رازآلود است. این رازآلودگی را میتوان از توصیف‌هایی که از زن میکنند فهمید(که همین حالا هم اصلا کم نیست). زن به مثابه طبیعت، مادر، معشوقه ی رویایی، زن به مثابه ساحره یا جادوگر، زن در اساطیر به مثابه دریا یا آسمان، بهار یا هرچیز دیگری. این یعنی رازآلودی. این یعنی زن به مثابه یک انسان نه، نه یک آدمی که از خودش اختیار دارد و صرفا حالاتش با مرد فرق میکند! مرد بر این جهان حکم رانده، بر طبیعت، بر زن و بر هر چیزی غیر از خودش. مرد از زن استفاده کرده تا خلا های وجودی‌اش را پر کند. مرد تمام ترس های درونی‌اش را به زن نسبت داده و زن را خوار کرده. حتما دیده‌اید مردهایی که عقده‌ های شخصیتی ندارند، زنان را کمتر تحقیر میکنند؛ چرا؟ چون این مردها نیازی به تحقیر کردن ندارند تا احساس بهتری نسبت به خودشان داشته باشند! این میشود شبیه موضوع فرد مذکور قسمت یک، و یک چیزی که میخواهم در چهار بنویسم.

 

چهار. این را خیلی وقت است میخواهم بنویسم. عده‌ای از مذهبی‌ها میگویند حجاب اجباری نیست! چرا؟ چون مثلا لب ساحل یا فلان جای تهران، زن‌ها فلان‌طور لباس میپوشند و موهایشان و پاهایشان و دست‌هایشان  و دیگر نمیدانم کجایشان پیداست. میخواستم بگویم میدانید، اگر حجاب اجباری نبود این زنها اصلا هم اینطوری که شما میگویید لباس نمیپوشیدند، اولا. ثانیا، حجاب اجباری نیست یعنی نه فقط کنار دریا، بلکه همه جا غیر از مکان های خاص(مثل مساجد). 

عده را هم دیده‌ام که میگویند اگر حجاب آزاد شود تمام زن ها به صورت پیش فرض و بد، برهنه میشوند و فلان و بهمان! :) این ها همان هایی هستند که زن برایشان انسان نیست، بلکه موجودی است رمزآلود. خودش نمیتواند برای خودش تصمیم بگیرد و حتما باید آدم هایی که آلت مردانگی دارند برایش تعیین تکلیف کنند!

 

حالا هرکسی که میخواند خودش قضاوت کند!

  • ۰
  • ۰

پنجاه و نه

کلاس رفتم 

نادیده گرفتم

سوپ پختم

عصبانی و ناراحت شدم

جلد اول جنس دوم را تمام کردم

و خیلی حرف دارم برای گفتن، وقت ندارم که بنویسم.

  • ۱
  • ۰

پنجاه و هشت

-دخترخاله موردعلاقه ام و شوهرش دیشب اینجا بودند تا امروز صبح. خودش نمیداند که دخترخاله موردعلاقه من است.

 

-از صبح که بیدار شدم ذهنم درگیر مودم بود. روشنش که کردم اسمش عوض شده بود و هیچی بهش وصل نمیشد. زنگ زدم شاتل و خانومی که جواب داد به شدت بداخلاق و بی حوصله بود. گفت ریست شده و کابل LAN باید وصل کنی و فلان و بهمان. قبلش چند تا کار بهم گفت که انجام بدم؛ دقیقا کارهایی که خودم قبل از زنگ زدن به شاتل انجام داده بودم و نتیجه نگرفته بودم... بعد میومدم بهش بگم کجا مشکل داره، هی میگفت "خودم میدونم!!" آخرش قطع کردم که برم کابل لن پیدا کنم. نبود. چند ساعت بعد پیدا شد، وصلش کردم و دیدم باز هم نمیتونم برم توو تنظیمات مودم. زنگ زدم شاتل دوباره، آقایی که برداشت خیلی وقت گذاشت و با حوصله همه چیو چک کرد و وصل شد آخرش.

*اصلا اینجا قصدم تقابل این خانوم و اون آقا و مرد و زن و اینا نیست. فرض کنید اولی A بود و دومی B.

 

-بی حوصله و بی حال هم که هستم. جلد اول جنس دوم رو دارم تموم میکنم. فردا هم اولین جلسه عملی رانندگیمه.

دلم برای فیزیک تنگ شده، برای درس، برای تو... برای همه ی اون روزهایی که امتحان داشتم و آرزو میکردم زودتر تموم بشه.. دلم برای شب امتحان فضازمان تنگ شده.

واقعا به درس خوندن نیاز دارم من... اون روز داشتم فکر میکردم چی میخوام؛ گفتم دوست دارم یه عالمه فیزیک بلد باشم... کلی کتاب خونده باشم... کلی مقاله بخونم و ... . ولی کو تا اونجا؟ :(

 

-خیلی برام تعجب آوره رفتار بچه ها.

یکیشون چند روز پیش از این ناراحت بود که دوست پسرش نه میبردش بیرون، نه براش کادو درست حسابی میخره، نه هیچی.. نه اصلا بهش توجه میکنه. من از همون اول حرفم این بود که پسر بیست ساله هنوز شخصیتش ثبات نداره اصلا نمیشه روش حساب کرد. بعدش هم کلی گفتم که کادو خریدن مهم نیست، ولی همه میگفتن مهمه و اگه مهم باشی باید خرج کنه و اینا. آخرش الف رو راضی کردیم با پسره به هم بزنه. دو روز بعد اومد گفت برگشتن! :/ بعد دیشب باز دوباره کات کردن، به پسره گفته "یه نفر دیگه توو زندگیمه" این ها برای من یه کمدی مسخره ست. :/ واقعا درک نمیکنم.

یا یکی دیگه که پسره به طرز بدی ولش کرده و باز هم میخوادش. دوست دارم پیشش باشم بهش اعتماد به نفس بدم. این دوستم انگار همیشه نیاز داره به یه پسری که بیاد بغلش کنه و بهش بگه تو خوبی و تو فلان و اینا و دوستت دارم و ... و من بازم درکش نمیکنم.

یکی دیگه هم ازدواج کرده با یه آدم فوقالعاده پولدار و میگه شوهرش رو دوست داره. از طرفی میاد میگه شوهرش بددله و حتی یک مشاور هم نمیاد که برن. کلی هم انتظار داشته شوهره بیاد براش خرج کنه و اینا، اون نکرده. من بازم درک نمیکنم.

 

خلاصه اینکه اینجوری.