در دنیا ، زیبایی جز از طریق زن وجود ندارد.
:-؟
آیا؟
در دنیا ، زیبایی جز از طریق زن وجود ندارد.
:-؟
آیا؟
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم!
...
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق!
داوری دارم بسی یارب ، که را داور کنم؟
برای بار دوم دارم کتاب جنس دوم را میخوانم. البته n بار هم تلاش کرده ام که بخوانم و نشده به دلایلی. بار اول که فقط 188 صفحه ی اول را خواندم آن هم چه خواندنی. یک زمانی بود من عادت داشتم نظرات بسیار گهربارم را تووی کتاب هایم بنویسم، و الان که میخوانم میبینم وامصیبتا. واقعا هیچ دفاعی برای آن دوره از زندگی ام ندارم.
سارا هم پریشب گفت "من هر وقت با اطمینان راجع بع بدی چیزی حرف زده ام و آنرا نکوهش کرده ام، دقیقا همان و بعضا وخیم ترش سرم آمده". به خاطر همین است که...
مثلا من پنج سال پیش رابطه ی چندمهری را نکوهش میکردم، دلایلم هم از چیزی بیشتر از عرف رایج دنیا نمیآمد. اینها دقیقا مصادف است با اولین تلاشم برای خواندن جنس دوم و بودنم در یک رابطه ی خیلی مخرب و اشتباه.
بعد از آن رابطه، مثلا 3 سال پیش، به شدت رابطه ی چندمهری را ستایش میکردم* و معقتد بودم همیشه منطق مهم است نه احساس. بعد همین شد که به غلط کردن افتادم و تصمیم گرفتم دیگر بیشتر کتاب بخوانم و کمتر حرف بزنم. و به این رسیدم که : رابطه ی چندمهری خوب است، منتها من نمیتوانم. شاید هنوز به بلوغ کافی نرسیده ام، شاید در آینده بشود.
تا صفحه ی 188، ناراحت بودم از حرف هایی که زده ام. از رابطه ی 5 سال پیش! واقعا 5 فاکینگ سال گذشته. و من خیلی بزرگ شده ام. چرا اصلا باید اجازه میدادم یک نفر اینقدر از همه نظر در من نفوذ کند؟ چرا آنقدر کله شق بودم؟! البته بعدش با همان کله خوردم زمین.
من حتی معتقد بودم هر کاری که سارتر با دوبووار کرده حقش بوده! حالا حتی رفتار سارتر و دوبووار خیلی به نظرم متعادل تر میآیند، خیلی معقول. خیلی هم ستایششان میکنم.
حالا کتاب جنس دوم را میخوانم. دو فصل اول نه فحش دارد نه احمقانه است. دو فصل اول "گزارش" است؛ گزارش است از ظلمی که طی تاریخ بر جنس زن روا داشته شده، گزارش است از رفتار انسان ها و تفکراتشان. حتی هنوز بررسی نشده که چرا جنس زن خودش را عنوان دیگری پذیرفته**. من در خواندن یک سری گزارش حتی حق اظهار نظر هم ندارم؛ چون صرفا گزارش است. در خوش بینانه ترین حالت که این گزارش یک گزارش درست باشد، باز هم نمیتوان به گزارشگر خورده گرفت!
طبیعت چیزی نیست که باعث برتری مرد یا زن بشود، شاید بعضی ها بگویند لیاقت اما برتری را حاصل میشود. ولی باز هم نه، در طول این تاریخ رقت انگیز، زن ها هیچ وقت امکانات مردها را نداشته اند تا بتوانند به اندازه ی آنها لیاقت خودشان را ثابت کنند. از طرفی تقریبا همیشه تحت بردگی قاعدگی، بارداری، زایمان و شیردهی قرار داشته اند***.
مسئله ی دیگر هم اینست که زن ها سلطه ی مردها را پذیرفته اند و با قوانین آنها زندگی میکنند. زن خوب زنی است که مرد ها تعریف میکنند، زن بد هم همینطور. فقط کافی است یک نگاهی بکنید به مادربزرگ هایتان و طوری که دخترها و پسرهایشان را بزرگ کرده اند. زنی را میبیند که زنِ دیگری را از عمل خوشایندی منع میکند در حالی که همان کار را برای مردها عیب نمیداند. این حجم از نفوذ عقاید مردسالارانه وحشتناک است. کتاب دیگری میخواندم تحت عنوان "زنان دربرابر زنان" که میگفت یکی از مهم ترین موانع پیشرفت برابری زن و مرد خود زن ها هستند.
این پست هم صرفا گزارش است. و خالی کردن این مغزم. برای همین هیچ نتیجه ای نمیگیرم.
*هنوز هم ستایش میکنم البته.
**همیشه وقتی گروهی به دلیل یک یا چند ویژگی مشترک گرد هم جمع میشوند، بقیه را دیگری خطاب میکنند. مثلا سیاهپوست ها برای سفیدپوست ها "دیگری" هستند. دیگری همان غیر است، گروهی که در مقابلش جبهه میگیریم. پس همیشه ما و دیگری وجود دارد. اما همان طور که سیاهپوست ها برای سفیدپوست ها دیگری به حساب میآیند سفیدپوست ها هم برای سیاهپوست ها دیگری هستند. برای گروه های دیگر هم همین است.. مثلا ایرانی و خارجی، مسلمان و غیرمسلمان و ... یعنی تا اینجا دیگری بودن متقابل است.
اما در جوامع انسانی گروه دیگری وجود دارد. مردها خودشان را ما میدانند و زنها را دیگری. و این در حالی نیست که زنها خودشان را ما بدانند و مردها را دیگری، بلکه زنها هم مردها را اصل میدانند و خودشان را دیگری به حساب میآورند. (با توجه به پیشگفتار جنس دوم)
***برای حیوانات میتوانید به راحتی بگویید اینها وظایف جنس ماده است. اما به این نکته باید توجه کرد که غایت زندگی حیوانات بقاست؛ به همین دلیل خیلی منطقی است که نر و ماده در خدمت نوع قرار بگیرند و تا زمانی زندگی کنند که نسل بعدیشان آماده باشد. این مسئله در حشرات و عنکبوتیان و سایر ارگانیسم های ابتدایی دیده میشود(حتی در موارد زیادی تولید مثل بدون دخالت تر صورت میگیرد و نر برای موارد خاص لازم است. در موارد دیگری نر پس از جفت گیری میمیرد یا توسط ماده خورده میشود.)
در ماهی ها لقاح خارجی صورت میگیرد و نقش نر و ماده در تولید مثل تقریبا برابر است.
در پرندگان ماده تخم میگذارد ولی در مواردی نر روی تخم ها میخوابد.
این ها همه تلاش میکنند که نسل بعدی را به عمل بیاورند، چون غایت زندگی شان همین است.
در پستانداران، نر از استقلال بیشتری نسبت به ماده برخوردار است. ماده معمولا بارداری های طولانی دارد و از فرزندان مراقبت میکند در حالی که نر فقط در فصل جفت گیری سر و کله اش پیدا میشود.
اما آیا انسان هم باید مثل حیوانات برده ی نوع باشد و غایت زندگی اش فقط بقا باشد؟ چیزی که اینجا باید مورد توجه قرار بگیرد اینست که زن خیلی بیشتر از مرد در خدمت نوع قرار میگیرد.
دیروز رفتم دوستم رو دیدم و کلی خوش گذشت. کلی حرف زدیم و از چیزای مختلف گفتیم و ... :)
امروزم از عصر سردردم و یه نبضی توو سرم میزنه هی. فیلم شاینینگ رو دیدم، طبق معمول خیلی پوکر فیس طور. خیلی بازیگر زنش کلیشه ای بود، مرده هم خیلی مضحک بود: سعی میکردن فیلم بازی کنن و گند میزدن خب. بچهه خوب بود ولی :)
دارم به این فکر میکنم که اینو اگه با هم اتاقی های سابقم دیده بودم چقدر جیغ زده بودن و کولی بازی دراورده بودن!!
حالا به هر صورت، الان سردردم. احتمالا نتونم بخوابم. مستند میبینم بعدش هم کتاب میخونم. با تو هم که حرف میزنم.
پستم شده روز نوشت؟! به خودم مربوطه! :)
+بعدا اگه یادم بود میام یه پست میذارم این "ننه من غریبم" بازی های عده ای از قشر مذهبی رو تحلیل میکنم. البته قبلش بگم که ننه من غریبم بازی مختص قشر مذهبی نیست؛ کلا ما ایرانی ها خیلی دوست داریم مظلوم نمایی کنیم. :| و همانا خاک توو سرمون.
چند وقته من ساعت هفت صبح رو ندیدم اصلا؟! :)
از خوبی های صبح زود بیدار شدن اینه که، صبح زود هیچ کانالی یا بلاگی آپ نشده معمولا. آدم ترغیب میشه همون چند تا کانالی که نگاه میکنه(من جوین نمیشم معمولا) رو هم دیگه کلا ول کنه و بگه اه اصلا چه کاریه؟ چرا این همه بطالت؟! من کارای مهم تری دارم (دو نقطه قلب قلب)
امروز میخوام برم یکی از دوستان دوره دبیرستانم رو ببینم. راستش احساس خاصی ندارم، خوشحالم. صرفا میگم اون اضطرابی که قبلا برای بیرون رفتن داشتم رو ندارم. حتی دیروز هم، خیلی سریع تصمیم گرفتیم بریم بیرون و من اصلا اونقدر به خودم زمان ندادم که فکر کنم خب اگه فلان جور شد، بهمان جور شد چی؟
این دوستم خیلی دختر مودب و مثتی هست. ریاضی میخوند، سال چهارم دبیرستان رفت تجربی و رتبه ش شد 200 :) داره خانوم دکتر میشه الان. یادمه دغدغه ش واقعا این بود که به آدما کمک کنه، و میگفت توو ریاضی کمتر میشه به آدما کمک کرد..
بعد به همه ی آدمای دور و نزدیکی که پزشکی میخونن و من میشناسم فکر کردم... و فکر کردم که نخیر، من هنوزم از انتخابم(ریاضی و بعدش فیزیک) راضیم، فقط باید تنبلی نکنم یکم.
به اینم فکر کردم که، یکی از بهونه های من این بود که شما برای پزشک شدن پیر میشی و باید کلی درس بخونی و فلان و بیسار... دیروز دریافتم که درسی که برای گرفتن دکتری فیزیک(یا مهندسی اصلا) لازمه بخونی تقریبا برابره با درسی که برای متخصص شدن باید بخونی، بعضا میتونه بیشتر هم باشه. نتیجه ی اخلاقی اینکه اگر میخواین خانوم یا آقای دکتر بشین برین پزشکی بخونین از همون سال اول دکترین! نتیجه ی دوم البته اینه که هیچ وقت برای اسم درس نخونین.
+امروز دوست دارم آماری بخونم، ولی نمیدونم این کار رو میکنم یا نه.
++عقب زبونم میسوزه چند روزه، نمیدونم چرا و به چه علت؟
از وقتی اومدم خونه اصلا حوصله ی نوشتن ندارم. خیلی وقتا پیش میاد که به خودم میگم برم بنویسم فلان چیز رو، بعدش به این فکر میکنم که باید کامپیوترم رو روشن کنم و چیزی که توو ذهنم هست رو تبدیل کنم به خطوطی که توو مجازی واقعا وجود دارند(اگر چه هیچ چیزی ثابت نمیکنه که مجازی از فکرای من واقعی تره، ولی حداقل مجازی رو میشه دید.) میگم بیخیال کی حوصله داره.
حقیقتش اینه که به معنای واقعی جون میکنم که روزی چند صفحه کتاب بخونم. میخوابم و میخوابم و میخوابم و گاها خیلی خواب های عجیب و غریبی میبینم(که چیز جدیدی نیست). میخواستم ورزش کنم ولی برای اون هم تنبلی میکنم. کلاس رانندگی هنوز شروع نشده و به این زودی ها هم نمیشه. فرانسه هم نمیخونم، فیزیک هم نمیخونم، نقاشی هم نمیکشم... شاید یکمی گیتار بزنم. شعر نیمخونم. عوضش مسخره بازی زیاد میکنم، کلمه بازی میکنم، همش گوشیم دستمه. الکی میرم نمره هارو چک میکنم با این که میدونم معدلم چنده، و میدونم رنک چندم هم هست. حتی فیلم هم نمیبینم به اون صورت! چند روزه هی میخوام برم یه فیلم سورئال رو نگاه کنم، ولی هنوز نرفتم. فقط یکم مستند دیدم... اونم خیلی سرسری.
یا بعضی روز ها بیدار میشم میبینم هیشکی خونه نیست، آشپزی میکنم. بعدش نمیتونم کتاب بخونم دیگه. بعد از چند روز آشپزی کردن و ظرف شستن، اگه یک روز تا ظهر بخوابم مامانم میاد میگه تو کمکم نمیکنی. میگم اگه من دیروز آشپزی نمیکردم آیا باز هم همین حرف رو میزدی؟ میخنده و میگه نه.
فقط میدونم این اتفاق، این بطالت، اگر پنج سال پیش افتاده بود، من خودم رو کشته بودم.
بهم میگه تو کلی درس خوندی معدلت شده 19.56 که واقعا کم نیست. الان حقته که استراحت کنی. موضوع اینه که من استراحتم این نیست که بخوابم یا هیچ کاری نکنم. استراحت من اینه که کارهایی که ازشون لذت میبرم و ذهنم رو خالی میکنن رو انجام بدم؛ گیتار بزنم مثلا یا نقاشی بکشم. ولی نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله م. دیروز آبرنگ هامو پیدا کردم، و کلی ذوق کردم. ولی مگه قراره نقاشی بکشم؟! :/
----
دیشب کلی مهمون داشتیم. من قبل از این که بیان دچار مقداری استرس شده بودم. بعدش هم که شلوغ بود، من توو شلوغی فشارم میره بالا؛ نمیدونم چرا واقعا. نشسته بودم هی نگاشون میکردم. به این فکر میکردم که یکشیون رفته دانشگاه چقدر عوض شده، یکی دیگه دو سال از من کوچیکتره و دو ساله که متاهله! و همش سعی میکنه ادای آدم بزرگ هارو در بیاره؛ و فکر هم میکنه که بهتره چون زودتر عروس شده، و خیلی چیزا رو درباره شوهرش نمیدونه. یا یکی دیگه که دوست داره من عروسش بشم و من ببی اعتنایی میکنم. یا یه مردایی که هیز ان، یا یسری که نمیدونم چرا قیافه میگیرن. یا یکی که میاد ازم میپرسه چند سال بهش میخوره. یا یا یا... یا اینکه تو قبل از اینکه مهمونا بیان کاری کردی که من ناخوداگاه دچار استرس بشم و هی به خودم بگم من که میدونم قرار نیست اتفاقی بیفته. ناراحتم نیستم اصلا، ولی حالم اون لحظات بد شده بود واقعا.
میدونید بعضی آدم ها اینقدر وقیحن که یک روز میان گند میزنن به نه ماه از زندگی تو، بعدش دو قورت و نیمشونم باقیه، حتی نمیتونی بگی بالای چشمت ابروعه. من هم تصمیم گرفتم دیگه جوش نزنم، بذارم خودش باشه با کرم هاش.با کمال وقاحت میگفت قرار بوده من مزاحمش نشم. منم گفتم این دفعه واقعا واگذار میکنم به خدای خودم، نه خدای ضعیف اون. من اول هفته که رفتم حرم بخشیدمش، حالا اون اینجوری. رها میکنم، بذارم باشه توو توهمات خودش. اصلا هم دیگه نمیخوام بفهمه که هیچ گهی نیست، یا اینکه بفهمه من چی کشیدم این مدت، یا اینکه بفهمه خودش چقدر کرم داره.
خودم هم رها کردم دیشب. با اینکه میتونستم بیام توو اتاق رو در رو روی خودم ببندم، رفتم با خواهرم عکس گرفتم و حرف زدیم. نمیخوام دیگه اینقدر وابسته باشم، به کسی یا چیزی. قبل از هر کاری باید فکر کنم که چی من رو خوشحال تر میکنه. تو میگی من مهربون نیستم. من گه میخورم که مهربون نباشم. اتفاقا هرچی سرم میاد به خاطر مهربونیمه. من مهربونم ، ولی سعی میکنم عزت نفس هم داشته باشم؛ بین این دو تا باید تعادل برقرار بشه.
تو دعوا کردی دیشب و بعدش گفتی فقط جدی حرف زدی. منم گفتم باشه و بی تفاوت سعی کردم بخوابم. چرا باید بحث کنم وقتی مثل هم فکر نمیکنیم؟ وقتی من هرچی بگم تو حرف خودت رو میزنی و انگار اصلا نمیشنوی من چی میگم؟ بیخود نیست میگم نمیشه باهات حرف زد. دیشب من کاری نکرده بودم که به قول خودت "جدی" شدی. اینکه بقیه چیکار میکنن به من ربطی نداره، دعواشم نباید من بشنوم.
یا پریشب که صرفا داشتم حرف میزدم و گریه م گرفت. داشتم درد و دل میکردم. گفتی من بدی های آدم هارو فراموش نمیکنم برای اینکه هر وقت دلم بخواد ازشون بدم بیاد. من از آدما بدم نمیاد، من خودم افسرده م. من فقط میخواستم یه چیزی بگم و تموم بشه، وسطش هم گریه م گرفت. نه بحثی بود، نه اثبات بد بودن آدمی. فقط میخواستم اون حرف ها رو بزنم، ولی این کارم نمیتونم بکنم انگار.
خیلی هم انگار حوصله ی نوشتن داشتم. آب ندیده بودم فقط :/
دوستم : خوبی خانم مهندس
من : من مهندس نیستم
دوستم : هر گهی هستی
من : :|
ای دریغا که شد چشم سیاهی
قبله گاه من و روی نمازم.
یادمه چیزای زیادی داشتم که بنویسم، ولی الان نمیدونم چی بنویسیم.
مامانم دیشب توو یکی از دفترچه های قدیمی من یه متن پیدا کرده بود که توش نوشته بودم "فقط مامانمه که درک میکنه" و کلی چیزای دیگه که یادم نمیاد چرا و برای کی نوشتم. توو همون دفترچه ای که فرانسه مینوشتم، یه روزی انگار خیلی بهم فشار اومده بوده اینا رو نوشتم. یادم نمیاد و اصلا دلم نمیخواد که یادم بیاد. همون دیشب اون سه چهار تا برگ رو پاره کردم، خیلی سال های خوبی بود که الان باز بشینم بهش فکر کنم؟!
دارم برای بار ششم یا هفتم یا شایدم هشتم ارباب حلقه ها میبینم. و خیلی دوستش دارم.
امروز غذا هم پختم.
برای همه ی کنکوری ها امیدوارم هرچی صلاحشونه پیش بیاد. با این وضعی که کاسبان کنکور به وجود آوردن، شما خیلی شانس بیاری زندگیت تازه بعد از کنکور شروع میشه!
-----
یه دخترعمو دارم امسال سال اول دانشگاهش بود، توو یکی از شهرستان های خراسان رضوی. خانواده ی پدری من هم یک قوم غیرمذهبیِ مذهبی نما و به شدت متوجه چشم و دهن در و همسایه و اینا هستن. کلا خیلی مزخرف. یه جوری که یه بار عمه م اومده بود میگفت بابات بهت گیر نمیده این عکسارو گذاشتی پروفایلت؟ بعد من اینجوری بودم :} .
یک عموی "عقل کل" هم داریم که کلا دوست داره نظر بده و به همه بگه شوما هیچی حالیتون نیست. همون کسیه که وسط سال کنکور من اومده بود خونه مون و میگفت تغییر رشته بده برو تجربی، که بعدش پزشکی بخونی. منم که متنفرم!! اونم کی، وسط بدبختیای من با کنکور :/ بعد از اومدن رتبه ها* هم میگفت همین مشهد بمون، تهران به درد نمیخوره! میگفتم تو خودت رفتی تهران یا بچه هات که اینقدر قاطع داری میگی به درد نمیخوره؟ اونم برای منی که میخوام فیزیک بخونم!!! من به حرفاش گوش نکردم و الان خیلی راضیم خلاصه! :) پول همه چیز نیست، آدم باید خوشحال باشه.
خب اینا همش مقدمه بود :)))
قضیه از این قراره که اون دخترعموی کذایی میخواست ریاضی بخونه. ولی عموی کذایی کلی نطق کرد و گفت نه تجربی ال، تجربی بل، پزشکی خوبه و فلان و بیسار. دخترعموم رفت تجربی. بعدش کلی به به و چه چه میکردن که این درسش خوبه و فلان**، ما هم گفتیم باشه. رتبه ش 5 رقمی اینا شد فکر کنم... بعد توو مرکز آموزش عالی یه دانشگاهی توو یکی از شهرستان های خراسان شیمی کاربردی میخونه. میگم خب چرا نوجوونی بچه رو خراب کردین، و کاری کردین که احساس شکست کنه با پزشکی قبول نشدن، آخرشم که داره اونجا شیمی میخونه و هیچی دیگه :| چه بسا اگر ریاضی میخوند الان همون شیمی رو توو فردوسی میخوند.
حالا اینم به کنار
دیشب خواهرم اومده بود میگفت این از وقتی رفته دانشگاه خیلی تغییر کرده و فلان و بیسار. چه میدونم توو عکساش روسری نداره و اینا. که خب بنده گفتم نوش جونش هر کاری که میکنه؛ و خواهرمم موافق بود. قضیه اینه که همین آدمایی که وقتی من رفتم تهران پشت سرم حرف زدن، خودشون آب ندیدن ولی شناگرای ماهری هستن.
من سه سال تهران بودم و فقط دو بار رفتم پارک. از نظر عمق تفریحاتی که میکنم. یذره هم ورق بازی کردم. حتی یک دونه مهمونی هم نرفتم. کلا کارایی که دوست داشتم رو کردم و کارایی که دوست نداشتم رو نکردم و تا حد امکان همون چیزی رو نشون دادم که هستم و از این بابت خوشحالم واقعا.
این دخترعموم هم صرفا یک مثال بود از تمام خانواده هایی که دخترشون رو محدود میکنن و آخرش اینجوری میشه. وگرنه دخترعموی من یا هزاران دختر دیگه... خیلی هایی که توو همون تهران، توو همون دانشگاه دیدم. خیلی رابطه های بی پایه و اساس و صرفا از روی کنجکاوی که بعدا خیلی ویرانگر میشن...
آخرش جوونا صرفا به خاطر کنجکاوی میرن سراغ چیزایی که ازشون منع شدن، و این خیلی خطرناکه. کاش به جای ممنوع کردن، آموزش بدیم به نسل های جدید: از ما که گذشت.
*یکی از اقوام همین عموم هم بعد از اومدن رتبه ها پرسید چند شدی؟ من با یه ریختِ "به تو ربطی نداره" ای گفتم هزار و پونصد :| گفت فکر نمیکنم پزشکی قبول بشی، مگه همین پرستاری بخونی. :| شما تصور کنید چه عصبانیتی رو من در خودم نگه داشتم اون لحظه. من به پزشکی علاقه ندارم، به طبیعت علاقه دارم، اینو بفهمین کاش. :/
**اینجا یک عمه داشتم که همش از من دفاع میکرده میگفته این الان تهران داره فیزیک کوانتوم میخونه! :)))))) تازه زیان انگلیسی و فرانسه هم فوله :))))) حالا بالاخره بعضی عمه ها از مامانا هم بیشتر غلو میکنن! :))))
حالا خیلی چرت و پرت نوشتم و از این شاخه به اون شاخه پریدم. ولی خب مدل خودمه، چیزی که توو ذهنمه رو مینویسم.
+ من از حساسیت بیزارم و خودم اتفاقا بعضی وقتا اینجوری حساس و بی اعتماد میشم، خیلی از خودم بدم میاد بعدش.