ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

چهل و هفت

دیروز با دوستای راهنمایی بعد از 7 سال اینا جمع شدیم دور هم. کلی حرف زدیم و خندیدیم و از هم دیگه خبردار شدیم و خوش گذشت. و چقدر تفاوت ها توو چشم میزد.

بچه ها قلیون کشیدن و من قهوه خوردم. دوست دارم درباره ی بچه ها بنویسم.

1. سین : دو سال و نیمه که فقط به خاطر لجبازی ازدواج کرده ولی شانس آورده. شوهرش رو دوست داره و میخواد به زودی بچه دار بشه. جالبه که سین دقیقا هم سن منه، توو یک روز به دنیا اومدیم!

میگفت شوهرش فکر میکنه خیلی چشم و گوش بسته بوده، ولی نبوده. منم میدونستم خب.

میگفت وقتی میخواسته بیاد، عکس منو به شوهرش نشون داده گفته میخوام با این برم بیرون، این فلان جا درس میخونه و اینا؛ که شوهرش ببینه با چه بچه مثبتایی رفت و آمد میکنه.

2.شین : رفته بود خالکوبی روو دستش رو ترمیم کنه و بد ترمیم کرده بودن، همش ناراحت بود. ولی در مجموع از همه بیشتر مسخره بازی میکرد. در کل دوستش دارم. شین اومد دنبالم، و بعدش هم منو رسوند. همون اولی هم که سوار ماشینش شدم گفت تو که باز آرایش نکردی، حالا من یک ساعت جلو آینه بودم! گفتم خب من دوست ندارم. 

از حرفای اصلی شین این بود که ما نسبت به نسل الان هیچ کاری نکردیم توو دوران خودمون.نهایتش یه مهمونی معمولی میرفتیم، یه مشروب لایت میخوردیم و اینا. حالا من داشتم فکر میکردم من همین کار هارو هم نکردم. بعد میگفتن تو چرا اینقدر ساکتی.

3.الف : خیلی دختر مهربونیه و من از همون اول دوستش داشتم. حاشیه نداشت، بچه ها درباره ی دوست پسرش یکم مسخره بازی کردن و اینا. 

4.ر : تغییر کرده بود، خیلی عصبی شده بود. و کلی از مشکلات زندگیش رو گفت به ما. وقتی با شین داشتیم برمیگشتیم چند بار دوست پسر ر زنگ زد بهش. و ر انگار اعصایش خورد میشد، ولی بازم ازون دخترایی بود که جدی نگیره. میگفت میل جنسی ندارم. میگفتم خب راحت تر میتونی سینگل باشی دیگه. چرا اجازه میدی یه پسر اینجوری کنه با زندگیت؟

5.نون: قبلا زیاد نمیشناختمش. ولی یادمه چادری بود. الان دیگه نبود. میگفت شوهرم مشکل نداره. بعدش هم میگفت مامانم بعد از راهنمایی رله شده و خواستگار که اومده خودش گفته بین این و دوست پسرت یکی رو انتخاب کن.


من و الف رفته بودیم دست شویی، وقتی برگشتیم دیدیم شوهر سین اومده دنبالش. خیلی خیلی خیلی سرد و خشک و بی حوصله. من خوشم نیومد اصلا. فازش چی بود که یک سلام درست حسابی هم نکرد، و همش میگفت بریم، یه عکس نشد بگیریم. سین میگفت شوهرش خیلی الکل میخوره، میگفت قبلا اینجوری بوده که هفته ای دو سه بار اینقدر میخورده که میفتاده، تازه سین کلی جمعش کرده. بعدش میگفت ولی نمیذاره من بخورم. منم هی سعی میکردم بحث رو فمینیستی نکنم، هیچی نگفتم.


مرد ها سال های زیادی به این جامعه حکومت کردند. اولش اومدن مانع تحصیل زنان شدن، مانع حضور زنان در جامعه شدن؛ طوری که زنی که در جامعه حضور داشته قطعا فاحشه بوده. و بعدش همین فاحشه شدن مانع از حضور زن های نسل های بعدی در جامعه شده و میشه. و این یک الگوی کاملا خودسازگاره. و خیلی هم ظالمانه ست، خیلی. مثلا من واقعا نمیفهمم تو وقتی خودت مشروب میخوری چرا نمیذاری زنت بخوره، تازه زنت نمیخواد مست کنه و بیفته! آقا اصلا مشروب بده، بله منم میدونم. ولی رطب خورده منع رطب نمیکنه؛ البته اگه مرد باشه انگار میتونه بکنه ! :/



حالا، نمره ها اعلام شدن. و اگر یکی از استاد ها آدم وار و عادلانه نمره میداد، من معدلم تقریبا 20 میشد. ولی خب انگار برای بعضی ها خودشیرینی مهم تره. منم که متنفرم از این کار.

الان سه تا بیست دارم و یک 19.8. 


رابطه های بچه هارو که میبینم خوشم نمیاد. یعنی اینا خیلی بیشتر از من تجربه دارن ها ولی نمیدونم چرا بازم اینجوری وا میدن. نمیدونم واقعا. خیلی با ر حرف زدم، گفتم چرا باج میدی بهش. گفت منم ازش استفاده میکنم. ولی من میدونم از پس پسره برنمیاد، هارت و پورت میکنه.

یه استاد داشتیم یه بار اومد گفت پسرا 95 درصدشون بیشعورن، البته دخترا هم 93 درصدشون احمقن. راست هم میگفت. چرا باید با علم بر اینکه قراره رابطه ت تموم بشه یک روزی، توو اون رابطه بمونی. رابطه ای که اعصابت رو خورد میکنه، رابطه ای که توش خوش حال نیستی هیچی نمیارزه، و هرچی زودتر تموم بشه بهتره. بهش میگفتم آقا با پسرا دوست باش، ولی لزومی نداره دوست پسرت باشن، دوست ها اینقدر اعصاب خوردی ندارن بخدا!



حالا اینارو که داشتم مینوشتم به این فکر میکردم که تو یه قسمت از زندگیمی و باهات خوشحالم. البته اگر خیلی تنبل نباشی!

  • ۰
  • ۰

چهل و شش

اون دختر ندید بدید که هیچی(البته خیلی هم بی تجربه بود)،

اون سلیطه هم؛

ولی ااون خانوم جاافتاده داشت حرف میزد... وسط حرفاش کلی از استقلال و حق انتخاب زنان میگفت. به شدت دوستش داشتم، نه به خاطر این حرفاش؛ به خاطر تمام حرف ها و رفتاراش. بعد آخرش گفت که مرد وظیفه داره خرج زن رو بده. من گفتم نه وظیفه نداره، اگر زن دنبال به دست آوردن استقلال خودشه و میخواد کار کنه، زن باید خرج خودش رو بده و مرد هم خرج خودش.. یجور شراکتی. گفت ببین، منطقی میگی، ولی یه چیزایی زمان میبره تا درست بشه، توو جامعه ی ما نمیشه. هیچ وقت هیچ جایی نگو مرد وظیفه نداره خرجی بده. این مردا همینجوریشم پررو ان، نباید پررو ترِشون کنی! و دیگه رسیده بودیم مشهد.

با خودم فکر میکردم که آره مرد ها خیلی پررو ان. این همه ظلم میکنن، تازه خیلی وقتا دو قورت و نیمشون هم باقیه. اینجا فرانسه نیست که دموکراسی بیداد کنه. و دموکراسی اصولا نمیتونه توو ایران بیداد کنه، حداقل تا 100 سال دیگه :/ مملکتی که هزاران سال پادشاهی داشته و مردسالار بوده، حالا یهو بیاد دموکراسی رو بپذیره؟! نمیشه آقا، مردم نمیتونن. فرهنگش وجود نداره. همین یذره مدرنیتیه ای هم که داریم به زور چماق رضاخان درست شده.

حالا بیخیال. مرد ها خیلی پررو ان.


بعدنش به مسیح و فرانک عمیدی و اینا فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که چقدرررر اینا احمقانه مردم رو دور خودشون جمع کردن؛ گدایان توجه. مردم هم که خر. از چاله میان بیرون میفتن توو چاه و هی داد میزنن ما فمینیستیم. نه نسبیت اخلاقی میفهمن نه حق انتخاب. مطلقا هیچی! 

یه پست خوندم طرف نوشته بود من حق دارم با هر چند تا مردی که بخوام بخوابم و اگر همسرم به این قضیه اعتراض کنه حقشه که مورد پرخاش واقع بشه، چون من یک فمینیستم. :))) تو گه خوردی فمینیستی، دختره ی خراب!!

یا یه پست دیگه خوندم طرف داشته رانندگی میکرده زده به یه گنجیشک. بعد نوشته بود خلاصه میگم ماشین دست خانوم جماعت ندین :| زنان علیه زنان تا چه فاکینگ حد؟!!!! :/  حالا مردا  بزنن گنجیشک له کنن ناراحت نمیشن؟! مردا قلب ندارن؟ مردا آدم نیستن؟! ://

خلاصه یکی از این ور بوم یکی هم از اونور؛ ولی من دومی رو ترجیح میدم. نه اینکه تایید کنم ها، ولی حداقل اصالت خودش رو حفظ کرده. اون یکی فکر کرده توو دنیا چه خبره؟! :/

یک ملت گرسنه و به شدت عقده ای شدیم. به شدت بیمار، به شدت حسود.


و بازم بگم مرد ها خیلی پر رو ان.


ناراحتی هات رو چرا سر من خالی میکنی؟! میخوای بری بشه مثل پارسال؟ خب برو، این دفعه منم میرم دنبال زندگیم :( چرا من بعضی وقتا سر دوست داشتن آدما و مهربونیم، ابهت خودم رو فراموش میکنم؟ من چه نیازی دارم به اون؟ که تحقیرم کنه، اونم جلوی بقیه... اونم یجوری که بقیه بعدا بهش بگن اینجوری نگو ناراحت میشه!!! من کی اینقدر پست شدم؟

آره مردا پر رو ان. بهشون بها میدی فکر میکنن دیگه چی شده. فکر میکنن خیلی خوبن. اونی که کلی آدم دنبالشن منم، اون نیست. :(

هرچی بیشتر فکر کنم بیشتر ناراحت میشم.


این آقای یک مرد هم دوباره داره پاک میکنه بلاگش رو. فقط امیدوارم این دفعه واقعی باشه. چرا باید از ترویج تنفر، هر چند توو یه جامعه آماری کوچیک، حمایت کنیم؟!



  • ۱
  • ۰

قطار

هم کوپه ایم

با یه دانشجوی عقده ای،

یه سلیطه؛ ازینایی که هی داد و بیداد میکنن... و همش میگن ایران بده، عربا ملخ خورن، آلمان اقتصادش قویه ولی در عمل نهایتا نظرانشون درباره ی کاشت ناخن و شینیون عروس میتونه مورد قبول باشه..

و‌ یک آدم بی نهایت معقول و آروم.


درباره ی این نفز سوم چیز زیادی در دسترس نیست ، ولی درباره ی دانشجوی عقده ای میتونم بیشتر توضیح بدم :))


تا خود کوپه اومد و کمکم کرد :) بعدش صبر کرد قطار حرکت کنه، دست تکون داد! بعد رفت خونشون!

  • ۰
  • ۰

خسته م.

  • ۰
  • ۰

چهل و سه

تموم شد.

امتحان آخری رو خیلی خوب ندادم ولی..

فردا هم میرم خونه... برای ۳ ماه... خوشحالم، ولی ناراحت هم هستم.

  • ۰
  • ۰

چهل و دو

مشکل من با الکترومغناطیس اینه که به طرز وحشتناکی فکر میکنم بدیهیه همش. بعد نتیجه اش این میشه که نمره م بد میشه :))))

ولی خب واقعا نسبت به بقیه درسامون چیزی نداره و سوالاش خیلی روتینه(چقدرم که من سوال حل میکنم)

کلا از دیشب سه فصل رو ورق زدم و فقط روابط رو خوندم، متن نخوندم. فصل آخر هم الکترومغناطیس نسبیتیه که اصلا قصد ندارم بخونم حتی. نمیدونم چی شده اینقدر بیخیال شدم، و خسته. کاش به جای دو هفته فرجه، فاصله ی بین امتحانات رو زیاد میکردن، خیلی همه چی قشنگ تر میشد؛ نه توو فرجه اونجوری به پوچی میرسیدم، نه الان خسته میشدم. 


+کاش همه استادا میذاشتن وسط امتحان بریم دست شویی!

  • ۰
  • ۰

چهل و یک

یه دوستی داشتم که خیلی دوستش داشتم. دوست داشتن از روو شناخت و اینا نبود البته، فقط به خاطر اینکه باهاش خیلی خوش میگذشت. شخصیتش اینا هم یخورده شبیه من بود، ولی خب فقط یه خورده و ازین نوع شباهت ها همه ی ما داریم با هم. یه بار بهم گفت که بریم با هم کافه، و خیلیم پیگیر بود. منم که خیلی تبنلم کلا برای بیرون رفتن. ولی خب he made an offer I couldn't refuse. پس داشتم میرفتم، تا اینکه وسط رفتنم یه مسئله ای پیش اومد که نرفتم. یعنی یه چیزی گفت که من هنوزم فکر میکنم شوخی بوده، ولی خب ترجیح دادم نرم و نذارم اگه قضیه هست ادامه دار بشه. البته اینا همه ش مقدمه بود.

دیشب خواب دیدم بهش پیام دادم و با هم رفتیم بیرون، اونم طلبکار و بداخلاق! بعد تازه من پیام داده بودم. 

در آن واحد هم خواب میدیم ندیمه ام، مثل سریال سرگذشت ندیمه. و یکی هی میاد چک میکنه ببینه حامله شدم یا نه :/ 

تازه پریشب هم! بازم خواب میدیم ندیمه م و حامله هم هستم ولی بچه لج کرده به دنیا نمیاد :))) بعد توو اون خواب هم اینجوری بود که یک آدمی که من رو انقدر ناراحت کرده که هنوز بعد نه ماه کاملا خوب نشدم، داره بهم پیشنهاد میده. بعد جالبیش اینه که این آدم زنه، مرد نیست! 


نمیدونم، ولی خب انگار هر شب یه آدمی از گذشته ی من قراره با سرگذشت ندیمه قاطی بشه و بیاد به خوابم.

  • ۰
  • ۰

نمیدونم

نمیدونم این روزا چیکار میکنم که اینقدررر خسته میشم 

و فضا زمان به این قشنگی رو چرا باید امتحان داشته باشم :/

  • ۰
  • ۰

نمیدونم چند

تا الان کوانتوم و مکانیک سماوی تقریبا خوب پیش رفتن. ولی هنوز جای سختش مونده...


چه حرصی خوردم من امروز. چطور یه آدم میتونه اینقدر پر رو باشه... بابا همون وقتی که تو میذاری میگردی دنبال جواب تمرین های بقیه، ما میذاریم تمرین هارو مینویسیم. همون وقتی که میذاری برای تقلب، همون رو ما میشینیم سوال حل میکنیم. واقعا چرا یک آدم باید برای یکی دو نمره اینقدر خودش رو پست کنه. 

واقعا مثلا من فلسفه ی تقلب رو نمیفهمم. اگه یکی بخواد صرفا پاس بشه میگم خب، ولی این میخواد با تقلب نمره ی خوب بگیره :/ چه ارزشی داره آخه. 


اصلا به من چه.

  • ۰
  • ۰

For you

I have to learn to live in the moment. Future might never come.