از توانایی هام اینه که 2 فصل کوانتوم رو توو حدود 2 ساعت بخونم :/ یعنی مرور کنم در واقع.
از توانایی های دیگه م هم خوردن شیرینی زیاده!
از توانایی هام اینه که 2 فصل کوانتوم رو توو حدود 2 ساعت بخونم :/ یعنی مرور کنم در واقع.
از توانایی های دیگه م هم خوردن شیرینی زیاده!
امروز حالم خوب نبود. خوابیدم و خوابیدم و خوابیدم، غذا خوردم، خوابیدم. رفتم حموم اومدم دوباره غذا خوردم و خوابیدم. :/
بعدش فهمیدم تولد هم اتاقیم بوده، و هم اتاقی دیگه م کیک و اینا خریده بود و آورده بود(خوشم میاد از آدمایی که اینجوری اجتماعی و مهربونن) بچه ها اومدن و حرف زدیم یکم.
میگفتم گلزار اصلا جذاب نیست. بعد یکی گفت، یعنی چی نیست؟! گفتم نیسن دیگه خب. بعد میگفت یعنی به نظرت تا حالا با کسی خوابیده؟! من اینجوری بودم که، هیچ دلیلی برای نخوابیدن نداشته به نظرم! و اینکه خب چرا باید مهم باشه...دختر تو حداقل 21 سالته، ول کن این عاشقی های بچگانه رو :/
بعدش داشتیم درباره ی زبان حرف میزدیم. من گفتم دوست دارم برم کلاس زبان. گفت خب برو. یکی از بچه ها گفت تو که فولی. گفتم آره. اون یکی گفت خب فرانسه برو، گفتم فرانسه هم رفتم. حالا شاید تابستون دوباره فرانسه برم امتحان تعیین سطح بدم و اینا. خیلی دلم برای اون جو تنگ شده. بعد همون اولیه گفت وااای یعنی چی چطوری زبان رو فولی؟ یعنی میتونی قشنگ صحبت کنی؟ گفتم آره میتونم.
در واقع، با تموم شدم کلاس دوم دبیرستانم، زبان انگلیسیم هم تموم شد. و داشتم میرفتم که معلم زبان بشم. نشدم البته.
حالا مهم نیست اینا. ولی این دختره یه حالتی داشت که خوشم نیومد. انشاالله که حسود نبوده.
داشتیم حرف میزدیم.
گفتم خیلی دوست دارم ببینم یه همچین اتفاقی که تابستون برای من افتاد به واسطه ی اون، برای اونم بیفته و ببینه که چه حس "قشنگی" به آدم دست میده. دوست دارم واقعا ببینم.
بعد الان دارم فکر میکنم که من نباید فقط اون رو سرزنش کنم، فی الواقع دو نفر مقصرِ حال بد من بودن. (خودم نبودم البته) قضیه اینه که من هیچ وقت تمام سرزنش رو نصف نمیکنم و بزنم توو سرشون و تمومش کنم.
هی یادم میاد حالم بد میشه. یه بار این یکی، یه بار اون یکی . هر بار یکی رو میزنم میرینم بهش :/
بعد الانم میدونم، میاد میگه ما که حالمون خوب بود، چی شد که تو دوباره یاد این قضیه افتادی؟! خودمم نمیدونم! خودمم نمیخوام!!!!
دور دوم قسمت سوم دست نوشته های سماوی. و من به طرز عجیبی دارم همه چیو میفهمم و خودم درایو میکنم. مکانیکه یکم و نظریه گروه :/
البته هنوز تقدیم حضیض سیارات که به خاطر غبار دور خورشید به وجود میاد رو نمیتونم ثابت کنم. من با تقدیم فرفره معمولی هم مشکل دارم، با تقدیم محور زمین هم مشکل دارم حتی!! حالا تقدیم حضیض سیاره؟! :///
امروز البته خیلی کم درس خوندم. رفتم دانشکده و کل روز حالت تهوع داشتم. پیتزا خوردیم بعدش نشستیم با بچع ها چند ساعت همش چرت و پرت گفتیم خندیدیم.
به بقیه میگفت من خیلی درس میخونم. گفتم نه. گفتم که فرجه های ترم پیش، یک شب تا صبح بازی میکردیم. گفت خب خوش نگذشت؟ گفتم چرا. گفت ببین خب اون خوشی یادت میمونه، ولی درس خوندن کجا یادت میمونه و خاطره میشه؟ دیدم راست میگه :) یعنی این آدم هر کاری میکنه که من درس نخونم.
حالا این تموم بشه بعدش باید برم سماوی بخونم.
*خواستم دولت ها رو مقایسه کنم... یکمی هم نوشتم. بعدش گفتم بیخیال.
توو ی جزوه ی مکانیک سماوی یه تمرین هست، نوشته اول نشون بدین وجود غبار اطراف خورشید چه پتانسیلی رو ایجاد میکنه، بعدش برین نشون بدین که این اختلال باعث ایجاد تقدیم حضیض سیارات میشه! :/
حالا من :/ فقط اگه بگه هامیلتونی خورشید و زمین رو بنویس میتونم بنویسم، اونم نه از این درس ها... اونو از مکانیک تحلیلی بلدم :///
واقعا نمیدونم چیم شده بود که این درس رو برداشتم. یه مشت معادله ی خیلی سخته که اثباتش به عنوان تمرین به دانشجو واگذار شده.
فقط برای اینکه ذهنم مرتب بشه اینو مینویسم که:
کوانتوم 2: نیمه ی آخر فصل 6، یعنی از اثر زیمان به این طرف رو نخوندم هنوز
فصل 7، روش وردشی رو خوندم و تقریبا خوب خوندم
فصل 8، تقریب WKB رو هم خوندم و بلدم. ولی شاید بهتر باشه یخورده سوال بیشتر حل کنم، چون اینطوری که پیدا بود استاد ها خیلی به WKB علاقه مندند.
فصل 9 هم اختلالات وابسته به زمان و این چیزا بود که کلییی وقت ازم گرفت ولی اونم بلدم. یکم سوال شاید.
فصل 10 هم، تقریب ادیاباتیک رو یکم گفتم فقط. و یذره هم تصویر های دیگه ی کوانتوم مکانیک، اونم در حد تعریف. که اونارم بلدم.
یعنی برای کوانتوم همون فصل 6 رو بخونم، از بقیه ش سوال حل کنم، به خدا هم توکل کنم درست میشه فک کنم. ولی فکر نمیکنم مثل ترم پیش خوب بشه نمره م اونقد؛ که خب اینجاش دیگه واقعا به جهنم.
الکترومغناطیس 2: فصل 9 رو شروع کردم به خوندن و تا آخرش مردم. آخرشم تموم نشد. حالا قراره بقیشو با هم بخونیم.
فصل 10 و 11 رو خوندم. پتانسیل های تاخیری و تابش. کلیاتش آسون بود، محاسبه ی فرمولاشم که نمیاد توو امتحان دیگه. خوبه به نظرم اگه یکم سوال حل کنم.
فصل 12 هم الکترودینامیک نسبیتی عه، که فعلا گذاشتم اول فضا زمان بخونم اون قسمت رو، بعد بیام سراغ این. نگران این قسمتش هم نیستم اصلا، چون آسونه به نسبت.
کلا الان احساسِ بدِ دیروزم نسبت به الکترومغناطیس از بین رفته.
سماوی: واقعا ایده ای ندارم. با اسطرلابم بلد نیستم کار کنم. اینو از بچه ها میخوام بپرسم یاد بگیرم.
بقیه ش رو، امروز دوست دارم مباحث قبل میانترم رو بخونم، و اگر شد بعد ممیانترم رو شروع کنم. نشد هم که هیچی، فردا میخونم.
فضا زمان: بلد نیستم، مخصوصا بعد از میانترم رو. ولی خب قبل از امتحانش وقت زیاده... شاید یکی دو روز توو فرجه اینو بخونم اصلا.
ریاضی فیزیک 3: بلد نیستم ولی نگران هم نیستم. قسمت های سختش بران همون هندسه دیفرانسیل بود که برای میانترم خوب خوندم. اونو باید مرور کنم، توابع خاص هم یک روز اینا شاید وقت بگیره ازم که اونم میخونم ایشالا.
خلاصه اینکه من استرس کوانتوم و الکترومغناطیس و سماوی داشتم که دو تا اولی تا حدودی رفع شدن(البته کاملا از بین نرفتن! ولی خب خوندم دیگه، خودمو که نمیخوام پاره کنم برا یه مشت امتحان). ولی سماوی با تمام قدرتش هست هنوز.
امروزم کم خوندم، ولی تمرکز داشتم، حداقلش اینه که اذیت نشدم. حالا برم ببینم با سماوی چه گلی به سرم باید بزنم.
خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هم آغوشی و ارضا نشدن*
*سید مهدی موسوی
ولی جداََ قبل ازینکه خودتونو بچسبونین به یه مرد و براش ناز و عشوه بیاین و بخواین به خودتون جذبش کنین، چک کنین که حتما سینگل باشه.
نکبتا :/
حالا سینگل هم باشه، من تضمین نمیکنم با این لوس بازیا شما رو برای چیزی بیشتر از بدنتون بخواد!
خب :) بنده بیکار و بیحال و اینا هستم، حوصله ی کار و اینا هم ندارم. هوا هم گرمه. البته احتمالا یکم دیگه برم درس بخونم دیگه، چند روزه نخوندم.
چند تا چیز توو ذهنمه که بگم.
اولیش خیلی سخته توضیح دادنش، باید خیلی مواظب باشم که کسی یا جایی رو لو ندم یه وقت، البته دوستان خودشون خیلی رسوا شدن دیگه :)
یک دختر خانومی یه اکانت خصوصی داشته توو توییتر، دفترچه خاطرات طور. بعد مینوشته دیگه، همه چیو. بعد این دختر خانوم با یه آقا پسری دوست بوده که اتفاقا اون آقا پسر برای ما خیلی حاشیه داره؛ کلی سعی کرده اذیت کنه و بچه ها هم اهمیت ندادن و فقط آزارش رو دفع کردن با روش های خوب :) بعد این آقا پسر گل، خیلی اسکرین شات میگرفته قبلا گویا.
بعد اتفاقی که افتاده اینه که یه نفر، یه روز داشته یه هشتگی رو سرچ میکرده و اون اکانت رو پیدا میکنه، میفهمه مال کیه دیگه.. بعدش اسکرین شات میگره. :) و اون اکانت پخش میشه طوری که 200 تا اسکرین شات گرفته شده ازش(با توجه به یکی ار روایات شاید غیر معتبر!) بعد خب بچه ها روشن فکرن خداروشکر. ولی این شعر باب شده که : فلانی که اسکرین شات میگرفتی همه عمر... :))))) دیدی که چگونه اسکرینتو گرفتن؟!
خلاصه اینکه، مجازی جای خوبی برای خاطرات آدمای مطرح، یا نسبتا مطرح، نیست.
من خیلی درگیر این بچه ها نیستم، از همون اول خودمو جدا کردم و همه شونو ایگنور کردم. خوبیشون اینه که به پرایوسی اعتقاد دارن و اینقدر مسائل مهم تر هست که درگیرش باشند... و اینو قبول دارن که عقاید و مسائل داخل تخت خواب و دین و اینا همشون مثل هم "شخصی" هستن و به کسی ربطی نداره. اصلا کیه که نیاز جنسی نداشته باشه؟ حالا تو بگو اصلا فلانی هم رفته با دوست دخترش خوابیده، مهم نیست! اینجا مهم اون قضیه ی اسکرین شاته، که خب هرکاری با بقیه کردی بقیه باهات میکنن :)) و خاله زنک کردن ما هم همین قسمتش شروع میشه، وگرنه خوابیدن افراد به هیچ وجه اهمیت نداره.
دوم اینکه، من یه دوستی داشتم، یه زمانی خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم و اینا، اون ایگنور میکرد، حالا شایدم میکرد. من احساسم این بود که ایگنور میکنه. بعد دیگه من درگیر چیزای دیگه شدم و اینا. بعد الانا خودش سعی میکنه حرف بزنه، منم کارای خودمو دارم. بعد فکر میکنم دیر جواب میدم و اینا ناراحت میشه. ولی چیکار کنم خب؟ اینقدرم خجالتیه که واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم درست.
سوم اینکه، بنده فکر میکنم مهم ترین مشکل اصولگرا ها اینه که اعتقاد دارن هرکی مثل اونا فکر نمیکنه باید هیچی نگه یا پاشه گورش رو ازین مملکت گم کنه. اصلاح طلبا هم که مشکلاتشون عیانه. اگر براتون سوال بود چرا ما دو دوره بین بد و بدتر بد رو انتخاب کردیم، جوابش اینه. از بدبختی، و خب بله الان به گه خوردن افتادیم و همه داریم به رفتن فکر میکنیم :/ اه.
البته سیاست کلا چیز کثیفیه. و خب چرا نظر بدم اصلا.
چهارمین چیزی که توو ذهنمه اینه که، فکر کنم دیروز داشتم کامنتای ملت رو میخوندم. یک آقایی گفته بود شما فکر کن کلی زحمت کشیدی که پول در بیاری و اینا، بعد یه "دختر غریبه" بیاد بشینه بالا سرت، پول و ایناتو همش رو استفاده کنه بعد دو قورت و نیمشم باقی باشه! :))) میخواستم بگم، شما به اون "دختر غریبه" گاها تجاوز میکنید، پس کی الان دو قورت و نیمش باقیه؟
اگر اینقدر نسبت به غریبه ها بی اعتمادین، ور دل والده ی گرامی بمونین خب. یا به رسوم بدویِ برده داری روی بیارین و کنیز بگیرین برای خودتون. این چه فکریه آخه؟ شما ازدواج که میکنی، همسرت خونواده ت میشه، بعد بازم میخوای منت بذاری سرش که من دارم خرجتو میدم؟ اگه اینقدر مشکل داشتی توو intimate شدن با افراد، خب اشتباه کردی که زن گرفتی برادر من.
خیلی پس ذهنم بود این مسئله.
پنجمی هم پاک شد به دلایکی.
فقط همینو بگم که اگه خواستین واقعا با کسی توو رابطه ای باشین که سرانجام داشته باشه، از کافه شروع نکنین. از کافه شروع کردین هم، به طرف Free pass ندین، free pass دادین هم باید فقط خوش شانس باشین که طرف مثل من نباشه! البته خب دخترا خر میشن گاها، فکر میکنه خیلی مهم که بهش free pass دادن! :)
بخونید : باید از چرخه ی قاعدگی گفت
برای من اینجوری نبود. آخرای کلاس پنجمم بودم، تایم امتحانای پایانترم بود فکر کنم. توو حیاط مدرسه راه میرفتم که درد حس کردم توو کمرم. بعدش رفتم خونه و لکه ی قهوه ای دیدم. مامانم خواب بود. من میخواستم نماز بخونم، حدس زدم پریوده، ولی بازم نماز خوندم. خیلی مقید بودم اون موقع، طوری که نماز صبحم اگه قضا میشد گریه میکردم. بعدش مامانم بیدار شد بهش لکه رو نشون دادم، خندید گفت پریود شدی. من ناراحت شدم. گفت ناراحتی نداره عزیزم، بزرگ شدی. ولی من بازم یجوری بودم. 11 سالم بود فقط.
تا تابستونش دو سه با دیگه پریود شدم، خیلی مختصر. بعدش میخواستیم بریم مکه. مامانم منو برد دکتر، که پریود نشم اونجا، هرچند که وقتش هم نبود اصلا. دکتر قرص داد، گفت شبی یدونه فعلا، ولی تا 4 تا هم میتونی زیادش کنی.
مدینه که بودیم، روز سوم بود فکر کنم، کلی راه رفتیی، بعد که برگشتیم هتل من کلی خون دیدم. ولی پریود نمیتونیست باشه طبق شرع. همین طور هی کم و زیاد میشد. چند روز کم شد تا محرم شدیم و طواف کردیم و نماز خوندیم و اینا. و من همش استرس این خون لعنتی رو داشتم. همش میترسیدم نتونم احرام رو تموم کنم و محرم باقی بمونم، اونم توو 11 سالگی! راستش هنوز هم نمیدونم اون احرام به آخر رسیده یا نه، سعی میکنم بهش فکر نکنم.
ولی کم شده بود. عصر روزی که طواف و سعی کرده بودیم و نماز خونده بودیم، چنان خونریزی شدیدی داشتم که نمیدونید. مامانم گفت پریوده این دیگه واقعا، طبق شرع هم میتونست باشه. به بابام گفت بره نوار بهداشتی بخره. یه بسته بزرگ خرید، یه بسته متوسط... و من بی تجربه اول بزرگا رو استفاده کردم :)))) 5 روز باقی مونده توو مکه رو پریود بودم توو هتل، درد میکشیدم... لباسام خونی میشد. خیلی شدید بود. منم همش احساس میکردم لابد من خیلی گناهکارم که خدا بهم این فرصت رو نداده که دوباره برم خونه ش دیگه، و همش ناراحت بودم و گریه هم میکردم گاهی که تنها بودم. و خونریزی و درد هر روز بدتر میشد.
روزی که میخواستیم برگریدم خیلی بد بود، من پد برداشته بودم با خودم ولی خب کم تجربه بودم و کم برداشتم متاسفانه...مامانم هم خیلی دخالت نمیکرد، اونم کم تجربه بود فکر کنم. توو سالن ترانزیت فرودگاه خون ما رو توو شیشه کردن! یه زمان طولانی جا نبود بشینم، و خب یه شب تا صبح توو اون سالن لعنتی که فروشگاهاش قیمتاش قد جون آدمیزاده! منم چند بار رفتم دست شویی، و هر دفعه بدتر از دفعه ی قبل.
توو هواپیما اینقدر خسته بودم که تا نشستم خوابم برد. خیلی از راه رو خوابیدم، بعدش که رسیدیم مشهد، پا شدم دیدم صندلی هواپیما هم خونی شده! خیلی ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم، ولی هیچی نگفتم. به مامانم گفته بودم درد دارم و اینا. توو خود فرودگاهم خیلی وقتا نمینشستم چون میترسم صندلی ها خونی بشن مدیونیش بمونه برای من، حالا هم نمیدونم شدن یا نشدن... :(
رسیدیم مشهد، مامانم به خالم گفت این وضعیتش اینجوریه، خاله م هم منو زودتر برداشت برد خونه مون بهم چایی نبات داد گفت استراحت کن. بعد بقیه ای هم که فهمیده بودن من پریود شدم و بهم گفته بودن به کسی نمیگن، به همه گفتن :| منم خجالت میکشیدم خب.
خلاصه اینکه اینجوری...
توو خونه بیشتر استراحت کردم... ولی خب مثلا ماه رمضون بود، مامانم میومد میگفت چقدر فیلم میبینی،ببین تو الان نه نماز داری نه روزه بیا برا من سبزی پاک کن :))) منم میگفتم باشه.
اون پریود، از عصر روزی که طواف کرده بودیم تا وقتی تموم بشه 10 روز کامل طول کشید، و من یه بچه بودم واقعا! و خیلی هم شوک وارد شده بود بهم. یه زمانی که اصلا نباید پزیود میشدم، پزیود شدم اونم با اون همه قرصی که خورده بودم و نمیدونم واقعا چه تاثیراتی داشته روو بدنم.
یجوری بود که از خدا میخواستم دیگه پریود نشم، حداقل تا وقنی بقیه دوستام بشن :( یک ماه و نیم اینا بعدش باز پریود شدم، ناراحت شدم. و اینقدر ترسیده بودم که کلی پد با خودم برداشتم بردم مدرسه :)))) ولی خب دیگه هیچ وقت خونریزی به اون شدت نبود.
واقعا از خاطرات خیلی بُلد و بدِ بچگیمه. تقصیر کسی هم نیست واقعا ولی کاش توو مدرسه هم بهمون یه چیزایی یاد داده بودن(نه اینکه مثلا توو راهنمایی هر کی میومد به سلیقه ی خودش یه چی میگفت میرفت :|) و کاش اون خانوم دکتر هم اون قرصا رو نداده بود.
خلاصه اینکه بگم، بچه ی 10-12 ساله پریود هم بشه، بازم بچه س.
ابر اگر از کعبه آید سخت باران می شود
شاه اگر عادل نباشد ملک ویران میشود
حالا اینکه من منزویم دلیل نمیشه از آدما بدم بیام؛ صرفا هرچی دور و برم شلوغ تر باشه ساکت تر میشم، طوری که شب افطاری دانشکده انقدر ساکت بودم که بچه ها فکر میکردن ناراحتم. بعدش توو ماشین که خودمون بودیم اینقدر حرف زدم که نمیدونید.
دیروز عصر هیچ برنامه ای برای زندگیم نداشتم. به زور از توو تخت درومدم رفتم حموم. بعدش دیدم افطاری ندارم، بادمجون درست کردم. چند نفر توو آشپزخونه داشتن حلوا میپختن و من دلم خیلی حلوا میخواست، روم نمیشد بگم.
به دوستم زنگ زدم گفتم بادمجون پختم بیاد پیش من، دو نفر دیگه رو هم توو آشپزخونه دیدم گفتم افطار بیاین اتاق من گفتن باشه. بچه ها اومدن، با هم بودیم. وسط افطار هم یک نفر اومد حلوا آورد گفت نذریه :)))))
بعدش دوستم میخواست بره احیا، منم رفتم و خیلی خوب بود.
کلی با استرس سحری خوردم، ولی خب روزه نگرفتم آخرش هم.
کلی خوشحال بودم ازینکه بچه ها اومدن پیش هم بودیم.
امشبم خواب بودم ساعت ده اینا. هم اتاقیم با دوستاش اومدن. بعد منم میخواستم پاشم دیگه. یکی از دوستاش گفت اسمت چیه، کجایی ای و چی میخونی و اینا، منم گفتم. بعدش گفت فلانی، خیلی نازی. منم از شدت ذوق داشتم منفجر میشدم. :)
امروز یکی از بچه ها که میخواد بره داشت حرف میزد، 12 میلیون بلیتش شده فقط. این داره میره، حالا این که خوبه... یک آدمایی که کلی درس افتادن و به زور پاس کردن و هیچی بلد نیستن رفتن، و بیشتر هم دارن میرن. هیچ امیدی توو این سرزمین نیست واقعا. اینا حاضر میشن برن اونجا بدبختی و دلتنگی بکشن و برده ی نظام سرمایه داری بشن، ولی اینجا نمونن. و من وضعیتم از خیلی ازینا بهتره، برای رفتن. درسم خوبه، مشکل زبان هم ندارم. ولی همش دارم فکر میکنم ... اگه بخوام برم باید ترم بعد تصمیم بگیرم و اقدام کنم، ولی واقعا نمیدونم!!! هیچی نمیدونم.
یه شهردار قاتل کم داشتیم که اونم خدا بهمون داد قربونش برم.
درس کم خوندم و زیاد دارم که بخونم. خیلی زیاد.
تعطیلات هم نمیرم خونه بلکه یه کاری بکنم توو همین تهران لعنتی.
تو هم امیدوارم همیشه خوب باشی، از جمله الان. امیدوارم کسالت فعلیت فقط به خاطر شوک و بیخوابی باشه و هیچ چیز جدی ای نباشه. واقعا نگرانم.