واقعا حالم بده.
واقعا عصبیم.
واقعا باید تموم بشه. کاش من بمیرم فقط تموم بشه این کابوس.
واقعا حالم بده.
واقعا عصبیم.
واقعا باید تموم بشه. کاش من بمیرم فقط تموم بشه این کابوس.
از خودم بدم میاد و از هیچ چیم راضی نیستم.
بعضی وقتا مثل همین الان، حس میکنم همهی این حس بد من از این میاد که از قضاوت شدن توسط آدمایی که میشناسم میترسم. در واقع میترسم اونا هم مثل من فکر کنن و من رو محکوم کنن و کارهام رو احمقانه بدونن.
بعد فکر میکنم شاید خودمم باید یه تجدید نظری بکنم و این قدر قاضی نباشم.
کلا توو یک دقیقه، انرژیم خالی شد. به خاطر چی؟ به خاطر دو تا جمله که بین دو نفر دیگه رد و بدل شده. و ذهن خودم که خیالپردازی میکنه و از قضاوت شدن میترسه. این چیزا نباید مهم باشه.
Elementary particles have no memories. So, the probablity of a muon decaying in the next microsecond is independent of how long ago it was created.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
واقعا یه آدم باید خیلی دقیق، ریزبین و ایدهآلگرا باشه که بتونه توو یک بیت، این همه فضاسازی کنه. حقیقتا هر کی این عظمت رو نبینه به نظرم از یکی از لذتهای دنیوی محرومه!
حدود سه روز میشه که خوب نخوابیدم. الان هم میخوام برم کار کنم.
جا داره بگم تیکه بارونش کردم، با رعایت مبادی ادب تازه :)
منطقش رو بردم زیر سوال، و قضاوتهاش رو هم مسخره کردم چون اشتباه بود. کلا خیلی راضیم از این نوع بحث کردن. فکت میگفت، میگفتم میدونم خودم و واقعا میدونستم. ادعا میکرد، با حرفها و کارهای قبلی خودش ادعاش رو میبردم زیر سوال. روی مسند قضاوت هم که نشسته بودم :))
یه پادکست هم پیدا کرد، شبهای کابل. :))
شب نخوابیدم و الان خوابم نمیاد. هیجان زده م. شاید برم درس بخونم.
خیلی خیلی خیلی زیاد. سردرگمم و ناراحت و تنها.
بعد یه آدم بیریشه خنگ باید بیاد توو این وضعیت برای من دل بسوزونه. منم حالم بد باشه. واقعا الان از این میترسم که آهم بگیردشون. :(
برای یکیشون اینو میخوام، برای یکی دیگه نه. و این عادلانه نیست.
خیلی ناراحتم.
شبهایی مثل امشب که خستهم و به طرز عجیبی سردمه و پاهام درد میکنن. سعی میکنم مقاله بخونم ولی خستهم. روز هم کاری نکردم و الان نمیدونم صلاحم در اینه که برم بخوابم یا بیدار بمونم و بیشتر تلاش کنم... شبهایی مثل امشب میرم مقالههای مردم رو توو گوگل اسکالرز نگاه میکنم؛ آدمهایی که در سطح جهانی شاید هیچ چی نباشند، ولی بازم همینی که اونا هستن برای من خیلی دور و سخت و غیرممکن به نظر میرسه. از خودم میپرسم یعنی من این حداقل رو میتونم به دست بیارم؟ یعنی کسانی که بیشتر از این حداقل به دست آوردن چقدر تلاش میکردن؟! من که همش دارم تنبلی میکنم و تمرکز نمیتونم بکنم! میتونم؟
غیر از اون... امشب یه کرمی افتاده به جونم. دوست دارم پیام بده، و بفهمم فازش چی بود. بعدش هم به احتمال خیلی زیاد من ناراحت میشم و شاید اتفاق بدی واسش بیفته. شایدم خودم رو کنترل کنم. شاید هم یه چیزی بهش بگم که شکنجه روانی بشه؛ فیاواقع این حالت ایدهآل منه. البته اینا همش اگر... اگر پیام بده، اگر بفهمم فازش چی بود، اگر ناراحت بشم، و اگر تصمیم بگیرم ناراحتش کنم!
میدونید... شما نمیتونید یک شب بنشینید وسط زندگی نویسنده این بلاگ اجابت مزاج کنید، گند بزنید به تمرکزش و به دمپاییتون هم نباشه. (کلا اینقدر بیقید باشید که حتی تعهدات خودتون هم به دمپاییتون نباشه!) بعدش یهو غیبتون بزنه. الان نویسنده بلاگ امیدواره اتفاقات جالبی برای تعهدات و توانایی اجابت مزاجتون افتاده باشه به خاطر اون شب. چرا؟ چون عادلانه نیست. البته الان نویسنده تصمیم گرفت حرفش رو پس بگیره، چون اگر این عادلانه نباشه، چند تا چیز دیگه هم باید ناعادلانه باشند و خب نویسنده ترجیح میده زندگیش رو بکنه و دعا کنه آدمهای خراب دیگه سر راهش قرار نگیرن! :|
دیشب تا صبح مقاله خوندم. نه اینکه زیاد باشه ها... یه مقاله خوندم کلا. ولی یکم ایده گرفتم راجع به چیزایی که قراره ارائه بدم. البته هنوز خیلییییییی کارام موندن.
باید سه سری تمرین تحویل بدم و ای خداااااا. الان باید برم میدان بخونم و امیدوار باشم که بفهمم.
امروز دو تا چیزکیک یخچالی درست کردم. من آشپزی و شیرینیپزی رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا فکر میکنم... کاش میرفتم فرانسه و آشپز میشدم.
کار نمیکنم
تمرکز ندارم
خانواده فکر میکنن صرف اینکه اومدم خونه یعنی تعطیلم
مقاله هارو نخوندم. اونایی که خوندم هم نمفهمیدم :(
دوست دارم بشینم همینجا گریه کنم ولی این کار رو نمیکنم.
بارون گرفت الان.
چرا من اینقدر استرس دارم.
دیروز روز بدی بود. من حالم مستقلا خوب نبود. ناراحتیهای بیرونی هم بودن. ظهر پاشدم ناهار خوردم دوباره رفتم توو تخت و تقریبا تا آخر شب همونجا بودم و گریه میکردم. و زرافه هم مثل همیشه، اول انکار و مسخره بازی، بعدش قبول، بعدش حال بد من، بعدش ناراحتی اون از ناراحتی من، بعدش راه حلی که من میگفتم دردسرسازه ولی اون میگفت خب چیکار کنم خوب شی؟! بعدش انجام راهحل و سر و کله زدن با دردسرهای حاصل ازش، بعدش آروم شدن نسبی من. بعدش دعوا. بعد از اونم دوباره آرامش و یکم امر و نهی به خاطر محدودیتهای جدید اعمال شده.
دیشب خواستم کوتاه نیام. چون دفعات قبلی وقتی اون کوتاه میومد و میگفت از کارهاش دست میکشه، من خودم میگفتم نه اینجوری نمیخوام. واقعا هم نمیخوام محدودکننده باشم به این شکل. ولی خب اونم زیادهروی میکنه. و هر دفعه که بهش میدون دادم این اتفاق افتاده. قضیه کلی هم چیزی نیست که من در حالت الانم که آرومم حس خاصی بهش داشته باشم. ولی وقتی اتفاق بیفته به شدت ناراحت میشم و حالم بد میشه. نمیتونم تحمل کنم، و نمیدونم چرا؟ میدونم دوست ندارم. میدونم اعتماد به نفسم خیلی کمه. در سالهای اخیر به شدت کم شده. شت من به اعتماد به نفس بالا معروف بودم اصلا توو مدرسه..
مسئله اینجاست که من کلا دوست ندارم شخص ثالثی بیاد مشکلات مارو حل کنه. شخص ثالث معمولا حق رو میده به من. حداقل توو این مواردی که اینقدر باعث گریه و ناراحتیم میشه. به زرافه میگن "مگه دوستش نداری؟ خب از فلان خواستهت صرف نظر کن پس" اونم چیزی نداره که بگه بعدش. ولی به نظر من درست نیست که من اینجوری با گریه بخوام پادشاهی کنم. اینکه گریه میکنم یا ضربان قلبم یهو میره رو 120 دست خودم نیست قطعا. ولی میدونم این درست نیست. شاید چیزی که من میخوام درست باشه و چیزی که اون میخواد اشتباه و همه مردم دنیا اینو تایید کنن. ولی ما آدمیم. همین الان شخص ثالث که مادرم باشه اومد و دوباره درباره دیشب حرف زد. من میخوام فکر نکنم دیگه و این اینجوری. دو-سه بار هم دیشب حرفش رو زدیم. نمیدونم چرا هی میاد تکرار میکنه. نمیدونم خودم کی اینقدر تحملم زیاد شده که یه چیزی که ناراحتم میکنه رو سه بار شنیدم و چیزی نگفتم!
مسئله بعدی درباره قضاوت آدمهاست. میگم اگه همه دنیا بیان تک تک قاضی بشن، حق رو به من میدن. حالا نه همه، ولی درصد خیلی بالایی. ولی این برای وقتیه که خودشون بیرون قضیه هستن و صرفا قاضیان. من دیدم... من دیدم وقتی داخل هستن چطوری رفتار میکنن. من دیدم و ناراحت شدم و گریه کردم و خشمگین شدن و از خشم و انتقامجویی خودم تعجب کردم و ترسیدم. داخل قصه، منم که آسیب میبینم. و با آسیب دیدن من زرافه هم آسیب میبینه. حالا مردمی که از بیرون میبینن بیان حق رو بِدَن به منو. به چه دردم میخوره؟! من میخوام با زرافه دوست باشم، نمیخوام باهاش معامله کنم که. و مردم بیرون نمیفهمن. زیاد حرف زدم و توضیح دادم... ولی بازم میگم. در توصیف نفهمیشون همین بس که خودشون اگه تووی داستان قرار بگیرن کاری رو میکنن که الان میگن اشتباهه و فلان.
خلاصه، دیروز اینقدر گریه کردم که بعدش سردرد داشتم و سردردم خوب نمیشد اصلا. و همهش هم تشنه بودم. هنوزم تشنمه. ساعت 12 شب خیلی بیحال شده بودم و خوابیدم. ساعت 2 بیدار شدم و تا 5 پادکست گوش دادم فقط. سرم هنوز درد میکرد. بعدش خوابیدم تا 9. باز دوباره خوابیدم تا ظهر.
دیروز قرار بود فصل 10 رو تموم کنم. که نکردم. حتی شروع هم نکردم. امروز میخوام بخونمش.
داشتم با بولت ژورنال داشتن فکر میکردم. داشتم فکر میکردم برای آدمهایی مثل من که همیشه فکر میکنن توو زندگی هیچ کاری نمیکنن و معمولا از کمکاری خودشون ناراضی هستن ایده خوبیه. چون حداقل میتونی نگاهش کنی و ببینی نه، کلی هم کار کزدی. سریال خوب دیدن و کتاب خوندم و همه سوالهای گریفیتث رو حل کردن هم خودش کاره. بلاگ نوشتن کاره. استراحت کردن کاره. ورزش کردن کاره. فقط درس خوندن و کد زدن کار نیست! واقعیتش اینه که من تا همین دو-سه سال پیش اینها رو کار حساب نمیکردم. الان هم کل کارایی که میکنم یادم نمیمونه و باعث میشه همیشه فکر کنم کاری نمیکنم توو زندگیم. ولی خب اینم هست که من کلی وقت بذارم روو طراحی بولت ژورنال بعدش باز ناراحت میشم که وقتم تلف شد و درس نخوندم... حالا نه که شبانهروزی در حال درس خوندنم! ولی خب یک ماهی هست که کارایی که هر روز میکنم رو مینویسم. یک اکسل هم براش درست کردم که کامل نیست. البته هنوز هم فیلمهایی که میبینم توی جدولی که درست کردم جایی ندارن و کار محسوب نمیشن.
تا 15 ام پنج روز مونده. من باید دو ست تمرین بنویسم علاوه بر ذرات. دوست داشتم تا آخر تعطیلات گزارش بنویسم برای پروژهم که فکر نمیکنم چیزی داشته باشم که بنویسم :( فصل 10 رو هم که تازه شروع کردم. همش به اون روزی فکر میکنم که حالم خوب بود و فصل 6 بودم و میخواستیم فصل 5 رو با هم بخونیم یه بار. فصل 5 رو هنوز نخوندیم. من اون روز خوشحال بودم. پروداکتیو بودم از نظر خودم. ولی خب بودم.
دوست داشتم توو عید greensleeves ه طولانی رو یاد بگیره بزنم دوباره. نواختن این قطعه از بهترین خاطرات دوران کلاس گیتار رفتن منه. ولی خب اونم شاید دو خطش رو میتونم بزنم الان.
قرار بود هر روز عید ورزش کنم. کردم تا جایی که تونستم. پادکست هم گوش دادم. ولی مطمئن نیستم کار مفیدی هست یا خیر.
بابامم یه عکس برام فرستاد تحت عنوان "سوال هوش". از این دنبالههای عددی که وقتی بچه بودم حل میکردم. بهش گفتم جوابش میشه 98. توو دبیرستان تقریبا همهش رو بهمون یاد دادن حل کنیم و دیگه هوشی پشتش نیست. اصلا هوش چیه واقعا؟ هرچی هست، مهم نیست. تلاش مهمه.
خلاصه اینکه روز خودم رو با این فکرها دارم شروع میکنم.