خوشحالم که دانشگاه وقتی حضوری شد که من دیگه درسی ندارم برای گذروندن. خوشحالم که مجبور نیستم خیلی از آدمها رو ببینم!
خوشحالم که دانشگاه وقتی حضوری شد که من دیگه درسی ندارم برای گذروندن. خوشحالم که مجبور نیستم خیلی از آدمها رو ببینم!
من خیلی برنامهنویسی دوست دارم. و لازم هم دارم.
پارسال با تمام سختیهایی که داشتم، یک کورس یادگیری ماشین در کورسرا رو گذروندم و تمام تکالیفش رو هم کامل انجام دادم. چون نمیتونستم مبلغش رو پرداخت کنم (هم پول نداشتم هم از ایران نمیشه پرداخت کرد)، مدرکش رو نگرفتم. برای من یادگیریش مهم بود و یاد گرفته بودم. توی رزومهم نوشتم و برای یک سامراسکول اپلای کردم. و چون هیچ مدرکی نداشتم، حس میکنم احتمالا فکر کردن همینجوری میگم دیگه. خلاصه اون سامراسکول رو که ریجکت شدم، و اتفاقا خوب شد که ریجکت شدم چون کلا تابستون مسیر زندگیم عوض شده بود.
اما در هر صورت، امشب توی کورسرا برای financial aid اپلای کردم که مدرک اون کورس رو بگیرم. امیدوارم بگیرم. ولی از این کار خیلی بدم اومد. من این همه زحمت کشیدم و درس خودم. این همه زحمت میکشم و درس میخونم در ازای هیچی. نه درس درستی بهمون میدن که بعدا به دردمون بخوره، نه پولی داریم که بتونیم کلاسهای اینجوری شرکت کنیم. و نه، حتی اگر پولش رو داشتیم، میتونستیم پرداخت کنیم. واقعا ناراحتم از اینکه این همه از هر لحاظ باید در مضیقه باشم.
در هر صورت، میگذره. به جای غر زدن و اعتراض کردن برم درس بخونم و امیدوارم باشم.
البته اصلا به هم ربطی ندارن. صرفا باید بگم برگههای یکی از درسها تموم شد!! و اون یکی هم خیلی زیاد نیست.
به اضافهی اینکه الان داشتم برگهی تشخیص یک روانپزشکی که وقتی 11 سالم بود رفته بودم رو نگاه میکردم، خیلی بدخط نوشته و نمیتونم بخونم. از وسط چیزهایی که تونستم تشخیص بدم تو نوشتههاش، یکیش OCD بود. شاید واقعا این اختلال رو داشتم و دارم. اما، من یادمه رفتن پیش اون روانپزشک رو. و یادمه چطور درک نمیشدم. خودمم همه چیز رو نمیگفتم شاید. البته ایشون هم آدم کمی نبود. ولی در هر صورت. مهم هم نیست، صرفا جالب بود.
یک جلسه نسبتا مهم هم آخر این ماه دارم. شاید ایمیل بزنم ببینم اگه میشه حدود یک هفته جلسه رو بنداریم عقب. نه اینکه میرسم تو این یک هفته کار خاصی انجام بدم... صرفا برای اینکه اضطراب کمتری داشته باشم.
خوابم هم خیلی خراب شده، هر چی هم تلاش میکنم درستبشو نیست.
تو هم کاش 12 ساعت خواب بسِّت بود و بیدار میشدی الان و یک کم حرف میزدیم.
فعلا همین.
باورم نمیشه این ترم هم داره تموم میشه و من زیر بار دو تا حل تمرین و دو تا درس و پروژه (که فعلا فدای حل تمرین شده!) نمردهام!!
البته هنوز آخر ترم مونده و کلی هم برگههای حل تمرین :))) هنوز تموم نشده. ولی خب حداقل به آخرش امید دارم.
استادم گفته بود آخر دی جلسه بذاریم. من هیییچ کاری، مطلقا هیچ کاری، نکردم براش اخیرا. میخواستم ها، ولی نمیرسیدم. و نمیدونم تو جلسه میخوام چه گزارشی بدم بهش. دوستام میگن به خاطر پیگیری نکردنهای اون هم هست.
این ترم حال روحیم خوب بود تقریبا، اما پر از دویدن و نرسیدن بود. هنوز هم هست. هر روز کلی کار میکنم و به تمام کارهام نمیرسم هیچ وقت. و بدیش اینه که بیشتر از این توانایی کار کردن ندارم.
البته خب، فکر کنم استادی که اول ترم میگه تمرین ندارین که تحویل بدین، بعد ماه آخر 4 سری تمرین میده هم مقصره توی این مسائل :)) وگرنه من از بچگی ترمودینامیک و مکانیک آماری دوست داشتم. مسئله اینجاست که توی کارم لازمشون دارم احتمالا. البته، توی کارم به خیلی چیزهای دیگه هم نیاز دارم که بلد نیستم!!
میخواستم درباره این هم بنویسم که واقعا درک نمیکنم بعضی آدمها چرا و چطور این همه اعتماد به نفس دارن. من TAش بودم و برگههاش رو دیدم، کوییزهاش رو نمره دادم.(یا بهتره بگم چون چرت و پرت نوشته بود نمره ندادم.) بعد میبینم طرف تو توییتر خودش و ملت رو کشته با کلی ادعا. و آدمها هم واقعا باور میکنن و فکر میکنن الان با یک نابغه طرف هستن. :)) بدیش اینه که خیلی از اساتید هم باور میکنن.
اینها رو از حسادت نمیگم، چون خیلیها هم هستند(آدمهای واقعی، نه توی توییتر) که من و دوستانم رو باور دارن. ولی خب تا الان چیزی که دیدهام این بوده که کسی که های و هوی بیشتری داره، به درجات بالاتری رسیده!
برای دکتری هم میخوام واقعا تلاش کنم برم. من اینجا دکتری نمیخونم. همین ارشدی هم که خوندم اشتباه بزرگی بود. اصلا فرض کنیم دو سال هم درس نخونم و بیکار باشم، ولی تو اینجا دکتری نمیخونم. اینجا آدمها به این نگاه نمیکنن که دانشگاههای خوب کشور، برای کارشناسی ارشد فیزیک (که نه رشتهی کاربردیای هست توی ایران نه روش سرمایهگذاری میشه) هر سال حدود 50-70 تا ورودی میگیرن!! صرفا فکر میکن این که این دانشگاه (که البته دانشگاه خوبی هم نیست واقعا) قبول شدهاند، یعنی لزوما خیلی خوب بودن. مشکل به اینجا ختم نمیشه و اینها اینقدر توی توهم خوب بودنشون پیش میرن، که فکر میکنن فقط خودشون خوبن.*
فکر کنم دیگه طولانی شد. و خیلی هم پراکنده و شاید بیربط نوشتم. ناراحتم که تمرکز ندارم.
* چند روز پیش یکی از همین دانشجوهای ارشد، که من TAاش هستم به من پیام داده بود و اصرار داشت که سوالی که من حل کردم اشتباهه. و تاکیدش بر این بود که فلان چیز توی کوانتوم اپتیکس هست و ایشون هر روز باهاش سروکار داره و بلده و من اشتباه کردم. حالا اون فلان چیز، اینقدر کلیه که توی همهجای فیزیک هست، اما ایشون توی یک چیز بنیادیتری اشتباه میکرد. و سعی داشت به من یاد بده که فلان عملگر روی تابع موج اثرش چی میشه. یا اینکه فلان چیز رو چطور بسط میدن. من هم واقعا روی درست بودن خودم تعصبی ندارم، و اگر اشتباه کرده بودم، حاضر بودم تمام برگهها رو دوباره تصحیح کنم. اما اشتباه نکرده بودم. من حداقل سه بار این مطالب رو خوندهام و سوالاتی هم که میدیم رو قبل از دادن به بچهها، خودمون حل میکنیم (چون دو تا TA هستیم)، اما این دانشجو قبول نکرد که نکرد. من براش نوشتم، و توضیح دادم. اما قبول نکرد. و رفتارش بسیار زشت و زننده بود. از این ناراحت میشم که فکر میکنن ما میخوایم اذیتشون کنیم.
فکر کنم یک بار نوشته بودم من فقط به حسن نیت خانوانده شک ندارم. اومدم بگم به حول و قوهی الهی این هم میسر شد برام. واقعا نمیدونم چطور خودشون متوجه این همه فشاری که دارن وارد میکنن نیستن؟ من برای کارم نیاز دارم ساعتهای بیوقفه تمرکز کنم و به هیچ چیز دیگهای فکر نکنم... حالا نه تنها هر چند دقیقه میان و سوال میپرسن و به قول خودشون فقط یک دقیقه وقتم رو میگیرن*، بلکه در کل هم اینقدر تنش ایجاد میکنن که حتی اگر بهطور صریح نیان تمرکزم رو به هم بزنن، فکر کارهایی که میکنن و ترس از اتفاقاتی که میتونه بیافته باعث کم شدن تمرکزم میشه.
و واقعا ناراضیم از اون کسی که جایگاه خانواده رو برای ما اینقدر مقدس کرده که حتی وقتی خودم دارم زیر این همه فشار له میشم، باز هم از اینکه از رفتارشون ناراضی هستم عذاب وجدان میگیرم. ولی واقعا کاش حداقل یک کم از استرسی که باعثش هستن رو درک کنن. من به طور دیفالت استرس انجام دادن کارهام رو دارم. کاش باعث به وجود اومدن استرس "اگه نرسم انجام بدم" نشن دیگه. کاش درک کنن. کاش مقدس نبودن، ولی درک میکردن!
و میدونم، مثل تمام گذشته، این دفعه هم اگر fail بشم همین آدمها قراره سرزنشم کنن. همین آدمها قراره بگن ما اگه اندازه تو درس میخوندیم و امکانات تو رو داشتیم الان فلان کس بودیم، فلان جا بودیم.
یک چیز دیگه هم که ذهنم رو مشغول کرده آدمهایی هستن که مدت زیادی میرن پی کار خودشون و دقیقا وقتی تو مووآن کردی و داری دیگه بهشون فکر نمیکنی یهو پیدا میشن و هرچی رشته بودی پنبه میشه. واقعا خودتون خجالت بکشید دیگه.
حس میکنم از بعد از واکسن دوم خیلی هورمونهام قاطی شدن! یهو حالم خیلی بد میشه و دلم میخواد بمیرم.
خلاصه که امروز هم به دلایل بیرونی و هم به دلایل درونی اصلا روز خوبی نبود و نیست.
راستی دیشب کشف کردیم اسم استاد راهنمام توی لیست 2 درصد دانشمندان برتر جهانه. ولی خب چه فایده؟!!
*بدون توجه به اینکه من برای بدست آوردن تمرکز از دست رفتهم باید چندین دقیقه تلاش کنم، تازه ممکنه مثل اولش نشه.
با اینکه سالها از وقتی که کد مینوشتم میگذره و فیزیک رو خیلی دوست دارم... اما هنوز هم هر وقت سوالی حل میکنم یا کدی میزنم... یا به خواهرم کمک میکنم، به این فکر میکنم که اگر کامپیوتر میخوندم چی میشد؟ اگر اون سالها خسته نبودم و بیشتر تلاش میکردم؟ اگر میرفتم علوم کامپیوتر شهید بهشتی؟ قطعا زندگیم با الان خیلی متفاوت بود، اما نمیدونم خوشحال بودم یا نه. احتمالا بودم.
الان هم ناراحت نیستم. اما خیلی از آینده ترس دارم. از سختی فیزیک ترس دارم. از هیچی نشدن. دیشب رفته بودیم اون بازارچه کتابی که برای کنکور و المپیاد خیلی زیاد رفته بودم و کتاب خریده بودم... دیشب از جلوی فرزانگان هم رد شدیم... دیشب خیلی دلم گرفت و همش به این فکر میکردم که آیا منِ اون سالها دلش میخواست بعد از 7-8 سال اینجا باشه؟ میدونم که جواب این سوال بله نیست.
امروز درس خودم رو نخوندم و کدی که تکلیف خواهرم بود رو زدم، طول کشید ولی کامل شد. و من دوباره دلم گرفت. چرا من هیچ وقت به حرف هیچ کس گوش نمیکردم؟
+یادته قبلا میگفتی میترسی باهام حرف بزنی؟ یادته میگفتی نمیتونی حرف بزنی؟ الان هم نمیتونی؟
الان میتونم. ولی بعضی وقتا خیلی دوست دارم بدونم چرا مجبور بودی اونقدر باهام بد باشی. الان خیلی چیزهایی رو دارم که همین شش ماه پیش آرزوی خیلی محال بودن برام. ولی واقعا دوست دارم بدونم چرا باید آرزوی محال میبودن؟ چرا باید اونقدر ناامید و ناراحت میشدم؟ چرا باید غصه میخوردم؟ چرا ذوقم باید برای بهترین روزهای زندگیم اینقدر کم میشد که سریع بگذرونمشون؟
میدونم برای این سوالها جوابی نداری.
امشب پستهای قبلیم رو خوندم. خیلی از اتفاقات بد دیگه یادم نمیاد. یادمه توی بدترین شرایطم پارسال، فقط و فقط به این فکر میکردم که اون روزها قراره بگذرن و تموم بشن. فقط یادمه به خودم میگفتم که وقتی گذشت فراموش نکنم که چه سختیای رو گذروندم. چقدر فشار و استرس و ناراحتی.
حقیقتا به این نتیجه رسیدم که در مقابله با آدم پررو باید ادب و احترام رو گذاشت کنار و جدی رفتار کرد تا بفهمه رئیس کیه. چون این جور آدمها با مهربونی و خوبی کردن فقط پرروتر میشن.
این رو هم اضافه کنم که آدم وقتی برای کاری داوطلب میشه که براش وقت داشته باشه :)) داوطلب شدی و برای انجام کاری میگی وقت ندارم؟! تازه کاری که برنامهش مشخص بوده و برات توضیحش دادم. واقعا این رفتار خیلی غیرحرفهای و جوگیرانه ست.
در هر صورت، گویا منم زیادی مهربونم... در واقع اونقدری که بقیه میگن بداخلاق و جدی نیستم.
این روزها زندگیم پیچیدگی زیادی داشت، اما از نوع خوبش. بعد از مدتها واقعا خوشحال و آرومم.
یک کمی گلوم درد میکند و معتقدم بعد از این همه تعاملی که با مردم داشتم این چند روز، اون هم عموما بدون ماسک!! که خیلی از من بعید بود، اگر کرونا نگیرم دیگه هیچ وقت کرونا نخواهم گرفت!
البته سرماخوردگیم برای اینه که چند شب پیش موهام خیس بود و رفتم جلوی کولر گازی! ولی خب باز هم، امیدوارم در روزهای آتی دچار علائم کرونا نشم! امیدوارم هیچکس نشه.
نکته بعدی اینکه مطمئنا اگر میتونستم ماسک داشته باشم بدون ماسک نمیموندم.
بعد از روزها سختی، تا روی خوشحالی و دغدغههای الکی رو اومدم ببینم نشد! اون هم به خاطر آدمهایی که هیچ جای پیاز(؟!) نیستند.
نتیجهش شد اینکه امروز کاری نکردم و امشب نخوابیدم و کلی تمرین و پروژه و کلاس دیده نشده و برگه تصحیح نشده انتظارم را میکشند.
خلاصه که بیاید با هم تکرار کنیم که ما توی این دنیا هیچ دوستی نداریم و به هیچ احدی، حتی برای دوستی و محبت و خوش گذراندن و دور دور کردن هم! نمیشود اعتماد کرد و خیلی دنیای بدی شده. البته این هیچ کسی، منظورم هیچ کس غیر از خانوادهست. امیدوارم فقط روزی نیاد که به حسن نیت خانواده شک کنم...
ولی خب کاش من هم مدرکی داشتم از اون روزی که اون آقای هیچ جای پیاز به من پیام داد و بد رفتار کرد و ازم خواست که من که خونهمون مشهده! با هواپیما و با آسودگی خاطر برنگردم خونه، بلکه بیشتر از پول بلیت هواپیما رو بدم و اردوی مشهد ثبت نام کنم و دقیقا همون روز با قطار ششتخته بیام خونه!
البته که من باز هم اهل این شلوغبازیها نیستم و اگر با کسی مشکل داشته باشم به جای بردن آبروش پیش 400 نفر! با خودش مشکلم رو مطرح میکنم یا اینکه بیخیال میشم. نهایتا اگر خیلی ناراحت باشم با دوستام (که الان به همین هم شک دارم) درد و دل میکنم. توی توییتر و اینستاگرم هم نیستم که شلوغبازیهای مربوط به سلبریتیها رو ببینم و جوگیر بشم راجع به کارهای بعضا معمولی آدمهای اطرافم. همین وبلاگ هست و تقریبا ناشناس مینویسم. همین.
ولی خب باز هم این دوستی و اعتماد به آدمها خورد تو صورت ما. من دیگه غلط بکنم توی روی کسی بخندم اصلا.