ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تابوت ما ز سرو کنید.

دیروز روز بدی بود. من حالم مستقلا خوب نبود. ناراحتی‌های بیرونی هم بودن. ظهر پاشدم ناهار خوردم دوباره رفتم توو تخت و تقریبا تا آخر شب همون‌جا بودم و گریه می‌کردم. و زرافه هم مثل همیشه، اول انکار و مسخره بازی، بعدش قبول، بعدش حال بد من، بعدش ناراحتی اون از ناراحتی من، بعدش راه حلی که من می‌گفتم دردسرسازه ولی اون می‌گفت خب چیکار کنم خوب شی؟! بعدش انجام راه‌حل و سر و کله زدن با دردسرهای حاصل ازش، بعدش آروم شدن نسبی من. بعدش دعوا. بعد از اونم دوباره آرامش و یکم امر و نهی به خاطر محدودیت‌های جدید اعمال شده.

دیشب خواستم کوتاه نیام. چون دفعات قبلی وقتی اون کوتاه میومد و می‌گفت از کارهاش دست می‌کشه، من خودم می‌گفتم نه اینجوری نمی‌خوام. واقعا هم نمی‌خوام محدودکننده باشم به این شکل. ولی خب اونم زیاده‌روی می‌کنه. و هر دفعه که بهش میدون دادم این اتفاق افتاده. قضیه کلی هم چیزی نیست که من در حالت الانم که آرومم حس خاصی بهش داشته باشم. ولی وقتی اتفاق بیفته به شدت ناراحت می‌شم و حالم بد می‌شه. نمی‌تونم تحمل کنم، و نمی‌دونم چرا؟ می‌دونم دوست ندارم. می‌دونم اعتماد به نفسم خیلی کمه. در سال‌های اخیر به شدت کم شده. شت من به اعتماد به نفس بالا معروف بودم اصلا توو مدرسه..

 

مسئله این‌جاست که من کلا دوست ندارم شخص ثالثی بیاد مشکلات مارو حل کنه. شخص ثالث معمولا حق رو می‌ده به من. حداقل توو این مواردی که این‌قدر باعث گریه و ناراحتیم می‌شه. به زرافه می‌گن "مگه دوستش نداری؟ خب از فلان خواسته‌ت صرف نظر کن پس" اونم چیزی نداره که بگه بعدش. ولی به نظر من درست نیست که من این‌جوری با گریه بخوام پادشاهی کنم. اینکه گریه می‌کنم یا ضربان قلبم یهو می‌ره رو 120 دست خودم نیست قطعا. ولی می‌دونم این درست نیست. شاید چیزی که من می‌خوام درست باشه و چیزی که اون می‌خواد اشتباه و همه مردم دنیا اینو تایید کنن. ولی ما آدمیم. همین الان شخص ثالث که مادرم باشه اومد و دوباره درباره دیشب حرف زد. من می‌خوام فکر نکنم دیگه و این این‌جوری. دو-سه بار هم دیشب حرفش رو زدیم. نمی‌دونم چرا هی میاد تکرار می‌کنه. نمی‌دونم خودم کی اینقدر تحملم زیاد شده که یه چیزی که ناراحتم می‌کنه رو سه بار شنیدم و چیزی نگفتم! 

مسئله بعدی درباره قضاوت آدم‌هاست. می‌گم اگه همه دنیا بیان تک تک قاضی بشن، حق رو به من می‌دن. حالا نه همه، ولی درصد خیلی بالایی. ولی این برای وقتی‌ه که خودشون بیرون قضیه هستن و صرفا قاضی‌ان. من دیدم... من دیدم وقتی داخل هستن چطوری رفتار می‌کنن. من دیدم و ناراحت شدم و گریه کردم و خشم‌گین شدن و از خشم و انتقام‌جویی خودم تعجب کردم و ترسیدم.  داخل قصه، منم که آسیب می‌بینم. و با آسیب دیدن من زرافه هم آسیب می‌بینه. حالا مردمی که از بیرون می‌بینن بیان حق رو بِدَن به منو. به چه دردم می‌خوره؟! من می‌خوام با زرافه دوست باشم، نمی‌خوام باهاش معامله کنم که. و مردم بیرون نمی‌فهمن. زیاد حرف زدم و توضیح دادم... ولی بازم می‌گم. در توصیف نفهمی‌شون همین بس که خودشون اگه تووی داستان قرار بگیرن کاری رو می‌کنن که الان می‌گن اشتباهه و فلان.

 

خلاصه، دیروز اینقدر گریه کردم که بعدش سردرد داشتم و سردردم خوب نمی‌شد اصلا. و همه‌ش هم تشنه بودم. هنوزم تشنمه. ساعت 12 شب خیلی بی‌حال شده بودم و خوابیدم. ساعت 2 بیدار شدم و تا 5 پادکست گوش دادم فقط. سرم هنوز درد می‌کرد. بعدش خوابیدم تا 9. باز دوباره خوابیدم تا ظهر. 

 

دیروز قرار بود فصل 10 رو تموم کنم. که نکردم. حتی شروع هم نکردم. امروز می‌خوام بخونمش. 

داشتم با بولت ژورنال داشتن فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم برای آدم‌هایی مثل من که همیشه فکر می‌کنن توو زندگی هیچ کاری نمی‌کنن و معمولا از کم‌کاری خودشون ناراضی هستن ایده خوبیه. چون حداقل می‌تونی نگاهش کنی و ببینی نه، کلی هم کار کزدی. سریال خوب دیدن و کتاب خوندم و همه سوال‌های گریفیتث رو حل کردن هم خودش کاره. بلاگ نوشتن کاره. استراحت کردن کاره. ورزش کردن کاره. فقط درس خوندن و کد زدن کار نیست! واقعیتش اینه که من تا همین دو-سه سال پیش این‌ها رو کار حساب نمی‌کردم. الان هم کل کارایی که می‌کنم یادم نمی‌مونه و باعث می‌شه همیشه فکر کنم کاری نمی‌کنم توو زندگیم. ولی خب اینم هست که من کلی وقت بذارم روو طراحی بولت ژورنال بعدش باز ناراحت می‌شم که وقتم تلف شد و درس نخوندم... حالا نه که شبانه‌روزی در حال درس خوندنم! ولی خب یک ماهی هست که کارایی که هر روز می‌کنم رو می‌نویسم. یک اکسل هم براش درست کردم که کامل نیست. البته هنوز هم فیلم‌هایی که می‌بینم توی جدولی که درست کردم جایی ندارن و کار محسوب نمی‌شن.

 

تا 15 ام پنج روز مونده. من باید دو ست تمرین بنویسم علاوه بر ذرات. دوست داشتم تا آخر تعطیلات گزارش بنویسم برای پروژه‌م که فکر نمی‌کنم چیزی داشته باشم که بنویسم :( فصل 10 رو هم که تازه شروع کردم. همش به اون روزی فکر می‌کنم که حالم خوب بود و فصل 6 بودم و می‌خواستیم فصل 5 رو با هم بخونیم یه بار. فصل 5 رو هنوز نخوندیم. من اون روز خوش‌حال بودم. پروداکتیو بودم از نظر خودم. ولی خب بودم.

دوست داشتم توو عید greensleeves ه طولانی رو یاد بگیره بزنم دوباره. نواختن این قطعه از بهترین خاطرات دوران کلاس گیتار رفتن منه. ولی خب اونم شاید دو خطش رو می‌تونم بزنم الان.

قرار بود هر روز عید ورزش کنم. کردم تا جایی که تونستم. پادکست هم گوش دادم. ولی مطمئن نیستم کار مفیدی هست یا خیر.

 

بابامم یه عکس برام فرستاد تحت عنوان "سوال هوش". از این دنباله‌های عددی که وقتی بچه بودم حل می‌کردم. بهش گفتم جوابش می‌شه 98. توو دبیرستان تقریبا همه‌ش رو بهمون یاد دادن حل کنیم و دیگه هوشی پشتش نیست. اصلا هوش چیه واقعا؟ هرچی هست، مهم نیست. تلاش مهمه.

 

خلاصه اینکه روز خودم رو با این فکرها دارم شروع می‌کنم.

  • ۱
  • ۰

همین 

مرگ بر جامعه مردسالار و خودخواهی آدم‌ها و تنهایی اجباری.

 

بعضی وقت‌ها لبریز می‌شم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. باید خراب کنم، باید داد بزنم، باید حقیقت رو بکوبونم توو صورتشون. چطوره که یه چیزی برای خودشون خوبه ولی برای بقیه بده؟ بله، اینو باید کوبوند توو صورت همه. تا بفهمن با منِ بیچاره چیکار کردن. من که بدی‌ای نکرده بودم!

  • ۰
  • ۰

خوش‌حالی الکی

امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.

و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. می‌دانم امروز کار زیادی نکردم و بیش‌تر توی تختم بودم. می‌دانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوش‌حالم که یاد گرفتم، ولی احساس می‌کنم خیلی کم است و خوش‌حالی‌ام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقاله‌ها و محاسباتشان. وای بر من که این‌قدر تنبلم. 

 

به جای گشتن توی ‌کانال‌های الکی، پادکست گوش می‌کنم این روزها.

 

 

زرافه امروز کمکم کرد. دیروز هم. 

  • ۰
  • ۰

فی‌الواقع حالم خوب نیست و واقعا نیاز دارم یکی باشه که منو دوست داشته باشه و باهام حرف بزنه و بهم بگه کافی هستم.

ولی خب نیست هیچ‌کس. و من دارم سعی می‌کنم گریه نکنم هنوز.

 

اونیم که همیشه بهش ازش می‌پرسیدم که بقیه وقتی ناراحتن و فلان تو می‌ری نازشون رو می‌کشی و بهشون خوبی می‌کنی که حالشون خوب بشه. من که حالم بد باشه کی ناز منو بکشه؟ می‌گفت من. همون!! الان بهم گفت "لطفا ول کن" همون که همیشه می‌گه می‌خوام پیشرفت کنی و بهترین خودت باشی چند هفته ست باعث شده نتونم تمرکز کنم و همش حواسم پرت باشه. شاید خیلی بیشتر از چند هفته حتی.

واقعا دوست دارم یک نفر بود که باهاش یکم حرف می‌زدم. 

 

حقیقتش اینه که مهم‌ترین کاری که این آدم تو زندگی من کرده این بوده که ایمان بیارم که کافی نیستم. 

آره دقیقا همین‌قدر چیپ، همین‌قدر لوس... برای من فمینیست... دوست دارم یکی باشه تاییدم کنه الان و دوستم داشته باشه.

  • ۰
  • ۰

در توصیف حال امروزم بگم که اولین خبری که صبح باهاش مواجه شدم مرگ بود.

 

تا الان کار خاصی نکردم. خوابم دوباره به هم ریخته. پی‌ام‌اس هم که نگم :(

  • ۰
  • ۰

پروژه

امروز دارم به عمق فاجعه و سختی پروژه‌م و کلا سختی فیزیک و از هم کلی‌تر سختی زندگی پی می‌برم crying

من واقعا می‌تونم همه اینا رو تنهایی بخونم و یاد بگیرم؟! 

  • ۰
  • ۰

 

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

  • ۰
  • ۰

چالش این روزام

کنترل کردن خشم، ناراحتی و تنفر. به طور هم‌زمان.

خیلی سخته. 

 

  • ۰
  • ۰

حرص می‌خورم

خیلی حرص می‌خورم

از این همه بیشعوری ملت. میرن مسافرت، میرن خرید عید، میرن سبزه می‌خرن!!! حالا یک سال بدون سبزه نمی‌شد؟ می‌مردین؟ خودشون که به درک... ولی یکی شاید توو اون خراب شده بخواد رعایت کنه و نتونه از دست شما نفهما.

 

مسئله بعدی هم... من واقعا دوست داشتم رهبر و رئیس جمهور توو پیام نوروزی‌شون به مردم می‌گفتن، حتی خواهش می‌کردن، که توو خونه بمونن. ولی خب خیلی خوش‌بین بودم انگار. چی می‌شد می‌گفتن؟ مطمئنم عده خیلی خیلی خیلی زیادی می‌موندن خونه.

 

:(

 

داشتم ابراز نگرانی می‌کردم و احتمالا زیاده‌روی کردم. زرافه بهم گفت بس کنم. ناراحتم خب. نگرانم. 

درسم دارم.

  • ۰
  • ۰

خیلیا می‌گن قضاوت کردن کار بدیه و اه و پیف و فلان. اصلا قضاوت نکنیم و کینه‌هارو بریزیم دور و پر از حس خوب باشیم!! اما به نظر من تنفر از آدمای نفرت‌انگیز خودش حس خیلی خوبیه. و قضاوت کردن هم کار بدی نیست به شرطی که مستند باشه. آقا ما با توجه به رفتارِ دیده‌شده از یک آدم، که اتفاقا خیلبم توش دقیق شدیم، نحوه‌ی برخوردش رو پیش‌بینی می‌کنیم... یا مثلا اتفاقی که براش افتاده، یا دلیل رفتارش رو حدس می‌زنیم. معمولا هم اشتباه نمی‌کنیم. لذت هم می‌بریم. پس جاج کردن خیلیم خوبه!

 

خلاصه اینا رو گفتم که اینو بگم که... شاید خیلی وقتا قضاوت‌های بدی درباره آدما می‌کنم که اتفاقا درستم از آب در میاد، ولی خیلیا بهم می‌گن بی‌شعور :)) کاش همین خیلیا یکم چشم‌های مبارک رو باز می‌کردن و رفتار اون آدما، همون رفتاری که من بر اساسش جاج کردم رو، می‌دیدن‌.

 

یه چیز دیگه هم اینکه، کاش مردا این‌قدر ساده‌لوح نبودن و‌ با لوس‌بازس و چهارتا پستی‌بلندی گول نمی‌خوردن. بابا منم می‌تونم لوس باشم، منم اون پستی بلندی‌ها رو دارم!! ولی برای خودم و شما شخصیت قائلم! 

خیلی معلومه لجم گرفته، نه؟! :)))) ولی خب دلمم خیلی خنک شده‌، خنک‌ترم می‌شه... اگه با بی‌عقلی‌شون کرونا ندن بهمون بدبختمون نکنن البته!!