ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

پنجاه و یک

از وقتی اومدم خونه اصلا حوصله ی نوشتن ندارم. خیلی وقتا پیش میاد که به خودم میگم برم بنویسم فلان چیز رو، بعدش به این فکر میکنم که باید کامپیوترم رو روشن کنم و چیزی که توو ذهنم هست رو تبدیل کنم به خطوطی که توو مجازی واقعا وجود دارند(اگر چه هیچ چیزی ثابت نمیکنه که مجازی از فکرای من واقعی تره، ولی حداقل مجازی رو میشه دید.) میگم بیخیال کی حوصله داره.

حقیقتش اینه که به معنای واقعی جون میکنم که روزی چند صفحه کتاب بخونم. میخوابم و میخوابم و میخوابم و گاها خیلی خواب های عجیب و غریبی میبینم(که چیز جدیدی نیست). میخواستم ورزش کنم ولی برای اون هم تنبلی میکنم. کلاس رانندگی هنوز شروع نشده و به این زودی ها هم نمیشه. فرانسه هم نمیخونم، فیزیک هم نمیخونم، نقاشی هم نمیکشم... شاید یکمی گیتار بزنم. شعر نیمخونم. عوضش مسخره بازی زیاد میکنم، کلمه بازی میکنم، همش گوشیم دستمه. الکی میرم نمره هارو چک میکنم با این که میدونم معدلم چنده، و میدونم رنک چندم هم هست. حتی فیلم هم نمیبینم به اون صورت! چند روزه هی میخوام برم یه فیلم سورئال رو نگاه کنم، ولی هنوز نرفتم. فقط یکم مستند دیدم... اونم خیلی سرسری.

یا بعضی روز ها بیدار میشم میبینم هیشکی خونه نیست، آشپزی میکنم. بعدش نمیتونم کتاب بخونم دیگه. بعد از چند روز آشپزی کردن و ظرف شستن، اگه یک روز تا ظهر بخوابم مامانم میاد میگه تو کمکم نمیکنی. میگم اگه من دیروز آشپزی نمیکردم آیا باز هم همین حرف رو میزدی؟ میخنده و میگه نه.


فقط میدونم این اتفاق، این بطالت، اگر پنج سال پیش افتاده بود، من خودم رو کشته بودم. 

بهم میگه تو کلی درس خوندی معدلت شده 19.56 که واقعا کم نیست. الان حقته که استراحت کنی. موضوع اینه که من استراحتم این نیست که بخوابم یا هیچ کاری نکنم. استراحت من اینه که کارهایی که ازشون لذت میبرم و ذهنم رو خالی میکنن رو انجام بدم؛ گیتار بزنم مثلا یا نقاشی بکشم. ولی نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله م. دیروز آبرنگ هامو پیدا کردم، و کلی ذوق کردم. ولی مگه قراره نقاشی بکشم؟! :/

----

دیشب کلی مهمون داشتیم. من قبل از این که بیان دچار مقداری استرس شده بودم. بعدش هم که شلوغ بود، من توو شلوغی فشارم میره بالا؛ نمیدونم چرا واقعا. نشسته بودم هی نگاشون میکردم. به این فکر میکردم که یکشیون رفته دانشگاه چقدر عوض شده، یکی دیگه دو سال از من کوچیکتره و دو ساله که متاهله! و همش سعی میکنه ادای آدم بزرگ هارو در بیاره؛ و فکر هم میکنه که بهتره چون زودتر عروس شده، و خیلی چیزا رو درباره شوهرش نمیدونه. یا یکی دیگه که دوست داره من عروسش بشم و من ببی اعتنایی میکنم. یا یه مردایی که هیز ان، یا یسری که نمیدونم چرا قیافه میگیرن. یا یکی که میاد ازم میپرسه چند سال بهش میخوره. یا یا یا... یا اینکه تو قبل از اینکه مهمونا بیان کاری کردی که من ناخوداگاه دچار استرس بشم و هی به خودم بگم من که میدونم قرار نیست اتفاقی بیفته. ناراحتم نیستم اصلا، ولی حالم اون لحظات بد شده بود واقعا. 

میدونید بعضی آدم ها اینقدر وقیحن که یک روز میان گند میزنن به نه ماه از زندگی تو، بعدش دو قورت و نیمشونم باقیه، حتی نمیتونی بگی بالای چشمت ابروعه. من هم تصمیم گرفتم دیگه جوش نزنم، بذارم خودش باشه با کرم هاش.با کمال وقاحت میگفت قرار بوده من مزاحمش نشم. منم گفتم این دفعه واقعا واگذار میکنم به خدای خودم، نه خدای ضعیف اون. من اول هفته که رفتم حرم بخشیدمش، حالا اون اینجوری. رها میکنم، بذارم باشه توو توهمات خودش. اصلا هم دیگه نمیخوام بفهمه که هیچ گهی نیست، یا اینکه بفهمه من چی کشیدم این مدت، یا اینکه بفهمه خودش چقدر کرم داره.

خودم هم رها کردم دیشب. با اینکه میتونستم بیام توو اتاق رو در رو روی خودم ببندم، رفتم با خواهرم عکس گرفتم و حرف زدیم. نمیخوام دیگه اینقدر وابسته باشم، به کسی یا چیزی. قبل از هر کاری باید فکر کنم که چی من رو خوشحال تر میکنه. تو میگی من مهربون نیستم. من گه میخورم که مهربون نباشم. اتفاقا هرچی سرم میاد به خاطر مهربونیمه. من مهربونم ، ولی سعی میکنم عزت نفس هم داشته باشم؛ بین این دو تا باید تعادل برقرار بشه. 

تو دعوا کردی دیشب و بعدش گفتی فقط جدی حرف زدی. منم گفتم باشه و بی تفاوت سعی کردم بخوابم. چرا باید بحث کنم وقتی مثل هم فکر نمیکنیم؟ وقتی من هرچی بگم تو حرف خودت رو میزنی و انگار اصلا نمیشنوی من چی میگم؟ بیخود نیست میگم نمیشه باهات حرف زد. دیشب من کاری نکرده بودم که به قول خودت "جدی" شدی. اینکه بقیه چیکار میکنن به من ربطی نداره، دعواشم نباید من بشنوم.

یا پریشب که صرفا داشتم حرف میزدم و گریه م گرفت. داشتم درد و دل میکردم. گفتی من بدی های آدم هارو فراموش نمیکنم برای اینکه هر وقت دلم بخواد ازشون بدم بیاد. من از آدما بدم نمیاد، من خودم افسرده م. من فقط میخواستم یه چیزی بگم و تموم بشه، وسطش هم گریه م گرفت. نه بحثی بود، نه اثبات بد بودن آدمی. فقط میخواستم اون حرف ها رو بزنم، ولی این کارم نمیتونم بکنم انگار.



خیلی هم انگار حوصله ی نوشتن داشتم. آب ندیده بودم فقط :/

  • ۹۸/۰۴/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی