آمدم که بنویسم، هرچه یادم مانده. میدانم بلاگ من مخاطب چندانی ندارد، من هم برای مخاطب نمینویسم. فقط یک الهه هست که میخواند فکر کنم. :)
یک. من پنج-شش سال پیش یک آدمی را دوست داشتم. خیلی پیش میآید، برای خیلی از دخترهای پانزده-شانزده ساله در تمام دنیا پیش میآید. و تقریبا هیچ کدام از آن دوست داشتنها به نتیجه نمیرسد. این یک حقیقت است که هر آدم عاقلی میداند. آدم مذکور وقتی که بود به شدت پارانوید و شکاک بود و فکر میکرد من به اون خیانت میکنم. هیچ وقت خالیای در زندگیام باقی نمیگذاشت. همیشه یا با اون حرف میزدم، یا خسته بودم چون ساعت ها با او حرف زده بودم و سردرد و ... . از دیگر بدیهایش، فقط بگویم آدمیست که سریال "سرگذشت ندیمه" را دوست خواهد داشت چون این سریال آرمانشهر او را به تمام و کمال به تصویر میکشد. این حرفها را میزنم بدون هیچ مبالغهای، همچنین بدون هیچ عصبانیتی. من او را فراموش کردهام. دیگر نه دوستش دارم و از او متنفرم. او به من خیانت کرد، مرا اذیت کرد، هیچ کدام از کارهایی که باعثشان شده بود را نپذیرفت. بعدش رفت. ولی خوب است بدانید ماجرا به رفتنش ختم نشد. ماهی-دوماهی یک بار پیام میداد... میگفت دوستم دارد و الخ... من عصبانی بودم، ناراحت بودم، دوستش هم داشتم. بگذریم. من فراموشش کردم، رفتم دانشگاه، بزرگ شدم. فمینیست شدم، یاد گرفتم مستقل باشم. یاد گرفتم به مردها برای خوشحال بودن نیازی ندارم. یاد گرفتم اعتماد به نفس داشته باشم و خودم را دوست داشته باشم.
او باز هم پیام میداد. من آرام جوابش را میدادم، آرام و بدون ناراحتی. گاهی بیشتر حرف میزدیم. به او گفتم کسی را دوست دارم، ناراحت شد و گفت که ناراحت شده. گاهی میآمد و میگفت که هیچ کس را هیچ وقت مثل من دوست نداشته و نمیتواند دوست داشته باشد و فلان و بهمان.. میگفت خودش خیلی بزدل است که گذاشته و رفته و این حرف ها اندک تاثیری در من نداشت.
ولی من هم گاهی پیام میدادم، مثلا یک بار درباره ی گیلیاد، چون واقعا مرا یاد او انداخت، و میدانید که اصلا تداعی خوبی نیست :)) یا همین طور یکهو یاد آن دوره از زندگیام میافتادم و میگفتم سلام. در اینجور مواقع میگفت من باید گورم را گم کنم، فراموشش کنم، دیگر دوستش نداشته باشم و فلان. میگفت چون دوستش دارم پیام میدهم... میگفت من نه خودم خاصم، نه مدرسهام خاص بوده، نه دانشگاهم نه هیچی. میگفت من یک دختر خیلی معمولیام که بسیار هم رقتانگیز است! چند روز بعد باز خودش پیام میداد!
تیلور سوییفت هم یک آهنگ دارد به اسم Fifteen، که خیلی بیربط به این موضوع نیست.
حالا چی شده؟ از این نظر که پانزده سالگیام یک قسمتی است از زندگیام که علیرغم بدیِ زیادش، از آن درسِ زیادی گرفتهام، این آهنگ مرا یاد آن زمان انداخت و متن آن را برای فرد مذکور فرستادم. باز هم متهم شدم به دوست داشتن و فراموش نکردنش و الخ... فقط نمیدانم چطور یک آدم میتواند اینقدر خودشیفته باشد. قبل از پیام من، پیام چند هفته پیش او بود که گفته بود مرا خیلی دوست دارد. من پرسیده بودم آیا زنش میداند که با من حرف میزند و مرا دوست دارد؟ گفته بود مهم نیست. و دیگر حرف نزده بودم!!!
به نظرم همان سرگذشت ندیمه به اندازهی کافی گویاست. دوست دارم یک روز برسد که ببیند من و تو چقدر خوشحالیم و او هیچ جایی از حالِ مرا اشغال نمیکند، او مربوط به گذشته و خاطرات بد گذشته است. هرچقدر هم که من تلاش کردم مثل دو تا آدم با هم مشکل نداشته باشیم، کله شقی کرد.
دو. امروز ساعت شش صبح کلاس رانندگی داشتم! دیشب ساعت سه خوابیدم حدودا. یک ساعت و نیم مانده به پایان کلاس احساس کردم مثانهام دارد میترکد. کلی کارهایم را با عجله انجام دادم، ماشین خاموش کردم و ... مربی اصلا راضی نبود. من هم برایم مهم نیست. مربی خوبی است، اگر سرش بیشتر به کار خودش باشد. به من نگاه نمیکند، جلسهی قبل هم گفت همه چیز خوب است غیر از حجاب من!
سه. صفحات پایانی جنس دوم(جلد اول)؛
مردها بر زمین حکومت کردهاند، بر طبیعت. و زن برای خیلی صرفا یک موجود رازآلود است. این رازآلودگی را میتوان از توصیفهایی که از زن میکنند فهمید(که همین حالا هم اصلا کم نیست). زن به مثابه طبیعت، مادر، معشوقه ی رویایی، زن به مثابه ساحره یا جادوگر، زن در اساطیر به مثابه دریا یا آسمان، بهار یا هرچیز دیگری. این یعنی رازآلودی. این یعنی زن به مثابه یک انسان نه، نه یک آدمی که از خودش اختیار دارد و صرفا حالاتش با مرد فرق میکند! مرد بر این جهان حکم رانده، بر طبیعت، بر زن و بر هر چیزی غیر از خودش. مرد از زن استفاده کرده تا خلا های وجودیاش را پر کند. مرد تمام ترس های درونیاش را به زن نسبت داده و زن را خوار کرده. حتما دیدهاید مردهایی که عقده های شخصیتی ندارند، زنان را کمتر تحقیر میکنند؛ چرا؟ چون این مردها نیازی به تحقیر کردن ندارند تا احساس بهتری نسبت به خودشان داشته باشند! این میشود شبیه موضوع فرد مذکور قسمت یک، و یک چیزی که میخواهم در چهار بنویسم.
چهار. این را خیلی وقت است میخواهم بنویسم. عدهای از مذهبیها میگویند حجاب اجباری نیست! چرا؟ چون مثلا لب ساحل یا فلان جای تهران، زنها فلانطور لباس میپوشند و موهایشان و پاهایشان و دستهایشان و دیگر نمیدانم کجایشان پیداست. میخواستم بگویم میدانید، اگر حجاب اجباری نبود این زنها اصلا هم اینطوری که شما میگویید لباس نمیپوشیدند، اولا. ثانیا، حجاب اجباری نیست یعنی نه فقط کنار دریا، بلکه همه جا غیر از مکان های خاص(مثل مساجد).
عده را هم دیدهام که میگویند اگر حجاب آزاد شود تمام زن ها به صورت پیش فرض و بد، برهنه میشوند و فلان و بهمان! :) این ها همان هایی هستند که زن برایشان انسان نیست، بلکه موجودی است رمزآلود. خودش نمیتواند برای خودش تصمیم بگیرد و حتما باید آدم هایی که آلت مردانگی دارند برایش تعیین تکلیف کنند!
حالا هرکسی که میخواند خودش قضاوت کند!
- ۹۸/۰۵/۲۰
من که تجربهی آنچنانی ندارم. ولی یکی از لذتهای دنیا قطع رابطه کردن با آدمهایی است که قدرت را ندانستند. یا کاری کردن که به خودت و ارزشت شک کنی. خیلی وقتا سخت است. اما من همین چند ماه پیش متوجه شدم که خیلی لذت بخش است :) اینقدر که با شوق به روزی فکر میکردم که دیگر نیازی نداشته باشم با فلانی حرف بزنم، از همه جا بلاکش کنم و برگردم به زندگی خودم :) اگر تصمیم گرفتی بلاکش کنی بهم بگو خوشحال شدی یا نه :)