ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

شصت و سه

تقریبا تمام این پست بلند فکر کردم؛ چیز خاصی نداره، نخونین.

 

الان دیدم مثل اینکه حدود دو هفته پیش گفتم هر فاکینگ روز میام مینویسم ولی ننوشتم :) حقیقتش اینه که درگیر بودم. وقت آزادم هم ترجیح میدادم بلاگ ها و کانال ها رو بخونم و خودم ننویسم. امروز حتی دلم خواست سریال ببینم، لپتاپ رو روشن کردم؛ بعدش دیدم نه حوصله ندارم دوباره خاموشش کردم! :/

کلاس توشهریم تموم شد، ایین نامه هم قبول شدم دیروز. امروز رفتم وقت افسر بگیرم گفت سه مهر! سه مهر من نیستم خب. بهش گفتم گفت روزای فرد زنگ بزن برای فرداش اگه نوبت باشه بهت بدیم. حالا امیدوارم دروغ نگفته باشه.

 

مثلا همین دیروز داشتم بلاگ ها رو میخوندم... دیدم دو تا بلاگ داغون!!! یکیشون از یکی دیگه انتفاد کرده! حالا انتفادش که به جا بود، ولی خودشم داغون بود. داغون از این نظر که؛ من کلا طرز فکری که خودش رو درست مطلق میدونه و خیلی به خودش مطمئنه رو نمیپسندم.

چند روز پیشم رفتم با الف و میم بیرون خوش گذشت ولی بعدش کلی اذیت شدم. بیخوابی و از این قبیل چیزا. حتی همین امروز عصر چنان سردردی داشتم که هیچ کاری نمیتونستم بکنم، فقط قرص خوردم و به زور خوابیدم.

انتخاب واحد کردم، به لطف میم البته. 

توو گروه راهنمایی بچه ها میگن نکنه میخوام ازدواج کنم! چون چند روزه چیزی نگفتم و خب معمولا ملت وقتی چند روز چیزی نمیگن یهو میبینی سفره عقد و عکس حلقه استوری کردن! البته من اینستاگرم ندارم که استوری کنم چیزی رو :) ازدواج نمیکنم فعلا!

البته از همه ی اینا مهم تر اینه که خشکی چشم گرفتم و چشمام به شدت اذیت میشه با گوشی و لپتاپ. 

کتاب هم کم خوندم. جنس دوم رو چند روز نخوندم. دیروز یه نمایشنامه* خوندم. خیلی وقت بود میخواستم بخونمش...

نوزده واحد درس برداشتم و عزا گرفتم :( با این چشمای عزیزم باید 4 ساعت برم آزمایشگاه اپتیک!! بعد گزارشم بنویسم!

میم با دوست پسرش کات کرده یک ماهی میشه و کلی پیش من چسناله میکنه. خودشم میگه من نمیتونم مثل تو قوی باشم. واقعیت اینه که من قوی نیستم، فقط درونگرام. اتفاقا از درون میپاچم! ولی خب... مشکل میم اینه که خودش با خودش خوشحال نیست. دوست داره خیلی faitytaleطور یک نفر باشه که دوستش داشته باشه و اینو طوری که میم دوست داره ابراز کنه و با هم خوش باشن. دوست داره طوری باشه که دیگران درباره عشق و رابطه افسانه ای شون صحبت کنن و اینا.. خلاصه همون fairytale به نظرم خیلی گویاست. دوستمون هنوز خیلی جا داره که بزرگ بشه. 

البته من خودم که الان دارم تحلیل میکنم؛ به هیچ وجه تضمین نمیکنم اگه رابطه ام روزی خراب شد مثل میم رفتار نکنم! ولی خب من انتظار fairytale  ندارم اصلا، حتی دوست هم ندارم. دوست ندارم بقیه بدونن حتی، چه برسه به این که دربارش صحبت کنن.

کلا رابطه خیلی چیز پیچیده ایه :/

 

مثلا من همین الان ناراحتم یکم. میدونمم حل میشه. عصر هم یک خواب عشق افسانه ای آدمای درون گرا که فقط خودشونن و خودشون دیدم اصلا یه وضعی. ولی میدونم که خواب بوده. تازه من طرف رو توو خواب دوست نداشتم اونقدر، توو واقعیت هم اونقدر دوستش ندارم. 

 

خلاصه اینکه دارم مغزمو خالی میکنم برم کتاب بخونم بعدش شاید!

سه هفته دیگه هم میرم دانشگاه که یک ترم خیلی طولانی و سخت رو شروع کنم :/

 

آهان یه چیز دیگه. به میم میگفتم میخوام کیف بخرم. میم عکس یه کیف مشکی رو فرستاد گفت تصور من از تو اینه : مشکی ساده. گفتم نه من عوض شدم دیگه اونقد ساده نیستم و فلان و بیسار... اینم بگم که دو تا کیف مشکی ساده داشتم. بعد رفتم کیف خریدم و guess what؟ مشکی ساده بازم. از هر سه تاشون عکس گرفتم براش فرستادم. گفت دیدی گفتم! واقعا هرچی تلاش کردم مشکی نباشه دیدم نه مشکیه بهتره.

تازه مانتو هامم دقت کردم یا سبزن یا ابی یا طوسی. مثلا 7 تا مانتو سبز دارم 6 تا آبی 3 تا طوسی یدونه هم مشکی :// 

 

*قصه ی خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد.

  • ۹۸/۰۶/۰۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی