ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

گزارشکار حالت جامد نوشتن اینجوریه که دقیقا میدونی آزمایش چیه و چی میخواد و دیتاهاتم کامله؛

ولی وقتی میای بنویسی باید 3-4 ساعت فقط توو اکسل کد بنویسی، جدول بکشی، نمودار بکشی، خطا حساب کنی... بعد تازه وسطاش ممکنه ببینی نمودارات شبیه چیزی که باید باشن نیستن و بدبخت بشی. مثل الان. :/

بعد تازه این همه زحمت بکشی، استاد از گروه شما خوشش نمیاد

سردرد و چشم‌درد و همهی اینا...

 

فردا هم برمیگردم. 

وقتایی مثل امروز که خسته‌ی کارم، احساس خوبی دارم.

 

------------

دیشب تو ساختمون دعوا شده بود. پسر طبقه چهارمی و زنش با دو سه تا بچه، با هم مشکل دارن. و دفعه اولشون هم نبود. زنه میاد اینجا جیغ و داد میکنه. دیشب ساعت 11 و نیم اومده بود با بچه هاش، دستشو گذاشته بود رو زنگ، زنگ هر پنج طبقه رو میزد. بعدش جیغ میزد، بچه هاش گریه میکردن :( بعد از اون یه آخر برداشته زده توو شیشه ماشین طبقه پنجمی! یه 207 نووووووو :((( من از دیشب ناراحتِ اون ماشینم :))) هنوز یک ماه نمیشه خریدنش فک کنم. یه بارم زده بود شیشه در ورودی پارکینگ رو شکسته بود کلا. مامانم اینا میگن مهریه‌شم گذاشته اجرا. دیشب همسایه طبقه سومی، که مرد خیلی خیلی خیلی آرومیه هم، صداش درومده بود! میگفت دعواهاتون رو ببرید خونه خودتون بکنید. این زن و شوهر دو سال پیش چند ماه توو این ساختمون بودن، طبقه 5(یعنی طبقه بالای خونواده شوهرش). بعدش رفتن چون زنه گفته خونه ویلایی میخواد. بعدش هم دعواهاشون شروع شد به این صورت. :/ 

مامانم میگفت این زنه، زنِ بدیه. ولی من به این فکر میکردم که خب هرچی هم اون بد باشه، چیکار باید باهاش کرده باشن که بعد از 10-15 سال ازدواج، اینجوری آبرو نذاره برای خودش. یه جوری جیغ و داد میکنه که من هر لحظه میترسم سکته کنه :/ خلاصه اینکه، آره مامانم با زن طبقه چهارمی، یعنی مادرشوهر این خانوم، دوسته :) ولی خب من میگم آخه هردوتاشون مقصرن... و ما هم که کلا از بیرون داریم ماجرا رو میبینیم. 

و میدونین وقتی این اتفاقات میفته، با اینکه ربطی به من نداره، ولی من دچار اضطراب میشم و طبش قلب میگیرم. کاش هیچ وقت ما ازین دعواها نداشته باشیم توو خونه‌مون. 

 

-----------

تو هم که خوابی هنوز. دیشب ساعت 3 که کارمو به یه جاهایی رسونده بودم اومدم که بخوابم. یهو افکار هجوم آرودن. از سقوط میترسم و فردا پرواز دارم. بهت گفتم. گفتی اه. گفتی اگه تو نباشی من میخوام چیکار کنم. مثل اون دفعه که من حالم بد شده بود رفته بودم سرم بزنم، به همه کلی زنگ زده بودی. آخرش که میم گوشیمو آورد باهات حرف زدم کلی استرس گرفته بودی. بعدترش به میم گفته بودی غیر از من کسی رو نداری. دیشب خوابم پریده بود با هم حرف زدیم. دوباره اینارو گفتی، گفتم خب من نباشم، زندگیتو باید بکنی. گفتی نه اونجوری خیلی بی هدف میشی. گفتم نه مگه قبل از من چیکار میکردی.

 

 

+ الان برامون شله نذری آوردن. ولی من همین یکم پیش ناهار ماکارونی خوردم :(

++چشمام درد میکنه واقعا.

  • ۹۸/۰۸/۰۵

نظرات (۱)

  • صادق علیخانی
  • سلام 

    وبلاگ زیبا و خوبی دارید.
    خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنید

     

    با افتخار وبلاگتون رو دنبال میکنم 

    خوشحال میشم شماهم اینکارو انجام بدین
     

    http://alikhani98.ir

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی