از دست این خانواده!
داشتم برمیگشتم به زندگیم و بدبختیاش، دو تا امتحان پشت هم دارم و استاد پروژه هم گزارشمو فرستاده و چندتا سوال پرسیده که ازم وقت میبره! بعد من الان از سمت خانواده در موقعیتی بس عجیب و زشت قرار گرفتم. خودم دوست ندارم خ رو ناراحت کنم... ولی جوابم نه هست. صحبت هم خواهم کرد باهاش. ولی حرف اونا رو از همین الان میدونم! میگن این چیزا درست میشه حالا شما بیاین ازدواج کنین! :)) و میدونین از چی میترسم؟ از این که خیلی حرف بزنن. من حوصله زیاد استدلال کردن ندارم. در واقع، چون میدونم با نسل دهه چهل ایرانی طرفم، بهتره بگم حوصله چند بار تکرار کردن استدلالاتم و شنیدم حرفهای اونها، هر بار با یه ادبیات و حیله جدید، رو ندارم.
باید فکر کنم ببینم به خودش چی بگم.
بعد فکر میکنم چند سال پیش اتفاق مشابهی، البته نه این آکواردی، برای ر افتاده بود. بعد از نظر ما که بیرون ماجرا بودیم چیز خاصی نبود. چون پسره عملا کسی بود که همه باید ردش میکردن به نظر من! اما خب الان اینجا فرق داره. این آدم ردشدنی نیست. از نظر کمالات تقریبا He's all I can ask for. ولی من با تمام سختیها، یک نفر دیگه رو دوست دارم. و خب فقط کمالات نیست، اعتقادات هست، تهران هست، درس هست. این که من خیلی سرکش هستم هم هست. شاید برای این که من آروم باشم، باید با یکی باشم که خودش سرکشه. البته الان فکر کردن و به نظرم این خیلی درست نیست. من سرکشم. اصلا شاید اینو اگه به خودش بگم، خودش برگرده.
الان یادم اومد یکی از دوستان که ازدواج کرده بود... یک بار میگفت وقتی براش خواستگار اومده، مادرش بهش گفته بیا بین این و کسی که دوست داری یکی رو انتخاب کن. اینو خواستگار رو انتخاب کرده. از بیرون نگاه کنیم احتمالا کار معقولی کرده. ولی خب من کجای این 22 سال معقول زندگی کردم و به حرف بزرگترا گوش دادم؟ همون المپیاد نمونه ش!
آقا شما خودت توو 25-30 سالگی ازدواج کردی! بعد انتظار داری بچهت توو 22-24 سالگی ازدواج سنتی بکنه اونم توو این شرایط؟
من پریشب و دیشب نخوابیده بودم. دیروز هم فقط چند ساعت عصر خوابیدم. بعد در اوووووج خستگی، اینو با ذوق بهم گفتن و انتظار داشتن ذوق کنم. گفتن خواستگار داشتن هیچی نباشه افتخاره! آییی لعنت به من اگه بخوام به همچین چیزی افتخار کنم! :) واقعا توو اون شرایط داشتم واپاشی میکردم. بعدش خوابیدم حالم بهتر شد البته.
- ۹۹/۰۳/۱۸