فکر میکنم رسالت بعضی آدمها تو زندگی حال گرفتن از بقیه و تحقیر کردنه. حالا فرضا من مشکلی داشته باشم، چرا تحقیر؟ چرا انتقاد نه؟ چون مشکل این آدمها اشتباه ما نیست. اونقددددر پست هستن که نیاز دارن تحقیر کنن تا شاید یکم دلشون آروم بگیره. ما اگر معصوم هم باشیم، معصومیتمون رو تحقیر میکنن. کاری هم نمیشه کرد. چیزی که بیشتر اذیتم میکنه اینه که فعلا همین آدمها رییس هستن و به شدت هم دارن بهمون نشون میدن رییس کیه! شاید فکر کنید این حرفام جنبه سیاسی داره و به سیاستمدارها برمیگرده. کاش اینجوری بود! اما متاسفانه نیست. دارم درباره آدمهای خیلی خیلی معمولی، که اتفاقا خیلی هم وجههی اجتماعی خوبی دارن صحبت میکنم. یکشیون تا امروز آدمی بود که همیشه ازش دفاع میکردم، من ایمان داشتم که خیلی آدم باشخصیتیه. و الان؟ غلط کردم. تمام این چهار سال غلط کردم!!
ولی مسئله غلط کردن و نکردن من نیست. من توی این دنیا هیچ چیزی نیستم. یک هیچ واقعیم. هیچ برنامهای ندارم برای خودم، نهایت برنامهم برای همین فرداست. من نمیدونم میخوام چیکار کنم. حتی اگر سامر اسکول سرن قبول بشم، که حقیقتا فکر نمیکنم چیز خاصی باشه برای یک دانشجوی ارشد، باز هم برنامهای ندارم. من مدتهاست که افسردهم. یک سال تمام گریه میکردم. تمام کارهایی که هیییچ وقت فکر نمیکردم انجام بدم رو توی این یک سال انجام دادم. تا حد مرگ خشمگین شدم و داد زدم. یک آدم فوقالعاده ضعیف و به دردنخور بودم. بازنده بودم. هر شب که میخوابیدم هزاربار از خدا میخواستم فرداش بیدار نشم. من توی این یک سال خیلی حرفایی زدم که نباید میزدم. خیلی کارهایی کردم که نباید میکردم. و همهی اینها...حالا این هم البته مسئلهای نیست...
مسئله اینجاست که یک مدتی بود که خوب شده بودم... حالم خوب بود. یک کمی امید داشتم به آینده و دیگه نمیخواستم بمیرم. داشتم جون میگرفتم. داشتم سعی میکردم از روزهایی که میدونم قراره برن و دیگه هیچ وقت برنگردن استفاده کنم. که اونم خراب شد. الان باید درس بخونم. نه برای آیندهم، برای همین فردا. از خودم متنفرم که مقاله نمیخونم. متنفرم که هنوز دارم با اون کتاب میدان آشغال و با کلاس پیش میرم. از خودم متنفرم برای تمرکز نداشتن و کار نکردنم. از خودم متنفرم که الان برای فردا درس میخونم. از خودم متنفرم که هیچ ایدهای راجع به آیندهم ندارم. هیچی بلد نیستم. هیچ کاری هم نمیکنم. واقعا متنفرم... واقعا ناراحتم که نمیتونم تمرکز کنم. دو خط درس میخونم به زور و سریع کلی فکر بهم هجوم میارن. از این وضعیت متنفرم. از فکر کردن به اینکه امشب میشد خوشحال بود هم.
میدونم هیچ قانونی وجود نداره که آدمهای بیشعور به سزای اعمالشون برسن. امیدوارم اونا هم تجربه کنن ولی. همون طوری که تو امروز تجربه کردی. همون طوری که ناراحتیت رو بهم گفتی و شبیه ناراحتی مدتها پیش من بود. همونطوری که خشمت رو بهم گفتی و شبیه خشم خودم بود و درک میکردم. همونطوری که الان درک میکنم. الان احساس گناه میکنم که همیشه میخواستم این حس رو تجربه کنی. میخواستم، ولی نه اینجا، نه امروز، نه تو این شرایط. الان هم احساس گناه میکنم، هم خیلی خیلی ناراحتم. من یک لورز بدبختم. من هیجی نیستم، هیچی هم نخواهم بود.
من شاید خیلی خودخواهم. حتی برای این هم احساس گناه میکنم. ولی ناراحتم از اینکه هیج جا نیستم. از اینکه روحم. از اینکه حضور ندارم. شاید با صبر درست میشد، مثل دفعه قبل. ولی دیگه به اون هم امید ندارم. میترسم. از قوی نبودن آدمهای اطرافم میترسم و از اینکه خودم ضعیفترینم بیشتر میترسم.
- ۰۰/۰۱/۱۷