ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

چهارده

خب بنده فعلا عرضی درباره ی رادیکال فمینیست ها ندارم چون دیروز کنسل شد. خیلی بدم میاد از اینکه، برای همون روز و همون ساعت برنامه ریزی کردن چند نفر که برن نمایشگاه کتاب، و وقتی دیدن که من پیام گذاشتم توو گروه راجع به برقرار بودن حلقه مون، هیچی بهم نگفتن. بعدش دیروز ظهر تازه فهمیدم نمیان کنسلش کردم. دوستم میگفت نباید هیچی میگفتی میذاشتی خودشون کنسل میکردن. قطعا اگه من هیچی نمیگفتم، اونام مثل چی سرشون رو مینداختن پایین میرفتن نمایشگاه، و حلقه مثلا با 4 نفر تشکیل میشد! من قبلا از این کار عصبانی میشدم، دیروز ولی گفتم بیخیال، چه ارزشی داره یه حلقه آخه. به درک. 


منم دیدم بیکارم و تنها، درس خوندنمم نمیومد. گفتم بذار پاشم برم عیادت بابای دوستم. رفتم گل خریدم که دم در بیمارستان ازم گرفتنش، بعد که برگشتیم پَسِش دادن. دست خالی رفتم، یکم موقعیت های جالب هم پیش اومد، خونواده اینا بودن. البته باباش رو قبلا دیده بودم، اونم منو میشناخت، فکر کنم خوشحال شد. دعا کنیم براش زود خوب بشه.

میگفت ملت الان این گل رو میبینن فکر میکنن من برات گل خریدم، میگن وای چه دوست پسرِ خوش سلیقه ای! نمیدونن خودت خریدی! :))) میگم تو برا دوست دخترت گل بنفش میخری؟! 


* خیلی سال پیش یکی رو میشناختم که علاقه ی زیادی به گل های آبی داشت البته. 


+یک چیزی هم همین الان یاد گرفتم. ساعت 12 ظهر PM هستش، 12 شب AM عه، و این یک قرارداده برای امریکایی ها. هم اتاقیم پرسید و من نمیدونستم.

  • ۰
  • ۰
دلم هوس نوشتن کرده :)

اون روز واقعا باهاشون رفتم بیرون، پنج نفر بودیم. یک جمع کاملا دخترانه، فکر کنم چند سالی میشه که توو همچین جمعی نبودم. رفتیم کاخ گلستان، ولی موزه نرفتیم؛ من خبر نداشتم ولی مثل اینکه این ها رفته بودن اونجا با در و دیوار عکس بگیرن فقط، منم ترجیح دادم حالا که اومدم بیرون دیگه کمتر غر بزنم و نگم خیلی بیکارید، منم یکم عکس گرفتم. مترو به شدت شلوغ بود، بعد از نماز جمعه رو طبیعتا. منم مدت زیادی بود که توو شلوغی نرفته بودم، یه جاهایی واقعا داشتم اذیت میشدم از دیدن اون همه آدم. توو خود باغ، طوطی ها و کلاغ ها داشتن غوغا میکردن، هوا هم خنک بود و کم کم داشت خیلی زیاد ابری میشد که بارون بیاد... و خب خیلی طبیعیه که بعد از این همه اتفاق من سرم درد گرفت و تا دو روز بعدش کماکان درد میکرد. اون شب که برگشتیم واقعا اذیت شدم، درس نخوندم و دراز کشیدم، و نشد که بخوابم و ... 
ما یه نفرمون دوربین داشت و عکس میگرفت. توو باغ که بودیم چند بار آدمای مختلف که معمولا خانوم بودن اومدن و ازمون خواستن ازشون عکس بگیریم، ما هم گرفتیم. بعد یه بار، یه آقایی که خیلی سعی داشت به همه بفهمونه انگلیسی بلده :))) و دو تا همراه داشت؛ یکیشون خارجی بود، یکیشون هم یک آدمی بود در ریخت و شمایل محمدرضا گلزار... اومد به این دوست ما که اتفاقا از همه بیشتر تیپ زده بود* گفت Sorry میشه از ما عکس بگیرین؟ اینم رفت بگیره. بعد موقع عکس گرفتن میگفت Just say one, two three! ما هم صبر کردیم. بعدش دوستمون کارش تموم شد اومد، گفت به خارجیه گفته ببین دخترای ایرانی هم خوشگلن هم مهربون! :) بعد من اینجوری بودم که چطور ما نه خوشگلیم نه مهربون، همین که این همه مالیده به خودش خوشگله؟! :)
خلاصه اینا رفتن، ما رفتیم یه جایی همون نزدیکا وایستادیم عکس بگیریم که ناگهان! همون آقای کذایی اومد گفت ببخشید خانوما میشه وایستید ازتون عکس بگیرم من؟!(با گوشی خودش!!!!) من گفتم چرا با گوشی خودت؟ بعد یه جوری انگار بهش بر خورده باشه گفت خب شاید بعدا بخوام براش بفرستم! منم به دوستمون گفتم این آقا ازت خوشش اومده. دوستمون گوشی خودشو داد گفت بیا با این بگیر. گرفت، در حالی که من داشتم خیلی عصبی میخندیدم، و دوست دیگرمون که ازین کار بدش اومده بود اونم، مثل برج زهرمار توو عکس وایستاده بود؛ و یکی از دوستامون هم نبود اصلا! بعد که گرفت گفت خب بیاین ببینید، دوستی که سوژه بود رفت، ما هم فکر کردیم بریم دیگه، بعد دیدیم که نه منظوری فقط همون بوده و ما همه بهونه بودیم، گفت "میخوام شماره ش رو بگیرم، اشکالی نداره که!(حالا ما هم نگفتیم اشکال داره ها) ما که اصلا ایران زندگی نمیکنیم! چه اشکالی داره!" بعدش گوشیش رو داد به دوستمون و دوستمون هم در حال لبخند یه چیزی تایپ کرد. من فکرکردم شماره نداده، چون بعدش پسره اومد گفت ببخشید خانوما به خاطر کار زشتی که کردم! خب مرتیکه اگه خودت قبول داری زشته دیگه چرا میکنی؟!** ولی البته بعدش دوستمون گفت شماره داده بهش. 
دیگه خلاصه خیلی تجربه ی جالبی بود.


این آقای زرافه ی بزرگوار، یه آهنگ کورمانجی گذاشته توو کانالش. منم که نمیفهمم چی میگه. ولی به طرز خیلی خیلی بدی غمناکه. منم خیلی دوستش داشتم امروز. بعد ناهار نشسته بودم داشتم گوش میکردمش. آقای الف اومد گفت خوبی؟ گفتم بیا اینو گوش کن ببین چه غمگینه! گوش کرد، گفت پشمام! این کارارو نکن با خودت!
بعد ترش فکر کردم اگه ادامه بدم به گوش دادن این آهنگ احتمالا فضای حاکم بر ذهنم غمگین میشه و دیگه نمیتونم درس بخونم. البته هنوز درس نخوندم :) ولی خب چیزای دیگه گوش کردم یکم حالم بهتر بشه. بعدشم یکم حرف زدم و خوابیدم. 
ولی جدی با این "های های" ای که هنوز هم توو ذهنمه، اگه ادامه میدادم، الان داشتم با آهنگ های های گریه میکردم. اینقدر که غمگین بود.


فردا هم چهارشنبه است،  احتمالا بعدش باز بیام از فمینیسم بگم!

* کلی آرایش کرده بود. همیشه وقتی میخواد بره بیرون اینجوریه. ولی واقعا بدون آرایش خوشگل تره. 
حالا من مثلا فقط ضد آفتاب میزنم به صورتم. رژ هم نمیزنم حتی، یعنی ندارم که بزنم! چرا؟ چون به نظرم واقعا لزومی نداره. البته اینا یه سری موضوعات شخصیه. ولی خب برای مردِ تیپیکال جامعه، زن تیپیکال جامعه مطلوبه دیگه. خدا رو شکر من اینجوری نیستم و آدمای اطرافم هم نیستن عموما.

**من حداقل تجربه م این بود که مرد ها به زن ها شماره میدن، نه زن ها به مرد ها. از این نظر واقعا جالب بود برام این ماجرا. البته من خیلی هم در جریان اتفاقات جنسی ای که بین آدما میفته نیستم، یعنی در حد یک دانشکده میدونم کیا با همن فقط! اینم که البته چیز واقعا واضحیه و آدما توو دانشکده ازین کارای احمقانه نمیکنن خدا رو شکر. بعد ترش یکی از دوستام که پسره، خندید و گفت آره مردا بعضی وقتا خیلی کارای احمقانه ای میکنن :) البته حالا کار دوستمون هم عاقلانه نبود. 

اینم اولین پست طولانیم توو این بلاگ. البته الان کوتاهتره از چیزی که قرار بود باشه، یه سری چیزارو نگفتم.
  • ۰
  • ۰

دوازده

ما توو فضازمان نسبیت عام میخونیم. من به دوستی گفتم نسبیت خاص :) حالا واقعا نمیدونم چرا دیشب فکر میکردم نسبیت خاص میخونیم. شاید به خاطر این که هنوز عام رو شروع نکردیم :)))


امروز با هم اتاقی هام و دو سه نفر که اصلا نمیدونم کی هستن میخوایم بریم موزه. بعد از سه سال تهران بودن، تازه الان میخوام برم موزه. من همون آدمیم که عاشق موزه رفتن بودم و میگفتم اگه یه روزی با یه آقایی دِیت اولم باشه حتما دوست دارم برم موزه*. بعد الان باید التماسم کنن که پاشم از خوابگاه برم بیرون. دوست دارم برم البته، مخصوصا اینکه دیروز خیلی افسرده بودم و همش به خودم میگفتم چرا آخه؟ چرا؟ آخرش که چی؟ کل روز رو یا درس بخونی یا کلاس باشی و تفریخت غذا خوردن باشه؟! خلاصه اینکه میرم بیرون..


بعضی آدما واقعا نمیفهمم چطوری فکر میکنن :)) توو بلاگش نوشته مرد حتی اگر عقیم و بی غیرت** باشه و دست بزن هم داشته باشه باید باهاش ساخت! چرا؟ چون طلاق خیلی اثرات مخربی داره. خب مردیکه ی فلان فلان شده؟! الان زندگی کردن با یه آدمی که کتکت میزنه اثر مخرب نداره؟! الان بچه ای که ببینه پدرش مادرش رو کتک میزنه، بچه ای خودش توو خونه کتک بخوره! تاثیر نمیگیره؟

 خودت تا حالا کتک خوردی؟ تا حالا ظلم رو تحمل کردی؟ نکردی دیگه! 

قبلا براش کامنت میذاشتم، بعد به این نتیجه رسیدم که ارزش نداره اعصاب خودمو خورد کنم!


*البته ناگفته نمامد که رابطه ها برای من وقتی شروع میشه که خودم نمیدونم. یعنی دِیت اول حقیقتا معنی نداره  اصلا.

**عقیم و بی غیرت بودن رو من ضد ارزش نمیدونم. عقیم بودن که دست خود آدما نیست. بی غیرت بودن هم چیز خوبیه به نظر من.(البته غیرت رو اول میشه تعریف کرد دقیقا، بعدش نظر داد!)

  • ۰
  • ۰

باور کنید، باور کنید، باور کنید، وقتی کسی به شما ظلم میکند اگر شما هم به او ظلم کنید ظلم هیچ وقت تمام نمیشود و فقط از اینی که هست بیشتر میشود و شما حقیقتا احمقید.


من هم نمیدانم چرا، ولی این روز ها تمایل شدیدی به خوردن و خوابیدن دارم. نه از غذا سیر میشوم نه از خواب.


دوستان پنچ-شش سال پیشم چی شده اند؟ یا زن خانه دار و مادر شده اند یا یک مشت در و داف؛ هر کدام برای خودش مصداق متفاوتی از تاثیری که جامعه ی مردسالار بر دختر ها میگذارد. من هم شده ام یک دانشجوی ساده ی بدبختِ بی مکان در شهر غریب که همه اش امتحان دارد! و برایش مهم است که جامعه مردسالار نباشد. مهم است ولی دغدغه نیست، چه خیلی چیز های مهم تری در زندگی وجود دارد.