ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

شصت و پنج

نمیدونم چرا بحث با این بچه ها عصبیم میکنه 

یه عده ای که چند تاشون ازدواج کردن، خونه دارن یا از بیکاری میرن دانشگاه آزاد که فقط مدرک بگیرن، یا کار میکنن

حالا من چی؟ بیست روز دیگه باید برم تهران به ۱۹ تا واحد پاره‌کننده‌ام برسم.

به من میگن به نظرشون سادگی اینقدرم خوب نیست و کلا دل زنا و دخترا و ارایش و این چیزا خوشه!! میگن بد نمیشه اگه منم بینیمو عمل کنن. یکیشون میگقت شک کرده من دوجنسه‌م چون ارایش اینا نمیکنم! میگم دغدغه هامون فرق میکنه، مسخره میکنن. اقا من یک بار برای عروسی رفتم آرایشگاه و بعد از دیدن قیافه ی خودم توو آینه تا چند ساعت ناراحت بودم! هرچی هم میگفتن خیلی خوب شدی و خوشگل شدی و فلان و بیسار تاثیر نداشت چون ادم توو اینه رو دوست نداشتم‌. حالا شما به من میگین برم موو رنگ کتم و دماغ عمل کنم؟؟

 

اقا اصلا من بیکار نیستم بشینم توو خونه برای تنوع ایجاد کردن قیافه خودمو عوض کنم. نه اینکه راضی باشم از خودم ها، ولی تغییرش رو نمیتونم تحمل کنم! تازه چرا پولی که میتونم بدم کتاب بخرم رو باید بدم موو رنگ کنم؟!

 

 

ناراحت شدم. کاش منم بهشون بگم که رژی که میزنن اصلا بهشون نمیاد یا ناخونی که میکارن مثل بیلچه‌س! ولی نمیگم چون به من چه!

خوبه جنس دوم خوندم و میدونم چه فعل و انفعالاتی در خانواده و جامعه رخ داده و میده که اینا الان اینجورین. :/

باز خوشحالم آدم‌های مهم زندگی من سادگی من رو امتیازم میدونن و تحسین میکنن! قطعا نظر اونا خیلی مهم ‌تره، چپن خودشون هم آدمای مهم تر، پخته تر، و کلا کتابخونی هستن.

 

+یکی از همین دوستان تعریف میکرد میگفت یه اقایی میخواد خانومش رو طلاق بده چون بهش گفته دماغتو عمل کن دختره گفته نمیخوام

بعد من گفتم خب نمیخواد چه کاریه اخه

گفت نه اخه دوست داره مثلا بگه زنم دماغشو عمل کرده.(خیلی طبیعی گفت این حرفو، خیلی معقول بود براش همیچن خواسته ای.)

من داشتم دیوونه میشدم.

 

به چی این مردم امید داریم که اصلاح بشه اخه :/

  • ۱
  • ۰

هشت به توان دو

باز مودم تنظیماتش به هم خورد

منم اعصاب خورد؛ میخواستم برم تمرین امروز نرفتم نشستم اینو درست کنم

همشو خودم درست کردم ولی یه جا یه سوتی خیلی بد دادم :/ بعد مجبور شدم زنگ بزنم به کارشناس اپراتور و فلان. بعد فهمید چیو سوتی دادم :/ بعد با اینکه اصلا نه معلومه اون کیه نه معلومه من کیم :||| خیلی خجالت کشیدم و از دست خودم ناراحتم سر همچین سوتی ای. دیگه همین.

 

حساسیت دارم و خیلی میخوابم.

Flo  میگه هنوز 6 روز مونده ولی من شدیدا PMS میبینم توو خودم. خیلی عصبیم.

از صبح که پا شدم همش ناراحتم و میخوام دعوا کنم؛ الانم که اینجوری.

:(

چرا ما باید اینقدر برده ی نوع باشیم؟

  • ۱
  • ۰

شصت و سه

تقریبا تمام این پست بلند فکر کردم؛ چیز خاصی نداره، نخونین.

 

الان دیدم مثل اینکه حدود دو هفته پیش گفتم هر فاکینگ روز میام مینویسم ولی ننوشتم :) حقیقتش اینه که درگیر بودم. وقت آزادم هم ترجیح میدادم بلاگ ها و کانال ها رو بخونم و خودم ننویسم. امروز حتی دلم خواست سریال ببینم، لپتاپ رو روشن کردم؛ بعدش دیدم نه حوصله ندارم دوباره خاموشش کردم! :/

کلاس توشهریم تموم شد، ایین نامه هم قبول شدم دیروز. امروز رفتم وقت افسر بگیرم گفت سه مهر! سه مهر من نیستم خب. بهش گفتم گفت روزای فرد زنگ بزن برای فرداش اگه نوبت باشه بهت بدیم. حالا امیدوارم دروغ نگفته باشه.

 

مثلا همین دیروز داشتم بلاگ ها رو میخوندم... دیدم دو تا بلاگ داغون!!! یکیشون از یکی دیگه انتفاد کرده! حالا انتفادش که به جا بود، ولی خودشم داغون بود. داغون از این نظر که؛ من کلا طرز فکری که خودش رو درست مطلق میدونه و خیلی به خودش مطمئنه رو نمیپسندم.

چند روز پیشم رفتم با الف و میم بیرون خوش گذشت ولی بعدش کلی اذیت شدم. بیخوابی و از این قبیل چیزا. حتی همین امروز عصر چنان سردردی داشتم که هیچ کاری نمیتونستم بکنم، فقط قرص خوردم و به زور خوابیدم.

انتخاب واحد کردم، به لطف میم البته. 

توو گروه راهنمایی بچه ها میگن نکنه میخوام ازدواج کنم! چون چند روزه چیزی نگفتم و خب معمولا ملت وقتی چند روز چیزی نمیگن یهو میبینی سفره عقد و عکس حلقه استوری کردن! البته من اینستاگرم ندارم که استوری کنم چیزی رو :) ازدواج نمیکنم فعلا!

البته از همه ی اینا مهم تر اینه که خشکی چشم گرفتم و چشمام به شدت اذیت میشه با گوشی و لپتاپ. 

کتاب هم کم خوندم. جنس دوم رو چند روز نخوندم. دیروز یه نمایشنامه* خوندم. خیلی وقت بود میخواستم بخونمش...

نوزده واحد درس برداشتم و عزا گرفتم :( با این چشمای عزیزم باید 4 ساعت برم آزمایشگاه اپتیک!! بعد گزارشم بنویسم!

میم با دوست پسرش کات کرده یک ماهی میشه و کلی پیش من چسناله میکنه. خودشم میگه من نمیتونم مثل تو قوی باشم. واقعیت اینه که من قوی نیستم، فقط درونگرام. اتفاقا از درون میپاچم! ولی خب... مشکل میم اینه که خودش با خودش خوشحال نیست. دوست داره خیلی faitytaleطور یک نفر باشه که دوستش داشته باشه و اینو طوری که میم دوست داره ابراز کنه و با هم خوش باشن. دوست داره طوری باشه که دیگران درباره عشق و رابطه افسانه ای شون صحبت کنن و اینا.. خلاصه همون fairytale به نظرم خیلی گویاست. دوستمون هنوز خیلی جا داره که بزرگ بشه. 

البته من خودم که الان دارم تحلیل میکنم؛ به هیچ وجه تضمین نمیکنم اگه رابطه ام روزی خراب شد مثل میم رفتار نکنم! ولی خب من انتظار fairytale  ندارم اصلا، حتی دوست هم ندارم. دوست ندارم بقیه بدونن حتی، چه برسه به این که دربارش صحبت کنن.

کلا رابطه خیلی چیز پیچیده ایه :/

 

مثلا من همین الان ناراحتم یکم. میدونمم حل میشه. عصر هم یک خواب عشق افسانه ای آدمای درون گرا که فقط خودشونن و خودشون دیدم اصلا یه وضعی. ولی میدونم که خواب بوده. تازه من طرف رو توو خواب دوست نداشتم اونقدر، توو واقعیت هم اونقدر دوستش ندارم. 

 

خلاصه اینکه دارم مغزمو خالی میکنم برم کتاب بخونم بعدش شاید!

سه هفته دیگه هم میرم دانشگاه که یک ترم خیلی طولانی و سخت رو شروع کنم :/

 

آهان یه چیز دیگه. به میم میگفتم میخوام کیف بخرم. میم عکس یه کیف مشکی رو فرستاد گفت تصور من از تو اینه : مشکی ساده. گفتم نه من عوض شدم دیگه اونقد ساده نیستم و فلان و بیسار... اینم بگم که دو تا کیف مشکی ساده داشتم. بعد رفتم کیف خریدم و guess what؟ مشکی ساده بازم. از هر سه تاشون عکس گرفتم براش فرستادم. گفت دیدی گفتم! واقعا هرچی تلاش کردم مشکی نباشه دیدم نه مشکیه بهتره.

تازه مانتو هامم دقت کردم یا سبزن یا ابی یا طوسی. مثلا 7 تا مانتو سبز دارم 6 تا آبی 3 تا طوسی یدونه هم مشکی :// 

 

*قصه ی خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد.