ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

هفت : "عریانم پیش تو"

انتخاب کردن آدم ها از روی ظاهر بعضی وقت ها سخت است. تو یک چیزی را میخواهی که یک نفر به راحتی محیا میکند، و دیگری نمیکند؛ بعد تو باز هی فکر میکنی که نکند دیگری بهتر باشد.

حالا این که دیگری بهتر است به کجا برمیگردد؟ به ظاهر برنمیگردد قطعا. دیگری بهتر است چون نقاب ندارد. تو را هم به هر زوری است مجبور میکند نقابت را برداری و حداقل خودت را گول نزنی. بقیه اما نه تنها خودشان نقاب میزنند، بلکه یک کاری میکنند تو هم فکر کنی اصلا کار درست نقاب زدن است.

اما تو بدون نقاب راحت تر هستی. تو دوست داری وقتی مشکلی پیش میاید بروی با آدم ها، هرچقدر هم که دور و بی اهمیت باشند، بنشینی و حرف بزنی و موقعیت خودت را توضیح دهی، ولی آدم ها که موقعیت خودشان را برای تو توضیح نمیدهند، میدهند؟

برای همین است که دیگری بهتر است. چون تو اصلا حرف هم نزنی او میداند. او هم حرف نزند، تو میدانی. چون هر دوتان دوست دارید وقتی ناراحتی پیش میآید بروید با آدم ها حرف بزنید و موقعیت را توضیح بدهید و ناراحتی را برطرف کنید. حالا فرق تو با دیگری این است که او میرود و خیلی وقت ها ناراحتی را برطرف میکند، اما تو، تووی درون گراییِ خودت فرو میروی و میگویی کاش میتوانستی.

  • ۰
  • ۰

شش

من ناراحتم

از خودم

و از تو

و از آن دیگری.

همه انگار با هم متحد شدیم که روزهایمان خراب شود.


من فقط نمیخواستم کسی ناراحت شود. که البته "خسته نباشم!" همه ناراحت شدیم.

پنج

اینکه یک دوستت باشد که به تو کراش داشته باشد یک چیز خیلی ناخوشایند است که فقط دوستی ها و خوش گذشتن ها و خوشحالی ها را بر هم میزند!

  • ۰
  • ۰

چهار

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست، قطعا نیست که نیست. 

ولی میدانی چی میشود؟ مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد در حالی که مرغ  همسایه همواره غاز است.
  • ۰
  • ۰

سه

به مقاومت در برابر تغییر سرعت، اینرسی میگویند. یا لختی. یک جاهایی، یک طور هایی شاید بشود همان جرم خودمان.ولی ما بعضی وقت ها به مقاومت در برابر تغییر، اینرسی میگوییم.
حالا چرا این ها را میگویم؟ چون جدیدا کشف کرده ام یک اینرسیِ عجیبی در من به وجود آمده. یک نیرویی هست که مرا در برابر فکر کردن به چیز های ناراحت کننده مجبور به مقاومت میکند. شاید یک طور رخوت و تنبلی باشد. اینکه هر طوری که شده نمیخواهم ناراحت باشم و اصلا به درک و فلان و بهمان
ولی قضیه این است که من این "به درک" ها را قبلا هم میگفتم و اگر قرار بود کارگر شوند، شده بودند. خلاصه اینکه نمیدانم این اینرسی از کجا آمده ولی از وجودش خرسندم.

یک برنامه ی تَلِنت طوری نشان میداد تلویزیون امشب. خانواده نشسته بودند، پیگیر نگاه میکردند. یک دختربچه ای بود گویا خیلی سریع ضرب و تقسیم های بزرگ انجام میداد و آنطور که من میشنیدم خیلی هم زبان میریخت و از این شاخ بازی ها. و احسان علیخانی و امین حیایی و بقیه را هم هی سر چند تا ضرب و تقسیم و اینکه من ریاضی ام خوب است، شما بزرگ تر ها نه، ضایع میکرد. و همه میگفت وااوو چقد باهوش چه نابغه. من یادم آدم شاید ده-دوازده سال پیش یک مستندی میدیدم توی همین تلویزیون، نشان میداد به بچه های ژاپنی یاد میدادند مثل ماشین حساب ضرب و تقسیم کنند. حالا یکی بیاید بگوید این ها حتی ریاضی نیست، نبوغ که اصلا بماند؛ همه میریزند سرش. من گفتم این بچه کلاس رفته، بچگی اش تباه شده، و نابغه نیست، صرفا یک بچه ی معمولی است. خواهرم گفت: باشه تو خوبی. و من اصلا خوشم نیامد.

جدیدا احساس میکنم حساس شده ای... و شاید حسود. حسود کلمه ی خوبی برای تو نیست؛ حسود منم. تو وقتی یک آدمی بهتر از خودت را میبینی که با من دوستی میکند، گوشه گیر میشوی. و نمیدانی که چقدر بعضی چیز ها برای من مهم نیستند. تو حساس شده ای. و وای به حال من اگر ذره ای از این حساسیت را به یادت بیاورم، چون قطعا قبول نمیکنی و ساعت ها دلیل پشت دلیل میآوری که نه این طور نیست و شاید هم درست میگویی. ولی من میدانم که جدیدا ترسیده ای از اینکه من از دستت بروم. دیده ای کلی آدم توی این دنیا وجود دارند که برای من جذابند و من هم برایشان جذابم و ادامه ی ماجرا. الان تو هم ناراحت میشوی اگر من یک روز به تو بی اعتنایی کنم و بروم با یکی شان بنشینم فقط راجع به یک علاقه ی مشترک حرف بزنم.. یک علاقه ی مشترک صرفا! یک کاری که نمیتوانم با تو بکنم خیلی وقت ها.
بله، الان حداقل از این راضیم که تو درک میکنی که این قضیه حتی در مقیاس من هم ناراحت کننده است. چه برسد به مقیاس خودت.

ولی من دوست داشتم قبل از اینکه هر کدام از آن آدم های مثلا جذاب بگویند موهای من خوب است، تو بگویی. تو به جای اینکه به هزار نفر دیگر بگویی موهایشان چقدر خوب است(موهایی که بعضی وقت ها حقیقتا خوب نبودند)، به من بگویی(که موهایم به تحقیق خوبست). خیلی برایم ارزشمند میشد. ولی خب نشد. الان آن ها گفتند، خیلی ها گفتند و میگویند. تو هم میگویی و دیگر اصلا سراغ بقیه هم نمیروی. ولی فایده ای ندارد خودت هم میدانی. من آن شوق اولیه ام را از دست داده ام. تو میگویی اینطوری اش بیشتر ارزش دارد. من میگویم آنطوری اش بیشتر خوشحالم میکرد. وگرنه این که مسلّم است، این کارهایی که کردی هیچ وقت هیچی از من کم نکرد؛ من صرفا میترسیدم، یک حسی که الان خیلی خوب باید درکش کنی.
و کماکان همان اینرسی کذایی وجود دارد و انگار دارد قوی ترم میکند.
  • ۰
  • ۰

دو

متاسفانه 

«قلب بشر از فاحشه خانه هم بیشتر اتاق دارد.»

  • ۰
  • ۰

اولین

چند سال پیش بود یم روزی به سرم زد وبلاگ داشته باشم. خیلی بچگانه و شاید حالا بگویم حتی احمقانه. اینکه با اسم خودت بنویسی، اینکه به دیگران اجازه بدهی فکر هایت را بدانند و این چیز ها

بعد آن را حذف کردم و یکی دیگر... باز هم یکی دیگر

هی نوشتم و هی حذف کردم. و این عجیب نیست چون توی این 20 و خورده ای سال زندگی من فهمیده ام که دوست ندارم "هنرنمایی" هایم را نگه دارم. 

حالا امروز باز دوباره به سرم زده که بنویسم، اما بی نام و نشان. و نه برای اینکه دوستانم بیایند و بخوانند. برای تک و توکی غریبه که شاید گذرشان اتفاقی به ایجا بیفتد. یا شاید هم برای اینکه خیلی وقت ها دوست دارم مخاطب داشته باشم؛ حداقل امیدوار باشم که یکی خواهد خواند، نه برای اینکه کمک کند یا همدردی کند یا هرچی، صرفا برای اینکه با خودم تنها حرف نزده باشم:

من میدانم که این کار اصلا عاقلانه و امنی نیست، اما دوست دارم گاهی با غریبه ها حرف بزنم، یک آدم هایی که یک روزی میآیند در زندگی ات و همان روز هم میروند و بعدا شاید اصلا یادت نیاید و یادشان نیاد و این برخورد به هیچ کجای دنیا برنخورد. ولی همین یک ذره تنوع در زندگی ات با غریبه ها خیلی چیز ها را میتواند عوض کند، من باور دارم.


حالا چرا امروز؟

چون دلم میخواهد. چون شاید نوشتم کمکم کند کمی منظم شوم، کمی بیشتر به فکر خودم و کارهایم باشم، کمی همه چیز را جدی تر بگیرم. شاید اینکه یک جایی باشد که بشود در آن تمام این درونم را بالا بیاورم و بعد خودم بیایم بخوانمش، کمک کند خودم خودم را بهتر بشناسم. شاید اگر بنویسم بدی ها را فرانوش کنم. شاید اگر بنویسم حالم خوب شود.


و آنقدر حرف نزده و نانوشته دارم که فقط خدا میداند.