ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز

ساعت ۸:۳۰ بیدار شدم، صبحونه خوردم و درس خوندم

شلغم هم خوردم.

از دیروز قرار گذاشته بودیم با میم، که امروز ناهار بریم بیرون. رفتیم یه کافه‌ای که بعدا من یادم اومد قبلا رفته بودم. وقتی «ناهار» خوردیم که شب شده بود. کلی حرف زدیم راجع به الف و زرافه و ماه و اینا.

عکس گرفتیم. بعدش رفتیم نون خامه‌ای خریدم و الان توو خوردنش موندم واقعا. میوه هم خریدیم و برگشتیم.

حالا منتظرم چایی حاضر بشه بخورم، بعدش دوباره برم درس بخونم.

 

  • ۰
  • ۰

همینجوری

- باز خون :( و درد. درستش اینه که برم دکتر. ولی خب نمیرم.

- هم اتاقیم با باسنی به اندازه‌ی کل وجود من! داره عربی میرقصه و برای عروسی‌ای که قراره فردا بره تمرین میکنه. من چی بگم آخه..

- کفشام رسید. ولی عینکه نرسیده :/ بهش پیام دادم گفتم من دو بار پول پست نمیدم. وقتی درست جواب پیامامو نمیدی همین میشه دیگه. البته بیشتر پیام هارو میم داد.

-دارم گزارش کار مینویسم و بعدش میخوام comformal symmetry بخونم.

-زرافه هم درگیره. کلا امروز خیلی کم باهاش جرف زدم. ظهر زنگ زد یکم حرف زدیم. 

- کارام که تموم بشه میخوام فیلم ببینم. امروز و دبشب نسبتا زیاد خوابیدم، خیلی خسته بودم.

-لباسامو باید ببرم بشورم.

-کلی هم تمرین دارم برای هفته دیگه. ولی از خیر فیلم نمیگذرم.

 

درد دارم :(

 

+ شلغم گذاشتم بپزه.

+ الان چیزی که توو ذهنمه :

"ای اصل یگانه‌ی جهان شمول!"

 

  • ۰
  • ۰

گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)

بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 

امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم... و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!

همین دیگه

الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.

  • ۰
  • ۰

حُقّه

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

زآنچ آستین کوته و دست دراز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد

  • ۰
  • ۰

امروز تولدمه :)

البته پریشب "اون" و میم و بقیه بچه‌ها تولد گرفتن برام. و تلاش بر این بود که سورپرایز بشم که خب با شکست مواجه شد  این دفعه. خیلی از بچه‌ها اومده بودن، فرشته جونم اومده بود :) خوشحال شدم. ولی خب به همون سرعتی که اومده بودن، رفتن. یعنی کیک خوردن رفتن :)) من موندم و اون و فرشته جون و مرتضی و الهام. ما هم بازی کردیم و حرف زدیم. شبش فرشته جون اینا رو رسوندیم، من رانندگی کردم. بعدشم برگشتیم. بعدش من یادم اومد عکس نگرفتیم :/ 

الف رید به حالمون البته. شاید خودش نمیدونسته، شاید فکر میکرده اگه باشه من خوشحال میشم. شایدم من خیلی خودشیفته‌م، شاید ماه بهش گفته بمون اونم مونده. "اون" به صراحت گفته بود الف نیاد! و استدلال میکرد چرا. و وقتی هم که اومد تمام اتفاقاتی که نمیخواستیم بیافته افتاد. ولی من طوری رفتار کردم که انگار وجود نداره، اصلا نمیدیدمش. خیلی عصبانی بودم از دستش. تولد من بود ناسلامتی.

شبش میم گفت الف فکر میکنه من با "اون" خوشحال نیستم. خودم میدونستم اینجوری فکر میکنه. قضیه اینه که من وقتی داشتم با "اون" آشنا میشدم گاهی میرفت روو اعصابم به الف میگفتم. و البته خیلی وقتی برعکس این قضیه اتفاق میافتاد! یعنی الف میرفت روو اعصابم به "اون" میگفتم. و خب با هیچ کدومشون نبودم. ولی از روزی که قرار شد با "اون" باشم سعی کردم تمام اختلافاتمون رو بین خودمون حل کنم، و اختلافاتمون کم نبود. همین پارسال من شاید هر شب گریه میکردم، چرا؟ چون خودمو نمیشناختم و این عدم شناخت باعث ناراحتیم شده بود. "اون" تمام مدت بود. وقتی ناراحت بودم اینقدر باهام حرف میزد که حالم خوب بشه و تا حالم خوب نمیشد قطع نمیکرد. خلاصه که اینجوری. الانم اینارو نوشتم ناراحت شدم. آدما هیچی نمیدونن و قضاوت میکنن. قضاوت میکنن، باشه بکنن. ولی دیگه همه ی فکر های گهربارشون رو اعلام نکنن! اینطوری نشه که ماه بگه فکر میکنه من با "اون" دارم اذیت میشم و باید برم پیش مشاور. ما خودمون خیلی فکر کردیم به پیش مشاور رفتن. ما همدیگه رو دوست داریم. ما رابطه مون خیلی آروم پیش رفته تا رسیده به اینجا. کاش اینقدر فکر نکنن همه چیو میفهمن. کاش به جای فکر کردن به ما، الف و ف رو ببرن پیش مشاور! 

خلاصه که گرفتیم به دمپاییمون.

از همین دو سه روز پیش سمت راست گلوم درد میکنه شدید. خوبم نمیشه. ولی هیچ مشکل دیگه ای ندارم. رفتم دکتر آنتی بیوتیک داد! منم که خرم!!  دکتره گفت آنتی بیوتیک باید بخوری برای پیش گیری سرماخوردگی!!!! توو دلم گفتم برو بابا. رفتم یه دیفن هیدرامین خریدم. الانم شلغم گذاشتم بپزه.

منشی درمانگاه هم اسمم رو دید گفت چه اسم قشنگی داری :)

دیشب کاف ساعت 12 یه عکس برام فرستاد که فکر کردم سوال درسیه. بعد از چند دقیقه که دانلود شد :/ دیدم نوشته Happy Birthday و یه مارمولک هم کشیده بغلش :))) 

"اون" هم دوباره زنگ زد تبریک گفت. امروز صبح هم خ پیام داد خوشحال شدم.

همراه اول و گوگل هم تبریک گفتن! کوین هم گفت. 

کفشامم هنوز نرسیده. :(

 

خلاصه که الان 22 سالمه، گلودردم و شنبه امتحان کوانتوم 3 دارم. گزارش کار هم باید بنویسم.

  • ۰
  • ۰

نود و چهار

توو اتاق نبودم ، «اون» زنگ زده به گوشیم باهام کار داشته، هم اتاقیم برداشته جواب داده :/

به تو چه آخه فضول :///