ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بسی رنج بردم!

خب :) بنده بیکار و بیحال و اینا هستم، حوصله ی کار و اینا هم ندارم. هوا هم گرمه. البته احتمالا یکم دیگه برم درس بخونم دیگه، چند روزه نخوندم.

چند تا چیز توو ذهنمه که بگم.


اولیش خیلی سخته توضیح دادنش، باید خیلی مواظب باشم که کسی یا جایی رو لو ندم یه وقت، البته دوستان خودشون خیلی رسوا شدن دیگه :)

یک دختر خانومی یه اکانت خصوصی داشته توو توییتر، دفترچه خاطرات طور. بعد مینوشته دیگه، همه چیو. بعد این دختر خانوم با یه آقا پسری دوست بوده که اتفاقا اون آقا پسر برای ما خیلی حاشیه داره؛ کلی سعی کرده اذیت کنه و بچه ها هم اهمیت ندادن و فقط آزارش رو دفع کردن با روش های خوب :) بعد این آقا پسر گل، خیلی اسکرین شات میگرفته قبلا گویا.

 بعد اتفاقی که افتاده اینه که یه نفر، یه روز داشته یه هشتگی رو سرچ میکرده و اون اکانت رو پیدا میکنه، میفهمه مال کیه دیگه.. بعدش اسکرین شات میگره. :)  و اون اکانت پخش میشه طوری که 200 تا اسکرین شات گرفته شده ازش(با توجه به یکی ار روایات شاید غیر معتبر!) بعد خب بچه ها روشن فکرن خداروشکر. ولی این شعر باب شده که : فلانی که اسکرین شات میگرفتی همه عمر... :))))) دیدی که چگونه اسکرینتو گرفتن؟!

خلاصه اینکه، مجازی جای خوبی برای خاطرات آدمای مطرح، یا نسبتا مطرح، نیست. 

من خیلی درگیر این بچه ها نیستم، از همون اول خودمو جدا کردم و همه شونو ایگنور کردم. خوبیشون اینه که به پرایوسی اعتقاد دارن و اینقدر مسائل مهم تر هست که درگیرش باشند... و اینو قبول دارن که  عقاید و مسائل داخل تخت خواب و دین و اینا همشون مثل هم "شخصی" هستن و به کسی ربطی نداره. اصلا کیه که نیاز جنسی نداشته باشه؟ حالا تو بگو اصلا فلانی هم رفته با دوست دخترش خوابیده، مهم نیست! اینجا مهم اون قضیه ی اسکرین شاته، که خب هرکاری با بقیه کردی بقیه باهات میکنن :)) و خاله زنک کردن ما هم همین قسمتش شروع میشه، وگرنه خوابیدن افراد به هیچ وجه اهمیت نداره.



دوم اینکه، من یه دوستی داشتم، یه زمانی خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم و اینا، اون ایگنور میکرد، حالا شایدم میکرد. من احساسم این بود که ایگنور میکنه. بعد دیگه من درگیر چیزای دیگه شدم و اینا. بعد الانا خودش سعی میکنه حرف بزنه، منم کارای خودمو دارم. بعد فکر میکنم دیر جواب میدم و اینا ناراحت میشه. ولی چیکار کنم خب؟ اینقدرم خجالتیه که واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم درست.


سوم اینکه، بنده فکر میکنم مهم ترین مشکل اصولگرا ها اینه که اعتقاد دارن هرکی مثل اونا فکر نمیکنه باید هیچی نگه یا پاشه گورش رو ازین مملکت گم کنه. اصلاح طلبا هم که مشکلاتشون عیانه. اگر براتون سوال بود چرا ما دو دوره بین بد و بدتر بد رو انتخاب کردیم، جوابش اینه. از بدبختی، و خب بله الان به گه خوردن افتادیم و همه داریم به رفتن فکر میکنیم :/ اه.

البته سیاست کلا چیز کثیفیه. و خب چرا نظر بدم اصلا.


چهارمین چیزی که توو ذهنمه اینه که، فکر کنم دیروز داشتم کامنتای ملت رو میخوندم. یک آقایی گفته بود شما فکر کن کلی زحمت کشیدی که پول در بیاری و اینا، بعد یه "دختر غریبه" بیاد بشینه بالا سرت، پول و ایناتو همش رو استفاده کنه بعد دو قورت و نیمشم باقی باشه! :))) میخواستم بگم، شما به اون "دختر غریبه" گاها تجاوز میکنید، پس کی الان دو قورت و نیمش باقیه؟

اگر اینقدر نسبت به غریبه ها بی اعتمادین، ور دل والده ی گرامی بمونین خب. یا به رسوم بدویِ برده داری روی بیارین و کنیز بگیرین برای خودتون. این چه فکریه آخه؟ شما ازدواج که میکنی، همسرت خونواده ت میشه، بعد بازم میخوای منت بذاری سرش که من دارم خرجتو میدم؟ اگه اینقدر مشکل داشتی توو intimate شدن با افراد، خب اشتباه کردی که زن گرفتی برادر من.

خیلی پس ذهنم بود این مسئله.


پنجمی هم پاک شد به دلایکی. 

فقط همینو بگم که اگه خواستین واقعا با کسی توو رابطه ای باشین که سرانجام داشته باشه، از کافه شروع نکنین. از کافه شروع کردین هم، به طرف Free pass ندین، free pass دادین هم باید فقط خوش شانس باشین که طرف مثل من نباشه! البته خب دخترا خر میشن گاها، فکر میکنه خیلی مهم که بهش free pass دادن! :)

  • ۰
  • ۰

پریود

بخونید :  باید از چرخه ی قاعدگی گفت


برای من اینجوری نبود. آخرای کلاس پنجمم بودم، تایم امتحانای پایانترم بود فکر کنم. توو حیاط مدرسه راه میرفتم که درد حس کردم توو کمرم. بعدش رفتم خونه و لکه ی قهوه ای دیدم. مامانم خواب بود. من میخواستم نماز بخونم، حدس زدم پریوده، ولی بازم نماز خوندم. خیلی مقید بودم اون موقع، طوری که نماز صبحم اگه قضا میشد گریه میکردم. بعدش مامانم بیدار شد بهش لکه رو نشون دادم، خندید گفت پریود شدی. من ناراحت شدم. گفت ناراحتی نداره عزیزم، بزرگ شدی. ولی من بازم یجوری بودم. 11 سالم بود فقط.

تا تابستونش دو سه با دیگه پریود شدم، خیلی مختصر. بعدش میخواستیم بریم مکه. مامانم منو برد دکتر، که پریود نشم اونجا، هرچند که وقتش هم نبود اصلا. دکتر قرص داد، گفت شبی یدونه فعلا، ولی تا 4 تا هم میتونی زیادش کنی. 

مدینه که بودیم، روز سوم بود فکر کنم، کلی راه رفتیی، بعد که برگشتیم هتل من کلی خون دیدم. ولی پریود نمیتونیست باشه طبق شرع. همین طور هی کم و زیاد میشد. چند روز کم شد تا محرم شدیم و طواف کردیم و نماز خوندیم و اینا. و من همش استرس این خون لعنتی رو داشتم. همش میترسیدم نتونم احرام رو تموم کنم و محرم باقی بمونم، اونم توو 11 سالگی! راستش هنوز هم نمیدونم اون احرام به آخر رسیده یا نه، سعی میکنم بهش فکر نکنم.

ولی کم شده بود. عصر روزی که طواف و سعی کرده بودیم و نماز خونده بودیم، چنان خونریزی شدیدی داشتم که نمیدونید. مامانم گفت پریوده این دیگه واقعا، طبق شرع هم میتونست باشه. به بابام گفت بره نوار بهداشتی بخره. یه بسته بزرگ خرید، یه بسته متوسط... و من بی تجربه اول بزرگا رو استفاده کردم :)))) 5 روز باقی مونده توو مکه رو پریود بودم توو هتل، درد میکشیدم... لباسام خونی میشد. خیلی شدید بود. منم همش احساس میکردم لابد من خیلی گناهکارم که خدا بهم این فرصت رو نداده که دوباره برم خونه ش دیگه، و همش ناراحت بودم و گریه هم میکردم گاهی که تنها بودم. و خونریزی و درد هر روز بدتر میشد.

روزی که میخواستیم برگریدم خیلی بد بود، من پد برداشته بودم با خودم ولی خب کم تجربه بودم و کم برداشتم متاسفانه...مامانم هم خیلی دخالت نمیکرد، اونم کم تجربه بود فکر کنم. توو سالن ترانزیت فرودگاه خون ما رو توو شیشه کردن! یه زمان طولانی جا نبود بشینم، و خب یه شب تا صبح توو اون سالن لعنتی که فروشگاهاش قیمتاش قد جون آدمیزاده! منم چند بار رفتم دست شویی، و هر دفعه بدتر از دفعه ی قبل.

توو هواپیما اینقدر خسته بودم که تا نشستم خوابم برد. خیلی از راه رو خوابیدم، بعدش که رسیدیم مشهد، پا شدم دیدم صندلی هواپیما هم خونی شده! خیلی ناراحت شدم و عذاب وجدان گرفتم، ولی هیچی نگفتم. به مامانم گفته بودم درد دارم و اینا. توو خود فرودگاهم خیلی وقتا نمینشستم چون میترسم صندلی ها خونی بشن مدیونیش بمونه برای من، حالا هم نمیدونم شدن یا نشدن... :(

رسیدیم مشهد، مامانم به خالم گفت این وضعیتش اینجوریه، خاله م هم منو زودتر برداشت برد خونه مون بهم چایی نبات داد گفت استراحت کن. بعد بقیه ای هم که فهمیده بودن من پریود شدم و بهم گفته بودن به کسی نمیگن، به همه گفتن :| منم خجالت میکشیدم خب. 

خلاصه اینکه اینجوری...

توو خونه بیشتر استراحت کردم... ولی خب مثلا ماه رمضون بود، مامانم میومد میگفت چقدر فیلم میبینی،ببین تو الان نه نماز داری نه روزه بیا برا من سبزی پاک کن :))) منم میگفتم باشه. 

اون پریود، از عصر روزی که طواف کرده بودیم تا وقتی تموم بشه 10 روز کامل طول کشید، و من یه بچه بودم واقعا! و خیلی هم شوک وارد شده بود بهم. یه زمانی که اصلا نباید پزیود میشدم، پزیود شدم اونم با اون همه قرصی که خورده بودم و نمیدونم واقعا چه تاثیراتی داشته روو بدنم.

یجوری بود که از خدا میخواستم دیگه پریود نشم، حداقل تا وقنی بقیه دوستام بشن :( یک ماه و نیم اینا بعدش باز پریود شدم، ناراحت شدم. و اینقدر ترسیده بودم که کلی پد با خودم برداشتم بردم مدرسه :)))) ولی خب دیگه هیچ وقت خونریزی به اون شدت نبود.


واقعا از خاطرات خیلی بُلد و بدِ بچگیمه. تقصیر کسی هم نیست واقعا ولی کاش توو مدرسه هم بهمون یه چیزایی یاد داده بودن(نه اینکه مثلا توو راهنمایی هر کی میومد به سلیقه ی خودش یه چی میگفت میرفت :|) و کاش اون خانوم دکتر هم اون قرصا رو نداده بود.

خلاصه اینکه بگم، بچه ی 10-12 ساله پریود هم بشه، بازم بچه س. 

  • ۰
  • ۰

بیست و هشت

ابر اگر از کعبه آید سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ملک ویران میشود


حالا اینکه من منزویم دلیل نمیشه از آدما بدم بیام؛ صرفا هرچی دور و برم شلوغ تر باشه ساکت تر میشم، طوری که شب افطاری دانشکده انقدر ساکت بودم که بچه ها فکر میکردن ناراحتم. بعدش توو ماشین که خودمون بودیم اینقدر حرف زدم که نمیدونید.

دیروز عصر هیچ برنامه ای برای زندگیم نداشتم. به زور از توو تخت درومدم رفتم حموم. بعدش دیدم افطاری ندارم، بادمجون درست کردم. چند نفر توو آشپزخونه داشتن حلوا میپختن و من دلم خیلی حلوا میخواست، روم نمیشد بگم. 

به دوستم زنگ زدم گفتم بادمجون پختم بیاد پیش من، دو نفر دیگه رو هم توو آشپزخونه دیدم گفتم افطار بیاین اتاق من گفتن باشه. بچه ها اومدن، با هم بودیم. وسط افطار هم یک نفر اومد حلوا آورد گفت نذریه :)))))

بعدش دوستم میخواست بره احیا، منم رفتم و خیلی خوب بود.

کلی با استرس سحری خوردم، ولی خب روزه نگرفتم آخرش هم.

کلی خوشحال بودم ازینکه بچه ها اومدن پیش هم بودیم.


امشبم خواب بودم ساعت ده اینا. هم اتاقیم با دوستاش اومدن. بعد منم میخواستم پاشم دیگه. یکی از دوستاش گفت اسمت چیه، کجایی ای و چی میخونی و اینا، منم گفتم. بعدش گفت فلانی، خیلی نازی. منم از شدت ذوق داشتم منفجر میشدم. :)


امروز یکی از بچه ها که میخواد بره داشت حرف میزد، 12 میلیون بلیتش شده فقط. این داره میره، حالا این که خوبه... یک آدمایی که کلی درس افتادن و به زور پاس کردن و هیچی بلد نیستن رفتن، و بیشتر هم دارن میرن. هیچ امیدی توو این سرزمین نیست واقعا. اینا حاضر میشن برن اونجا بدبختی و دلتنگی بکشن و برده ی نظام سرمایه داری بشن، ولی اینجا نمونن. و من وضعیتم از خیلی ازینا بهتره، برای رفتن. درسم خوبه، مشکل زبان هم ندارم. ولی همش دارم فکر میکنم ... اگه بخوام برم باید ترم بعد تصمیم بگیرم و اقدام کنم، ولی واقعا نمیدونم!!! هیچی نمیدونم.


یه شهردار قاتل کم داشتیم که اونم خدا بهمون داد قربونش برم.


درس کم خوندم و زیاد دارم که بخونم. خیلی زیاد.

تعطیلات هم نمیرم خونه بلکه یه کاری بکنم توو همین تهران لعنتی.


تو هم امیدوارم همیشه خوب باشی، از جمله الان. امیدوارم کسالت فعلیت فقط به خاطر شوک و بیخوابی باشه و هیچ چیز جدی ای نباشه. واقعا نگرانم.

  • ۰
  • ۰

بیست و هفت

کلی چیز توو ذهنم هست که باید بنویسم.


اول. ارائه گروهی داشتیم. و هرکی ازین به بعد بیاد به من بگه دخترا لج بازن با پشت دست میزنم توو دهنش. چندین بار به همگروهیمون که پسره گفتیم آقا داستان نگو. آقا فلان و فلان و فلان و نگو به جاش اینو بگو. گفت باشه! بعد توو ارائه ش زارت هرچی دلش خواست گفت. :/

البته ارائه مون خوب بود. ولی خب ایشون اگه لجبازی نمیکرد بار علمی بیشتری هم داشت.

نتیجه ی اخلاقی این قسمت : بعضی "آدم ها" لجبازن! 


دوم. دو تا سریال میبینم. قسمت آخر فصل دوم Killing Eve رو خیلی ناخواسته برای یکی از دوستام اسپویل کردم؛ البته به روی مبارک نیاوردم، ولی خودش تا الان باید فهمیده باشه دیگه. کلی هم عذاب وجدان دارم به خاطر این کارم.

سریال دیگه هم سرگذشت ندیمه ست. چقدر که من اعصابم خورد میشه و چقدر که خوب ساخته شده. قبل ازینکه شروعش کنم دو نفر از دوستام گفتن ازش خوشم میاد، چرا؟! چون اعصاب خورد کنه. نمیدونم چه مرضیه واقعا.

امروز داشتم میدیدم، بعد توو یه صحنه ای، دقیقا ایدئوولوژیِ Ex ام برام تداعی شد*. میدونید چطوری؟! یک سری مرد بی غیرت و هوسران و خودخواه! که کت شلوار میپوشن و آبجو میخورن و تیراندازی میکنن؛ زن هارو هم از خودشون جدا میدونن. من واقعا نمیفهمم که چطوری من یه روزی اصلا با همچین آدمی حرف میزدم! حالا دوست داشتنش و اینا که بماند. (یک کلمه ی بی تربیتیِ انگلیسی)


سه. اینکه ما هرازگاهی به کسی درباره ی چیزی غبطه بخوریم یا حسودی کنیم واقعا طبیعیه و نمیشه اسم یک آدم رو به صرف این کار گذاشت حسود. آدم حسود آدمیه که واقعا مهم نیست که تو چی هستی یا کی هستی یا کارت چیه یا هر چی! در هر صورت یه چیزی پیدا میکنه و بهت حسودی میکنه. :)

در این باره بنده یک هم اتاقی داشتم قبلنا که توو روم خیلی خوب رفتار میکرد. ولی من میدونستم پشت سرم حرف میزنه. الانم که میدونم اصلا چی میگه. 

میدونید، به نظر من غیبت کردن خیلی کار لذت بخشیه، مخصوصا ما وقتی میریم 7-8 نفری میشینیم و همینجوری حرفای الکی میزنیم؛ آخرشم هیچکی هیچی رو جدی نمیگیره.

ولی من با غیبتایی که اینا ازم کردن خیلی ناراحت شدم. آقا من اصلا خراب ترین دختر این شهرم، به شما چه ربطی داره؟ غیر ازینه که از حسودی دارین میسوزین؟ من  نصف شما هم درس نمیخونم معدلم بالاتره، کلی هم تفریح میکنم و خوشحالم. خوشحالی من حسودی داره؟ واقعا اینقدر پستین؟؟!! 

اگه میخواین پست باشین، خب باشین. ولی اینقدر دیگه ادعای خوبی نکنین تو رو خدا. 

من خیلی بدم میاد ازینکه بگم هرکاری که آدم میکنه بین خودشه و خدای خودش. چون یه بار یه نفر که لیترالی چند ماه زندگی من رو تباه کرده بود اومد این حرف رو زد و منم بهش گفتم خفه شو لطفا. 

ولی خب، هر کاری که من کردم و میکنم توو زندگیم، قطعا به این خانوم و دوستش ربطی نداشته و ضرری نرسونده، حتی موجب غیبتشون شده  و وقتشون رو پر کرده! هیچی هم نباشه بالاخره "من یک دوست پسر دکتر دارم که ازش سواستفاده میکنم!" ** :))))))) بعد واقعا نمیدونم چرا اینقدر کینه دارن از من؟ چرا اینقدر ذهنشون توو چیزای بی ارزش میچرخه. من چیکارشون کردم؟ غیر ازین بوده که فقط میرفتم توو اون اتاق میخوابیدم کاری به کارشون نداشتم؟!

 آقا اصلا فرض کنیم من یه دوست پسر دکتر دارم که ازش سواستفاده میکنم. این قضیه به بقیه چه ربطی داره؟ میگم آخه لامصب تو که دو ساله منو میشناسی میدونی با پسرا چجوریم! کلی آدم هم هستن که تایید میکنن، بعد باز هم میری میشینی اینا رو میگی؟ میری اینا رو به شواهد قضیه که طرف من هستن میگی و پافشاری هم میکنی که تو درست میگی؟! :) بعد چطور روت میشه توو چشم من نگاه کنی؟

(این دوستمون البته وجناب دیگری هم داره. الان صرفا بحث غیبت و حسادته ولی)


حالا خیلی حرف زدم. من معذب میشم وقتی زیاد حرف میزنم و همش احساس میکنم که مطلب اصلی یک چیزه و من هی دارم تکرارش میکنم. میخوام بگم که

درسته من امشب احیا نرفتم و جوشن کبیر نخوندم و قرآن به سرم نگرفتم. درسته که امروز حتی روزه هم نبودم و کلی گناه دیگه هم کردم احتمالا. ولی میخوام تصمیم بگیرم دیگه غیبت نکنم، هرچند صرفا برای شوخی باشه. (من هیچ وقت به خاطر حرس و حسادت نمیشینم پشت کسی حرف بزنم.)


*ایشون انسان نیست، ایدئولوژیه!!

**من قطعا مطمئنم این حرف از ماتحتشون درومده. :/

  • ۰
  • ۰

بیست و شش

اسمارت مینویسد: 

بر بستری اجتماعی که در آن تمایلات جنسی مرد مساوی با تعرض تلقی شده و تمایلات جنسی زن سرکوب شده و کنش پذیر نمایانده میشود، تجاوز را میتوان نرمال شمرد. 



When logic and proportion have fallen sloppy dead

Remember what the dormouse said

FEED YOUR HEAD

FEED YOUR HEAD

  • ۰
  • ۰

بیست و پنج

اگر در حال کار کردن باشد خوشحال

و اگر در حال حرف زدن با لیلا باشد ناراحت خواهم شد.