ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)

بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 

امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم... و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!

همین دیگه

الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.

  • ۰
  • ۰

حُقّه

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

زآنچ آستین کوته و دست دراز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد

  • ۰
  • ۰

امروز تولدمه :)

البته پریشب "اون" و میم و بقیه بچه‌ها تولد گرفتن برام. و تلاش بر این بود که سورپرایز بشم که خب با شکست مواجه شد  این دفعه. خیلی از بچه‌ها اومده بودن، فرشته جونم اومده بود :) خوشحال شدم. ولی خب به همون سرعتی که اومده بودن، رفتن. یعنی کیک خوردن رفتن :)) من موندم و اون و فرشته جون و مرتضی و الهام. ما هم بازی کردیم و حرف زدیم. شبش فرشته جون اینا رو رسوندیم، من رانندگی کردم. بعدشم برگشتیم. بعدش من یادم اومد عکس نگرفتیم :/ 

الف رید به حالمون البته. شاید خودش نمیدونسته، شاید فکر میکرده اگه باشه من خوشحال میشم. شایدم من خیلی خودشیفته‌م، شاید ماه بهش گفته بمون اونم مونده. "اون" به صراحت گفته بود الف نیاد! و استدلال میکرد چرا. و وقتی هم که اومد تمام اتفاقاتی که نمیخواستیم بیافته افتاد. ولی من طوری رفتار کردم که انگار وجود نداره، اصلا نمیدیدمش. خیلی عصبانی بودم از دستش. تولد من بود ناسلامتی.

شبش میم گفت الف فکر میکنه من با "اون" خوشحال نیستم. خودم میدونستم اینجوری فکر میکنه. قضیه اینه که من وقتی داشتم با "اون" آشنا میشدم گاهی میرفت روو اعصابم به الف میگفتم. و البته خیلی وقتی برعکس این قضیه اتفاق میافتاد! یعنی الف میرفت روو اعصابم به "اون" میگفتم. و خب با هیچ کدومشون نبودم. ولی از روزی که قرار شد با "اون" باشم سعی کردم تمام اختلافاتمون رو بین خودمون حل کنم، و اختلافاتمون کم نبود. همین پارسال من شاید هر شب گریه میکردم، چرا؟ چون خودمو نمیشناختم و این عدم شناخت باعث ناراحتیم شده بود. "اون" تمام مدت بود. وقتی ناراحت بودم اینقدر باهام حرف میزد که حالم خوب بشه و تا حالم خوب نمیشد قطع نمیکرد. خلاصه که اینجوری. الانم اینارو نوشتم ناراحت شدم. آدما هیچی نمیدونن و قضاوت میکنن. قضاوت میکنن، باشه بکنن. ولی دیگه همه ی فکر های گهربارشون رو اعلام نکنن! اینطوری نشه که ماه بگه فکر میکنه من با "اون" دارم اذیت میشم و باید برم پیش مشاور. ما خودمون خیلی فکر کردیم به پیش مشاور رفتن. ما همدیگه رو دوست داریم. ما رابطه مون خیلی آروم پیش رفته تا رسیده به اینجا. کاش اینقدر فکر نکنن همه چیو میفهمن. کاش به جای فکر کردن به ما، الف و ف رو ببرن پیش مشاور! 

خلاصه که گرفتیم به دمپاییمون.

از همین دو سه روز پیش سمت راست گلوم درد میکنه شدید. خوبم نمیشه. ولی هیچ مشکل دیگه ای ندارم. رفتم دکتر آنتی بیوتیک داد! منم که خرم!!  دکتره گفت آنتی بیوتیک باید بخوری برای پیش گیری سرماخوردگی!!!! توو دلم گفتم برو بابا. رفتم یه دیفن هیدرامین خریدم. الانم شلغم گذاشتم بپزه.

منشی درمانگاه هم اسمم رو دید گفت چه اسم قشنگی داری :)

دیشب کاف ساعت 12 یه عکس برام فرستاد که فکر کردم سوال درسیه. بعد از چند دقیقه که دانلود شد :/ دیدم نوشته Happy Birthday و یه مارمولک هم کشیده بغلش :))) 

"اون" هم دوباره زنگ زد تبریک گفت. امروز صبح هم خ پیام داد خوشحال شدم.

همراه اول و گوگل هم تبریک گفتن! کوین هم گفت. 

کفشامم هنوز نرسیده. :(

 

خلاصه که الان 22 سالمه، گلودردم و شنبه امتحان کوانتوم 3 دارم. گزارش کار هم باید بنویسم.

  • ۰
  • ۰

نود و چهار

توو اتاق نبودم ، «اون» زنگ زده به گوشیم باهام کار داشته، هم اتاقیم برداشته جواب داده :/

به تو چه آخه فضول :///

  • ۰
  • ۰

نود و سه

به مرگ گرفتن به تب راضی شدیم؛

اینترنت وصل شد.

 

یهو دیدم ناتیفیکیشن تلگرام اومده، هیجان زده شدم. دیدم کوینه، دوست خارجی باوفام.

  • ۰
  • ۰

نود و دو

امروز صبح حالم خوب نبود و کلاس اول صبحم رو نرفتم. داشتم حاضر میشدم که میم پیام داد جامد بیست شدم. بعدش رفتم امتحان دادم، ناهار خوردم و رفتم آزمایشگاه. 

اطلاعات آزمایشمون توو جیمیل هامون بوده و باز نمیشن... احتمالا مجبور بشیم تمام دیتاها رو دوباره وارد کنیم، با میم. 

ده روز پیش خرید اینترنتی کردم از ترکیه و نصف پولش رو دادم. الان با این وضع اینترنت نمیتونم خریدم رو پیگیری کنم و نمیدونم اصلا چی شده. نمیدونم تکلیف پولی که دادم چی شده؟ کفش و عینکی که اونقدر با خوشحالی خریدم :/ 

توفل پریروز و جیآرای دیروزِ دوستان کنسل شد. اون یکی دوستم هفته پیش آیلتس داده و الان حتی نمیتونه بره نمره‌شو ببینه. استادا مقاله نمیتونن بدن! :))))) همه موندن رو هوا. آره واقعا زمین خدا گسترده‌ست که توش مهاجرت کنیم* اما اینجا مهاجرت هم نمیشه کرد دیگه! :) اون یکی دوستم باباش استاده، رفته خارج برای یک سمیناری. شنبه رفته و تا امروز خبری نداشتن ازش.

الف دوباره ریده به ف فکر کنم. ما هم گفتیم امشب بیاد اینجا، که تنها نباشه، ناراحت نباشه. منم سوپ پختم. اون یکی میم اومد گفت جوون کی اون میاد بگیرتت؟! گفتم هیچ وقت. به خودش گفتم، گفت بگو همین الان!

الف رو درک نمیکنم، دو ساله که درکش نمیکنم. منو دوست داره، باشه. ولی خب متاسفم که من احساسی ندارم. متاسفم که کس دیگه‌ای رو دوست دارم، هرچند که اون فکر میکنه دوست داشتن و رابطه‌ام اشتباهه و شایدم تقصیر خودمه که اینجوری فکر میکنه. خلاصه باشه، ولی وقتی من رو دوست داره، چرا رفته با ف که دوستش داشته وارد رابطه شده؟ چرا توو آب نمک گذاشته ش و بعدش بهش گفته نه و الان داره باهاش اینجوری میکنه؟! و مهم تر از همه این ها... چرا این همه ادعاش میشه؟! :/

چند بار هم رفتم پایین جاروبرقی بگیرم اتاقو جارو بزنم که نبود اونم.

لباس شستم و جورابم گم شده.

یه کتابی هم امروز شروع کردم بخونم. درباره اروپای شرقی بعد از جنگ دوم. و چقدر... چقدر شبیه خودمون بود. چقدر هی بیشتر دوست دارم بخونمش. البته  امتحان هم دارم و کارای دیگه: تازه اونم بدون اینترنت. من برای نوشتن گزارش کار به اینترنت احتیاج دارم خب! اینترانت یه هندبوک اسپکتروسکپی هم نمیتونه در اختیارمون قرار بده! اصلا اون که هیچی، دریغ از یک صفحه ویکی‌پدیا! کاف میگفت فکر میکرده من اینترنت دارم؛ میخواسته بهم پیام بده که از ویکی‌پدیا براش اسکرین شات بگیرم بعد که دیدمش براش بفرستم که بخونه!! ما معتاد نیستیم، صرفا احتیاج داریم به این چیزا که زندگی کنیم، داریم درس میخونیم... کار داریم :/

 

دیروزم داشتیم درباره شلوارک و دستکش ظرفشویی "اون یکی الف" حرف میزدیم و میخندیدیم که چند دقیقه بعدش زنگ زد به "اون" گفت بیا بریم رشت!! اینم از مرفحینِ بی درد! بعد "اون" میگفت جدی بیا بریم! گفتم نه من نمیام. گفت بیا بریم درس میخونیم. :)) گفتم نه من و تو و "اون یکی الف" فقط بلدیم بی‌دل بازی کنیم، هیچ کار دیگه‌ای ازمون برنمیاد وقتی کنار هم باشیم.

 

اون میگفت داشته فکر میکرده همه جا همینه. فرانسه هم که شلوغ شده اینترنت رو قطع کرده بودن. پس شاید واقعا زیادی بزرگش کردیم و چند روز دیگه درست بشه. ولی من میترسم این ایترنت ملی بره توو پاچه‌مون. 

 

خلاصه که زمین خدا گسترده ست، ولی ما بازم نمیتونیم.

 

*آیه قرآنه، نمیدونم کجا ولی. و خب نمیتونم سرچ کنم ببینم کجای قرآنه!

  • ۰
  • ۰

نود و یک

سرم درد میکنه و فکر کنم سرما خوردم. اینترنت تقریبا قطعه و هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، همه عصبی بودن امروز؛ یه صفحه ویکی‌پدیا بالا نمیاد!

داشتم فکر میکردم که منم فسلفه اتوبوس آتیش زدن رو نمیفهمم. بی خبرم. فقط میدونم یه اتفاقی داره میفته؛ نمیدونم کی و کجا و چجوری. 

سرم درد میکنه.

فردا هم امتحان دارم و نمیخونم.

کاف هم اومده اینجا، کاف مثبت دوست داشتنی :)

  • ۰
  • ۰

نود

این حجم از بی‌خوابی دلیلی غیر از پریود میتونه داشته باشه؟

  • ۰
  • ۰

هشتاد و نه

هوای آلوده‌ی آلوده... صبح رفتم دانشکده که درس بخونم بعد از یک ساعت نمیتونستم نفس بکشم. شیر خریدم و خوردم، بعدش اومدم خوابیدم تا الان..

پریود هم شدم؛

و اینا درحالیه که شنبه امتحانی دارم که کوچک ترین ایده ای دربارش ندارم! سر ملاسش نمیشه گوش کرد اصلا... و باید ۵ فصل بخونم.

 

من نمیدونم واقعا چرا باید درگیر قضیه ای بشم که بهم کوچیک ترین ربطی نداره. یعنی حساب کردم ، در بهترین حالت ربط اون قضیه به من از مرتبه ی چهارمه! 

دیشب جوکر رو دیدم ،علی‌رغم مزاحمت هایی که برام درست کردن. ولی فیلم خوبی بود. :)

 

  • ۰
  • ۰

هشتاد و هشت

کاش آدم‌ها وقتی به جایی میرسن، یا فکر میکنن که به جایی رسیدن، خودشونو نگیرن!

 

دیشب کلی حالم بد بود و گریه کردم! از ضعف!! 

پاک کن دوست داشتنیم رو گم کردم ، احتمالا توو آزمایشگاه.

امتحان امروز صبح لذت بخش بود! یعنی خب، چهار تا سوال بود کخ از یکیش واقعا لذت بردم! نمرمم مهم نیست برام.

با یه استادم صحبت کردم برای ارشد، فک کنم دوست داره :)) خیلی گوگولیه. بله، فکر کنید یه درصد معیار من در انتخاب استاد گوگولیت باشه!!

 

لاک قرمز زدم. الان هم گروهیم پیام داد گفت گزارشی که من باید مینوشتم رو شروع کرده به نوشتن! من برنامه داشتم امشب بنویسمش و حالم یکم گرفته شد، البته خب ما با هم مینویسیم گزارش هارو و منم کارایی که اون نکرده رو میکنم.

 

الانم میخوام چایی بخورم برم دانشگاه.