ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..

آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

آزار

یک خاطره از آزار هفته پیش:

رفته بودم از صفحه اول شناسنامه‌ام کپی بگیرم و متصدی یک آقای فوق‌العاده کثیف بود... پلشت. ریش نامرتبی داشت و عرق کرده بود. ماسکش زیر دهانش روی ریشش بود و بهداشت را به منصه ظهور رسانده بود. دستش را هم می‌کرد تووی دهانش و با لیوانی کثیف توی محیطی عمومی چای می‌خورد در حالی که نصف چای‌اش می‌ریخت روی زمین! بعد من می‌خواستم بعد از کپی گرفتن به این انسان بگویم آقا، برای خانواده‌ات حداقل یک کم رعایت کن! دیدم ایشان دارد با خانمی که قبل از من داشت کپی می‌گرفت لاس می‌زند. توجه نکردم. وقتی از شناسامه‌ام کپی گرفت، تمام صفحاتش را ورق زد! با همان دست‌های کثیف :| بعد هم نیم‌نگاهی حاوی تمسخر به من انداخت و نیم‌نگاهی به صفحه مربوط به ازدواج و فرزند و گفت "خالیه که!!!" کاش من حاضرجواب‌تر و پرروتر بودم و می‌گفتم به اوت ربطی ندارد. اما از زیر ماسک دهن‌کجی کردم که البته ندید احمق. بعدش با غیظ رفتم بیرون و تمام شناسنامه‌ خالی‌ام را ضدعفونی کردم. و خیلی دوست داشتم برگردم و چهارکلمه حرف حساب نثارش کنم و یاداوری کنم این کارش مصداق آزار است و با شکایت کردن می‌توانم از کار بی‌کارش کنم. اما البته من یک دخترم در خاورمیانه و او هم مردی خاورمیانه‌ای که فکر می‌کند از دماغ فیل افتاده. البته من باید در این آلودگی و گرما کلی از این اداره به آن اداره بروم شکایتم را پی‌گیری کنم و در خانه هم با این جمله مواجه باشم که "ولش کن، مرده. بنده خدا زن و بچه هم داره، از نون خوردن میندازیشون." 

شاید به نظرتان اصلا مسئله مهمی نباشد، اما باید بگویم شما آن‌جا نبودید و متن من هم متن آن مرد را منتقل نمی‌کند. و در هر صورت او وظیفه داشت از صفحه اول شناسنامه من کپی بگیرد، نه این که علاوه بر نگاه کردن اسم و رسمم، سرش را توی ماتحت من فرو کند و بپرسد چرا آقابالاسر ندارم یا توله‌ای پس نیانداخته‌ام. جواب این سوال‌ها هم البته خیلی واضح است: دلم نمی‌خواسته!

  • ۰
  • ۰

چند روز پیش

چند روز، یا چند شب پیش دوباره دچار اضطراب شده بودم. دوباره می‌ترسیدم اتفاقات بدِ این چند وقت تکرار شوند. دوباره به کسی که نباید پیام دادم؛ مدت زیادی با ضربان قلب خیلی بالا و بدن لرزان و اشک و عصبانیت. 

ولی این دفعه فرق داشت. فرق اولش این بود که اتفاقی نیافتاده بود. من فقط ناراحت بودم از توجه بی‌جا و می‌ترسیدم اتفاقات گذشته تکرار شوند. می‌توانستند بشوند و جلوی چشمم نشدند اما مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد و من را هم مار چند بار گزیده. تفاوت دومش هم این بود که من کاری کردم که نباید می‌کردم اما با عکس‌العمل بدی روبه‌رو نشدم. فرد خاطی کاملا خطای خودش را قبول داشت. بارها از من طلب بخشش کرد و من در اوج عصبانیت قطعا بخشاینده نیستم. بعدترش نرم و مهربان شدم و دیگر چیزی برایم مهم نبود. و بعدتر از آن فهمیدم اتفاقی که می‌افتد مرا ناراحت می‌کند. اما چیزی که ناراحت‌تر و عصبانی‌ام می‌کند این است که کسی که خطایش بر من محرز شده همه چیز را نفی می‌کند یا اصلا خیلی هم به کار خودش افتخار می‌کند. این‌جا دلم می‌خواهد سر به تنش نباشد و با خودم عهد می‌بندم از هیچ تلاشی در آزار روانی فرط خاطی مضایقه نکنم. البته می‌دانم موقعیتش پیش نخواهد آمد یا اگر هم بیاید من آدم انتقام نیستم. اما دلم با این قضیه و آن آدم‌های پررو صاف نیست. یک روزی حالشان را می‌گیرم.*

 

امتحان دارم و کلی درس، که خوانده‌ام. اما فشار امتحان کماکان وجود دارد. یک سریال عجیب غریب و شاید چیپ که سال اول دانشگاه یک بار دیده بودم را دوباره نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا، صرفا احساس می‌‌کنم نیاز دارم هر روز یک کاری بکنم که هیچ فورسی برای انجام دادنش وجود نداشته باشد و حین انجام دادنش هم فکر نکنم. به طرز دیوانه‌واری هم پادکست گوش می‌دهم. فرانسه را مرور می‌کنم و دیشب فهمیدم که مایلم اسپانیایی یاد بگیرم. نمی‌دانم چقدر تصمیم پایداری خواهد بود. مخصوصا که برای تابستان چند تا کتاب درسی هست که دوست دارم بخوانم و می‌دانم احتمالش خیلی کم است که بخوانم... کتاب غیر درسی هم که خودم از خودم شرمنده می‌شوم با آمدن نامش. ورزش هم چند روزی‌ست نمی‌کنم، حوصله ندارم. سطح هورمون‌ زنانه در بدنم به گمانم بالاست، کاش از اول بالاتر بود اصلا. ولی حالا شاید دلیلی داشته که نبوده. همین حالا که دارم این را می‌نویسم حالم خوب نیست چون غدای سنگین خورده‌ام. امان از معده‌ی حساس و روده تحریک‌پذیر.

دیشب هم خوب نخوابیدم. در واقع شاید اصلا نخوابیدم. امروز باید رانندگی می‌کردم اما نکردم و تقریبا چرت زدم. این روزها بیش‌تر رانندگی می‌کنم و از این بابت خوش‌حالم. کاش بتوانم خوب بخوابم فقط.

 

*عقده‌ای نیستم. اگر فکر می‌کنید هستم باید به عرضتان برسانم که در موقعیتی که من چند بار بودم قرار نگرفته‌اید، وگرنه حرف و ناراحتی و کینه که هیچی، تف می‌انداختید توی صورت این آدم‌ها. آدم بی‌مقدار و بی‌ارزش در هر صورت ارزشی ندارد، چه من عقده‌ای باشم چه نباشم.

  • ۰
  • ۰

متاسفم

متاسفم که نمی‌تونم متمدنانه برخورد کنم و دنیا رو جای بهتری کنم! ولی گویا میمون هرچی زشت‌تر، اداش بیش‌تر!!!!

  • ۰
  • ۰

Another bad day

فقط همین.

  • ۰
  • ۰

می‌دانی من توانایی فوق‌العاده‌ای در ناراحت کردن آدم‌ها و عذاب وجدان نگرفتن دارم، مخصوصا زمانی که آن‌ها باعث ناراحتی‌ام شده باشند. حالا دارم فکر می‌کنم مثلا همین الان دوست ندارم فلانی به این صورت ناراحت باشد. اما کاری که می‌کرد باعث ناراحتی من بود... و حقی هم نداشت از نظر من. چرا من وسط زندگی خودم ناراحت باشم، وقتی یک نفر از هیچ‌کجا پیدا شده و می‌خواهد وسط زندگی من(و نه زندگی خودش) خوش بگذراند؟! زندگی من مال من است و باید وقف خوش‌حالی خودم باشد، نه این که برای خوش آمد یک هیچ‌کس از هیچ‌کجا، من قلبم درد بگیرد و از کارهایم عقب بیافتم و استرس مضاعف داشته باشم و خوش‌حال نباشم. زندگی من وقف من و خوش‌حالی من است و تو، بقیه در زندگی من جایی ندارند، حقی هم ندارد. می‌آیند، شاید گاهی حقشان است که ناراحت برگردند. 

این را نوشتم که بگویم دوست ندارم ناراحت باشند، فارغ از هیچ‌کس و هیچ‌کجایی بودنشان. اما من هم حق دارم خوش‌حال باشم. و در زندگی من! اولویت خوش‌حالی با من است نه با آن‌ها. 

  • ۰
  • ۰

دل‌تنگی

امروز به شدت احساس دل‌تنگی می‌کنم. نه این که در تمام این مدت دل‌تنگ نبوده باشم. اما امروز هر چیز کوچکی مرا دل‌تنگ می‌کند. دل‌تنگ آدم‌ها و لحظات. البته  آدم‌ها اغراق است. امروز شاید خوب بود که استراحت کردم ولی خیلی خیلی خیلی کار دارم. عصر که خواب بودم ملغمه‌ای از تمام سریال‌های این دوران و زندگی خودم را خواب دیدم. واقعا عجیب بود و می‌دانی؟ دل‌تنگی‌ام بیش‌تر شد.

من تمام این مدت دل‌تنگ بود. همه وقتی که ناراحت نبودم و گریه نمی‌کردم احساسش می‌کردم. وقتی ناراحت بودم نه. اما فکر می‌کنم شاید قسمتی از ناراحتی هم تاثیز دل‌تنگی بود. 

امروز باید خواب می‌دیدم. امروز باید سریالی می‌دیدم که مرا دل‌تنگ‌تر کند. امروز باید خواهرم ابی گوش می‌کرد. امروز باید با هزار و پانصد کیلومتر فاصله هر دو سبز می‌پوشیدیم. امروز همه دنیا باید استوری‌ بگذارند و مرا دلت‌تنگ کنند. 

 

کاش کرونا نبود. کاش ابی توی بزرگراه می‌خواد، نه توی آشپزخانه..

 

+امروز رو ثبت می‌کنم به عنوان اولین پارک کردن توو پارکینگ خونه! البته بعد از 9 ماه گواهی‌نامه گرفتن فکر نمی‌کنم دستاورد بزرگی باشه. ولی فکر رانندگی هم همیشه منو عصبی می‌کرد!

  • ۰
  • ۰

موقعیت آکوارد

از دست این خانواده!

داشتم برمی‌گشتم به زندگیم و بدبختیاش، دو تا امتحان پشت هم دارم و استاد پروژه هم گزارشمو فرستاده و چندتا سوال پرسیده که ازم وقت می‌بره! بعد من الان از سمت خانواده در موقعیتی بس عجیب و زشت قرار گرفتم. خودم دوست ندارم خ رو ناراحت کنم... ولی جوابم نه هست. صحبت هم خواهم کرد باهاش. ولی حرف اونا رو از همین الان می‌دونم! می‌گن این چیزا درست می‌شه حالا شما بیاین ازدواج کنین! :)) و می‌دونین از چی می‌ترسم؟ از این که خیلی حرف بزنن. من حوصله زیاد استدلال کردن ندارم. در واقع، چون می‌دونم با نسل دهه چهل ایرانی طرفم، بهتره بگم حوصله چند بار تکرار کردن استدلالاتم و شنیدم حرف‌های اون‌ها، هر بار با یه ادبیات و حیله جدید، رو ندارم. 

باید فکر کنم ببینم به خودش چی بگم.

 

بعد فکر می‌کنم چند سال پیش اتفاق مشابهی، البته نه این آکواردی، برای ر افتاده بود. بعد از نظر ما که بیرون ماجرا بودیم چیز خاصی نبود. چون پسره عملا کسی بود که همه باید ردش می‌کردن به نظر من! اما خب الان این‌جا فرق داره. این آدم ردشدنی نیست. از نظر کمالات تقریبا He's all I can ask for. ولی من با تمام سختی‌ها، یک نفر دیگه رو دوست دارم. و خب فقط کمالات نیست، اعتقادات هست، تهران هست، درس هست. این که من خیلی سرکش هستم هم هست. شاید برای این که من آروم باشم، باید با یکی باشم که خودش سرکشه. البته الان فکر کردن و به نظرم این خیلی درست نیست. من سرکشم. اصلا شاید اینو اگه به خودش بگم، خودش برگرده. 

 

الان یادم اومد یکی از دوستان که ازدواج کرده بود... یک بار می‌گفت وقتی براش خواستگار اومده، مادرش بهش گفته بیا بین این و کسی که دوست داری یکی رو انتخاب کن. اینو خواستگار رو انتخاب کرده. از بیرون نگاه کنیم احتمالا کار معقولی کرده. ولی خب من کجای این 22 سال معقول زندگی کردم و به حرف بزرگ‌ترا گوش دادم؟ همون المپیاد نمونه ش!

 

آقا شما خودت توو 25-30 سالگی ازدواج کردی! بعد انتظار داری بچه‌ت توو 22-24 سالگی ازدواج سنتی بکنه اونم توو این شرایط؟ 

 

 

من پریشب و دیشب نخوابیده بودم. دیروز هم فقط چند ساعت عصر خوابیدم. بعد در اوووووج خستگی، اینو با ذوق بهم گفتن و انتظار داشتن ذوق کنم. گفتن خواستگار داشتن هیچی نباشه افتخاره! آییی لعنت به من اگه بخوام به همچین چیزی افتخار کنم! :) واقعا توو اون شرایط داشتم واپاشی می‌کردم. بعدش خوابیدم حالم بهتر شد البته.

  • ۰
  • ۰

کابوس 2

یعنی کی قراره کابوس من تموم بشه؟ اصلا تموم می‌شه؟

 

هزارتا کار ریخته سرم. منم هیچ‌کدوم رو انجام نمی‌دم نشستم اینجا دارم گریه می‌کنم و فکر می‌کنم. 

  • ۲
  • ۰

کابوس

درسته خیلی وقتا دوست دارم ببخشم و بی‌تفاوت باشم و بذارم آدما توو عقده‌های کثیف خودشون بمیرن...

ولی بعضی وقتا هم مثل الان، آرزو می‌کنم اون هم شب و روزش کابوس بشه و از زندگی کردن بمونه و همش فکر کنه و بترسه و مضطرب باشه و سرخورده بشه و از خودش خوشش نیاد. 

فکر می‌کنم قبلا اینجوری نبودم. ولی الان پر از خشم و نفرت و ناراحتی‌ام.

  • ۰
  • ۰

پروژه پرایم

چقدر برای این پروژه و ارائه‌ش برنامه داشتم... خوش‌حال بودم که دارم یه کاری متفاوت از کلاس‌های خسته‌کننده انجام می‌دم... چقدر اول ترم به خاطرش جلوجلو خیلی چیزا رو خوتدم...

آخرش بعد از روزها درس نخوندن... دارم خیلی معمولی یه گزارش می‌نویسم که آموزش دانشکده ازمون خواسته حداقل 20 صفحه بشه. امیدوارم آقای دکتر گوگولی به کمکم بیاد اینجا، چون می‌دونم عمرا 20 صفحه بشه گزارش من. آقای دکتر گوگولی هم می‌دونه. 

ایمیلش رو دوباره خوندم. دفعه اول که خونده بودم آروم نشده بودم. ولی الان رفتم دوباره خوندم توش نوشته بود "نگران نباشید". آروم شده یکم.

ولی واقعا ایده‌آلم این بود که بیش‌تر کار کرده بودم و بیش‌تر چیز بلد بودم که توو این گزارش بنویسم. 

 

همین.